eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۴۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [محسن رضایی ادامه داد] ـ اگر این شناسایی‌های جدید، نتایج شناسایی‌های قبلی شما را تایید کند دیگر باید موضوع را به سایر فرماندهان در میان بگذارم. یعنی کارمان آماده مطرح کردن در جمع فرماندهان است. ـ از همین فردا شروع می‌کنیم. در عرض مدت تعیین شده کار را تمام خواهیم کرد. ـ ولی اولویت اول شما شناسایی دوباره و کامل القرنه و جاده‌های اطراف آن و مواضعی که تازه ایجاد کرده‌اند می‌باشد. ـ این هم روی چشم. ـ آقای هاشمی! این ماموریت ویژه است. خیلی حیاتی و سرّی است. ـ یعنی چه کنم؟ شما فقط دستور بدهید آقا محسن من پای کارم. ـ چند نفر از نیروهای اصلی ات باید این کار را انجام بدهند. آنهایی که صدرصد امتحان شان را خوب پس داده‌اند را انتخاب کن. ـ به نظرم سیدنور و عبدالمحمد بهترین گزینه‌ها برای این کارند. آنها بهترین نیروهای من در قرارگاه هستند. ـ مطمئن هستی؟ حواست را خوب جمع کن. ـ بله مخصوصاً عبدالمحمد. هر دو را با تمام وجودم قبول دارم. مرد این کارند. ـ پس شروع کنید و معطل نکنید. او با آقا محسن خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت. فردا پس از انجام یک سری کارها تا ظهر فرصت داشت. نماز ظهر و عصرش را که خواند، عبدالمحمد را صدا زد وملاقات خودش با آقا محسن را توضیح داد و گفت: آقا محسن روی این ماموریت جدید خیلی حساس است. ـ الان من چه کاری باید انجام بدهم؟ من که همیشه سرباز آماده رزم بوده ام. بفرمایید چه کنم؟ ـ تشکیل گروه‌های شناسایی برای استان‌های هم جوار و دور هور را می‌خواهم. ـ روی چشم. همین امروز و فردا انجام می‌دهم. ـ ولی یک ماموریت ویژه برای خودت دارم. این غیر کاری است که گفتم. ـ برای خودم؟ چه ماموریتی؟ ـ بله تو و سید ناصر. ـ خیراست. همین که سیدنور هم است دیگر نور علی نور است. بفرما چه خدمتی باید انجام بدهیم؟ ـ آقا محسن می‌خواهد تو و سید بروید القرنه و جاده‌های اطراف آنها را دوباره و کامل بررسی و شناسایی کنید. ـ چرا دوباره؟ مگر شناسایی‌های ما ناقص بوده اند؟ ـ دستور آقا محسن است. او همه چیز را توضیح نمی‌دهد. کار را می‌خواهد. ـ حاضریم. هیچ مشکلی نیست. ـ فردا باید بروید و کار را شروع کنید. ـ مشکلی نیست. ـ نیازی به ادّلا دارید؟ ـ نه مسیر را مثل کف دستم می‌شناسم. دیگر خودم وسیدنور یک پا ادّلا هستیم. ـ سیدنور چه طور؟ ـ گفتم که هر دو مثل هم هستیم. ـ پس بسم الله فردا صبح شروع کنید. من منتظر خبرهای خوب هستم. جلسه عبدالمحمد با علی هاشمی حدود دو ساعتی طول کشید. معلوم بود هر دو خسته شده‌اند. علی هاشمی صدا زد: کسی کمی غذا به ما بدهد. ضعف کردیم. مگر شما ناهار نمی‌خورید؟ یا خوردید؟ بلافاصله نهار را که عدس پلو بود برای او و عبدالمحمد آوردند وآنها مشغول خوردن شدند. بعد از نهار علی هاشمی گفت: عبدالمحمد امشب ساعت ۱۱ خودت، سیدنور و ابوفلاح بیایید این جا کارتان دارم. ـ روی چشم حاجی. ـ خدا خیرت بدهد. عبدالمحمد به سراغ سیدناصر و ابوفلاح رفت و ماموریت جدید را برای آنها کامل توضیح داد. سیدنور گفت: کارمان در آمده است. ـ چه جور هم ابوفلاح گفت: این ماموریت معلوم است خیلی ارزش دارد. عبدالمحمد به سید ناصر که سمت چپ او نشسته بود گفت: تو چه برداشتی از صحبت‌های آقا محسن و حاج علی می‌کنی؟ نظرت چیست؟ برای خودم علامت سوال است. ـ این که هور را الکی شناسایی نمی‌کنیم. ـ یعنی چه؟ ـ احتمال می‌دهم قرار است عملیاتی در آن انجام شود. یعنی این طور از حرف‌های آقای هاشمی و آقا محسن برمی‌اید. ساعت ۱۱ شب هر سه نفر در سنگر علی هاشمی حاضر شدند و او حال تک تک آنها را پرسید و قدری با هر کدام خوش وبش و شوخی‌ای کرد. سرحال و قبراق بود. خنده از چهره اش نمی‌افتاد. ـ شما چند وقت است مرخصی نرفتید؟ عبدالمحمد گفت: حدود یک ماهی می‌شود ـ چرا؟ ـ کار زیاد بود و ماموریت بودیم و نمی‌شد از هور برویم بیرون. ـ بسیار خوب چند روزی بروید به خانواده هایتان سربزنید و برگردید. ـ ولی کار چه می‌شود؟ ـ کار هست، تعطیل نمی‌شود. شما حرف مرا گوش بدهید. ـ چند روز برویم مرخصی و کی برگردیم؟ ـ یک هفته بروید خوش باشید. هیچ کس نمی‌دانست در ذهن علی هاشمی چه می‌گذرد. هر سه نفر فردا صبح که قرار بود به هور بروند به اهواز رفتند و یک هفته‌ای با خانواده شان بودند. روز سه شنبه‌ای بود که یک هفته مرخصی آنها تمام شده بود و هر سه به سنگر علی هاشمی رفتند تا آماده رفتن به ماموریت شوند و کارشان را انجام بدهند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار کرده عزم میدان .. بهر حفظ قرآن .. مهربان اباالفضل .. با صدای 🔻حاج صادق آهنگران نوحه خوانی و سینه زنی رزمندگان در سال‌های دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رئوف خواننده: 🔻 حامد سهندی هر چه دارم از تو دارم.... توسلی به حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻والفجر ۸ و پیامدهای جهانی 4⃣ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ دبیر کل سازمان ملل متحد از کشورهای آمریکا و شوروی خواست که از نفوذ خود استفاده کرده و جنگ را پایان دهند. رئیس شورای امنیت نیز با تصریح بر اینکه این جنگ توسط ایران علیه عراق ادامه یافته است همین درخواست را عنوان نمود. در همین راستا، شورای امنیت قطعنامه جدیدی را در مورد جنگ به تصویب رساند. در بند ۳ پیش‌نویس قطعنامه آمده است: «دبیر کل از ایران و عراق بخواهد دو کشور بی‌درنگ در زمین، دریا و هوا آتش‌بس را رعایت کرده و بلافاصله تمام نیروهای خود را تا مرزهای بین‌المللی شناخته شده به عقب بکشند.» این موضع با توجه به قطعنامه‌های قبلی این شورا که در برابر تهاجمات زمینی، دریایی و هوایی عراق صرفاً به اظهار تأسف آن هم بدون ذکر نام عراق اکتفا می‌کرد، به اتفاق آرا تصویب شد. در حالی که در تصویب قطعنامه‌های قبلی این همگونی در میان اعضا وجود نداشت. قطعنامه تصویب شده بلادرنگ مورد موافقت عراق قرار گرفت اما وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران در پاسخ به آن در تاریخ ۱۷/‏۱۲/‏۶۴‬ با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد: «عدم موضع‌گیری صریح و قاطع در این زمینه (تعیین متجاوز) نشان‌گر آن است که شورا هنوز اراده سیاسی لازم را در این زمینه ندارد. بر این اساس آن قسمت از قطعنامه که به کل موضوع جنگ و خاتمه مناقشات مربوط می‌شود ناقص و بی‌اعتبار و غیرقابل اجرا است. اولین قدم برای حرکت به سمت حل عادلانه جنگ، محکومیت صریح عراق به عنوان متجاوز است.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 قدرت بازدارندگی ۱۶ علی شمخانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ شمخانی: اصلا مقوله ای به نام ترس به ذهنمان خطور نمی کرد. رشيد: همه، آماده رفتن هم بموديم، واقعا به ماندن فکر نمی کردیم. بیشتر بچه ها ازدواج نکرده بودند، حدود ده سال در بحران و به صورت مخفی زندگی می کردیم. آمادگی بچه ها برای شهادت زیاد بود و همه آماده شهادت بودیم. درودیان: حالا از این موضوع می توان چند نتیجه گرفت، در نتیجه مقاومت در ما قدرتی ظهور کرده بود که با توضیحاتی که شما دادید پیش از جنگ قابل ظهور نبود؛ زیرا، با جنگ ظهور کرد، یعنی شما اطلاعات را با جنگ یاد گرفتید شمخانی: نه، پیش از جنگ هم به هر حال، به پیروزیهای رسیده بودیم، نخست، اینکه انقلاب کرده بودیم. درودیان: اما این ظهور عاملی برای بازدارندگی نبود، یعنی باید این جنگ می شد تا این قابلیتها ظهور یابد و دیگر اینکه، نفهمیدن جنگ و ناتوانی ملی برای بازدارندگی از ایجاد بازدارندگی جلوگیری می کرد و از طرفی، فهمیدن ماهیت و هدف جنگ به مقاومت منتهی شد. اینها معادلاتی بود که اصلا، برای خود ما و عراق قابل درک نبود. بازدارندگی بر اساس فهم تهدید و قدرت است، ما نمی توانستیم تهدید و تبدیل آن را به جنگ و قدرت ظهور یافته ناشی از جنگ را بفهمیم، یعنی از هر دو، درک ناقصی داشتیم. نه امکان وقوع جنگ را می دادیم، نه درکی از قدرت خودمان داشتیم، اصلا قدرت ما قابل ظهور نبود که آن را بفهمیم و درک کنیم؛ بنابر این، بازدارندگی دست یافتنی نبود. شمخانی: البته، رقابت موجود در بین خودمان نیز محر كمان بود. ما دنبال اثبات هویت خود بودیم در جنگ دشمن، رقیب و مخالف داشتیم و به دنبال اثبات هویت هم بودیم، تا نشان دهیم برای مقابله با عراق راه دیگری داریم و راه ما، راه موفقی است. این موضوع در داخل کشور هم امتداد داشت، یعنی ما از هویت انقلاب دفاع می کردیم، ما نمایندگان انقلاب بودیم و حتما باید چیزی را ثابت می کردیم؛ بنابراین، رقابت بین نیروهای خودی هم عاملی بود که می توانست این قدرت را بروز بدهد. درودیان: آقای رشید! حالا می خواهیم نقطه اتصالی بین مقاومت و دوران پیش از آن پیدا کنیم تا دلیل عدم ایجاد بازدارندگی را بیابیم؛ زیرا در بحث‌هایی که داشتیم، بدین نتیجه رسیدیم که آن مقاومت به استراتژی آزاد سازی و کل جنگ؛ انبساط پیدا کرد. بنابراین، اگر ما مقاومت و منطقش را درک کنیم، کل جنگ و تحولاتش را درک کرده ایم، یعنی به نوعی پیوستگی قائل هستیم، حالا اجمالش این است، تفصیلش را هم باید بنشینیم و تبیین کنیم، اما ما همیشه به این دو گانگی دچاریم و می گوییم ما چنین قدرتی را داشتیم که دشمن را شکست بدهیم، دشمن این را نفهمید و حمله کرد. خود ما نیز این را نفهمیدیم تا بر اساس آن عراق را به بازدارندگی برسانیم، یعنی همیشه این را گسست می دهیم، می دانیم چیزی داشته ایم که جواب داده است، اما دشمن نفهمیده و خودماهم نفهمیده ایم، شما نقطه اتصال اینها را بفرمایید، این چیزی که با جنگ ظهور کرد، نقطه اتصالش با پیش از جنگ چه بود؟ یعنی شما چطور می گویید این زمینه آن شد؟ آیا این زمینه آن شد و آن زمینه این شد؟ در مورد ارتش هم همین طور است. انصافا تمامی کارشناسان ارتش آن چیزی را که اتفاق افتاد، نمی دیدند. امام (ره) هم به این نکته اشاره کردند. مقاومتهای پراکنده ای هم در ارتش بود، دشمن نیز ارتش ما را نشناخت. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه می‌کشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟ عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما. ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند. عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد. ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است. دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آب‌های راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند. علی هاشمی برای بدرقه بچه‌ها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان. آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب می‌گفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست. این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش می‌کرد. در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش می‌دید برای شان دست تکان می‌داد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمی‌شدند. پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نی‌ها پنهان کردند و با بلم‌ها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو می‌زدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند. ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟ ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت. ـ الحمدالله. دستت درد نکند. عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمی‌داد. هر بار یک نفر را معین می‌کرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانه‌ی سیدهاشم چیزی نمی‌فهمید و هرگز از او سوال هم نمی‌کردند. به قدری پیچیده عمل می‌کرد که امکان لو رفتن را خیلی کم می‌کرد. تا مطمئن نمی‌شد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمی‌شد. گاهی تا دو روز در هور می‌ماند تا مسیر امن شود، سپس راه می‌افتاد و به ماموریتش می‌رفت. آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچه‌ها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا می‌کرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد. تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارش‌های سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی می‌خوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید. ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید. ساعت ۱۱ ظهر بود که بچه‌ها بیدار شدند و سیدهاشم باخنده‌های همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل می‌کنید؟ سیدنور در حالی که می‌خندید گفت: اول آخری. ـ یعنی چه؟ ـ اول صبحانه بعد نهار. آنها صبحانه می‌خوردند وسیدهاشم برای شان حرف می‌زد. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان می‌داد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچه‌ها سرازیر بود. عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا. ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است. ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمی‌آیم. ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمی‌شوی؟ ـ ناراحتم ولی روی چشم، می‌مانم. همین جا بمانم؟ ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچه‌های مجاهدین عراقی می‌رویم. ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید) عبدالمحمد از قبل در شناسایی‌هایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب می‌شناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند. او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و می‌خواهیم با او ملاقات کنیم. سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او می‌گفت: سیدغالب تند و تند می‌گفت: نعم نعم سیدی. هیچ کس نمی‌دانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خانه سید معلان در ۴۵ کیلومتری الکحلا در شهر العماره بود. حدود دو ساعتی همه آماده‌ی اعلام رفتن از سوی عبدالمحمد بودند ولی او فرمان نمی‌داد. در حالی که ماندن آنها برای همه علامت سوال بود، یک مرتبه سر وکله سید غالب وسیدصادق السیدمعلان پیدا شد. همه تعجب کردند. سید نور گفت: مگر قرار نبود برویم منزل سید؟ ـ چرا ولی نظرم عوض شد. مگر اشکالی دارد. این هم یک شیوه کار است. ناراحت نباشید. همه در این زمان فهمیدند عبدالمحمد در لحظه آخر چه چیزی در گوش سیدهاشم گفته و چرا از رفتن منصرف شده بود. خنده از لب سید نور نمی‌افتاد. سیدصادق تا عبدالمحمد را دید بغل باز کرد و با خنده و خوشحالی گفت: ابوعبدالله! اهلاً و سهلاً. نرحب بک. کیف الصحه. عبدالمحمد خیلی او را تحویل گرفت و پس از خوش وبش بهمراه سیدنور در گوشه‌ای نشستند تا ماموریت جدید شان را باهم بررسی کنند. حدود نیم ساعتی طول کشید که عبدالمحمد رو به کریم کرد وگفت: من، سیدناصر و سیدصادق می‌رویم جلو. شما همین جا بمانید تا ما برمی گردیم. حواستان جمع باشد. سیدصادق که با خودروی شخصی اش آمده بود آنها را سوار کرد و به طرف خانه اش در العماره حرکت کردند. او در راه از ابوفلاح و سیدهاشم سوال کرد. عبدالمحمد خبر سلامتی آنها را داد و گفت: حالشان خوب خوب است و سلام رساندند. وضع شان خیلی بهتر از شماست. سیدصادق آنها را به خانه اش برد و پذیرایی مفصلی از آنها کرد. آن روز پدر سید معلان هم در خانه اش بود. او با دیدن عبدالمحمد، پیشانی اش را بوسید و گفت: پسرم سیدصادق از تو خیلی برایم حرف زده است و من دعا می‌کردم تو را زیارت کنم. ـ سید صادق به من لطف دارد. بعد از نماز ظهر وعصر و نهار، عبدالمحمد ماموریت جدید را برای سیدصادق توضیح داد و گفت: این ماموریت غیر از ماموریت‌های دیگر است. خیلی حساس و تاثیر گذار است. ـ یعنی چه؟ ـ یعنی این کار نهایی ماست. این کار تمام شود، ماموریت مان هم تمام شده است. ـ پس باید خیلی حواسمان جمع باشد ـ همین طور است. حواس جمع و صدرصد احتیاط کنیم. تا غروب حرفهای آنها طول کشید. پدر سیدصادق هر از گاهی برای آنها چای و قهوه می‌آورد و آنها خستگی شان را در می‌کردند. عبدالمحمد هربار که پیرمرد باسینی چای می‌آمد تمام قد می‌ایستاد و از او تشکر می‌کرد. عبدالمحمد وظایف و مسئولیت هر کدام از بچه هایش را دقیق مشخص کرد و گفت: می‌خواهم با دست پُر از این ماموریت برگردیم. حاج علی به این ماموریت ما چشم دوخته و قول موفقیت آمیز بودن آن را به آقا محسن داده است. از شما تقاضا دارم با تمام وجودتان این ماموریت را انجام بدهید. وامّا ماموریت هرکدام را جداگانه می‌گویم تا بدانید. وظیفه سید صادق، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با نیروهای مجاهد عراقی است. این کار در ماموریت‌های قبلی برعهده‌ی ابوفلاح قرارداشت. وظیفه بعدی برعهده‌ی یکی دیگر از اعضای گروه به نام سیدجعفر است. او که از بچه‌های گروه سید صادق بود، در کارش خیلی مهارت داشت. عبدالمحمد رو به او کرد و گفت: وظیفه تو در این ماموریت جمع آوری اطلاعات و نمونه مدارک و اسناد نظامی به ویژه برگه‌های مرخصی ارتشیان عراقی در سپاه سوم وچهارم و ارتباط با افسران، درجه داران و سربازان مخالف رژیم عراق است. ـ نعم سیدی. این که کاری ندارد. سیدجعفر از افسران وظیفه ارتش عراق بود و آنها را به خوبی می‌شناخت. آن روز تمام وقت گروه به چگونگی انجام ماموریت هریک از افراد از شروع تا برگشت آنها گذشت. عبدالمحمد وقتی تمام وظایف اعضای گروه مشخص شد گفت: برادران! فردا صبح بعد از نماز، ماموریت جدید ما از العماره تا بغداد است. حواس تان را خوب جمع کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻والفجر ۸ و پیامدهای جهانی 5⃣ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ کشورها و سازمان‌های عربی نگرانی خود را در مورد پیروزی ایران بروز دادند. عربستان سعودی در یک اقدام جانبدارانه از عراق به ترکیه پیشنهاد داد در صورتی که این کشور روابط تجاری خود را با ایران قطع کند، ضرر و زیان مالی آن را به عهده می‌گیرد. شاه اردن در همین راستا دست به میانجیگری میان عراق و سوریه و آشتی دادن دو کشور پرداخت و شورای همکاری خلیج‌فارس نیز در تاریخ ۱۳/‏۱۲/‏۶۴‬ تشکیل جلسه داد و به موضع‌گیری علیه ایران پرداخت. جنبش عدم تعهد به عنوان یک سازمان بین‌المللی در هفتمین اجلاس خود به تاریخ ۲۷/‏۰۱/‏۶۵‬ جنگ را مورد بررسی قرار داد اما هیچ‌گونه موضع مشخصی اتخاذ نکرد. اما پنج ماه بعد رئیس دوره‌ای این جنبش در کنفرانس حراره، عراق را متجاوز اعلام کرد. مهم‌ترین بازتاب عملیات که با هدف کاهش توان اقتصادی و درآمد ارزی جمهوری اسلامی صورت گرفت، کاهش قیمت نفت بود. این کاهش تا مرز هر بشکه ۶ دلار ادامه یافت. عربستان به همراه کشورهای دیگر تولیدکننده نفت با افزایش تولید و اشباع بازار از عرضه نفت، نقش بسزایی در ایجاد این وضعیت داشت. این عمل عربستان که با پوشش «استراتژی سهم بازار» توجیه می‌شد تا یکی دو سال قیمت نفت را پایین نگه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 قدرت بازدارندگی ۱۷ علی شمخانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ شمخانی: در ژاندارمری نیز این مقاومت بود، برای نمونه، به یاد دارم که پایگاه سعیدیه فرماندهی داشت که واقعا، آدم توانایی بود، درودیان: خب، این با اطلاعات دشمن منطبق نبود. خرمشهر که آزاد شد، سر پلیس‌راه رفتیم، بهروز مرادی، دو سه ساعت مرا در کل خرمشهر چرخاند و تمام نقاط شهر را که شهید داده بودیم، نشانم داد. او می گفت: «یک ۱۰۶ اینجا جلوی پلیس راه بود و ما دورش ایستاده بودیم، این خدمه ۱۰۶ آنقدر شلیک کرد که قبضه یک لحظه داغ شد، او می خواست لوله را باز کند، اما چیزی پیدا نکرد. سپس، دست برد تا لوله را باز کند که پوست دستهایش کنده شد». آنها چنین روحیه و شجاعتی داشتند، یعنی می خواهم بگویم این در تمامی رده ها وجود داشت و در مورد ارتش نیز پیش بینی نشده بود. شمخانی: نه، اینجا دو بحث وجود دارد. یکی بحث مقاومت به مفهوم ساختار و سازمان و دیگری بحث مقاومت به مفهوم مقاومت پراکنده ناشی از سلیقه ها و باورهای شخصی است. درودیان: خب، همین قابل پیش بینی بود؟! شمخانی: ارتش به شکل ساختار و سازمان، دستور عقب نشینی می داد و مثلا می گفت فلان قرارگاه را به مسجدسلیمان ببرید. درودیان؛ مقاومتی که با آغاز جنگ صورت گرفت پیش از آن نه برای ما و نه برای عراق قابل پیش بینی نبود. شمخانی: چرا، همان طور که ارتش به انقلاب پیوست و بخشهایی از آن نقش خیلی مؤثری را ایفا کرد، همان بخشها در جنگ نیز حضور داشتند. رشید: حالا ما نمی خواهیم مقاومت را تفکیک کنیم، دنبال پاسخ همان پرسش باشید که نقطه اتصال این مقاومت با پیش از انقلاب چه بود؟ درودیان: می دانید چرا می خواهم این را بگویم؟ زیرا امروز ما یک تهدید داریم و امکان دارد همین اتفاق دوباره برایمان رخ دهد، یعنی امروز، قابلیت‌هایی داریم که آنها را نمی بینیم و بر اساس ندیدن آنها، روی مسائل اساسی مان تصمیم‌هایی می گیریم که شاید اشتباه باشد یا برعکس احتمال دارد اساس تواناییهای فعلی مان آن تصمیمی بگیریم که اشتباه باشد و بعد که حادثه ای اتفاق افتاد، تازه دنبال آن باشیم که کجا اشتباه کرده ایم؟ چه شکافی بوده؟ چه چیزی نبوده است که فکر کرده ایم بوده است و چه چیزی بوده که فکر کرده ایم نبوده است؟ من در مورد جنگ به این نتیجه رسیدم که بازدارندگی امکان پذیر نبوده است. خب، شکاف همیشه این است، اگر بگوییم ما توانایی ایجاد بازدارندگی را نداشتیم. بدان دلیل بود که قدرتش را نداشتیم و نتوانستیم آن قدرت را سازماندهی کنیم، استدالال درستی نیست؛ زیرا، با وقوع جنگ اتفاقاتی افتاد که نشان می دهد ما قدرت لازم را داشته ایم. دلیلش هم این است که ما عراق را شکست دادیم، حالا این چه بوده است که ما ندیده ایم؟ شمخانی: این فقط حادثه است که این قدرت را شکل می دهد. درودیان؛ باشد، حادثه شکل می دهد، اما شما این قدرت را داشته اید و بعد حادثه آن را شکل داده است، شما این بازو را داری و وقتی وزنه می زنی، قوی می شود، اگر این بازو را نداشته باشی تا ابد هم وزنه بزنی، قوی نخواهی شد. شمخانی: در سطح کشور مجموعه تواناییهای پراکنده ای وجود داشت که فقط موضوع تهدید و مقابله با تها۔یاد با مفهومی که شما اشاره کردید، می توانست آنها را جمع و به قدرت تبدیل کند، پیش از آن نیز وجود داشت، اما پراکنده بود. درودیان: خب، آن چه بوده است؟ نقطه اتصال آنها چیست؟ شمخانی: همان قدرتی که انقلاب را ایجاد نمود؛ با شورشهای داخلی، انقلاب فرهنگی در دانشگاهها و ستاد گروهکها مقابله کرد در انتخابات باعث حذف بنی صدر شد و منافقین خلق را وادار به فرار کرد. درودیان: پس این قدرت، قدرت واحدی است که قابلیتهای متعددی دارد. در برابر انقلاب یک صورت و در برابر امنیت و تهدید، صورت دیگری از خود نشان می دهد. رشید: و امام (ره) آن را می دیدند. ایشان از این امر شناخت داشتند که آن حرفها را در مقابل صدام می زدند در حالی که برای ما تردید ایجاد می شد که ایشان چه می گویند. شمخانی: امام (ره) مقاومت مردم و این قدرتها را می دیدند. درودیان: عالی بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه‌ی شب بود که عبدالمحمد بعد از خوردن شام گفت: سیدجعفر! من برمی گردم هور. ـ چرا؟ همین جا بخواب. مشکلی نیست، اینجا امن است. ـ نه باید برگردم هور. اینجا نمانم بهتراست. فردا صبح طبق قرار قبلی، سیدصادق به سراغ عبدالمحمد در هور رفت و او را به العماره آورد. علاوه بر عبدالمحمد سیدهاشم و سیداحمد برادرش را که ۱۵ سال سن داشت سوار ماشین کرد و به محل مورد نظر رفتند. عبدالمحمد ماموریت را برای آنها توضیح داد که اولین کار ما در شناسایی، در مرکز استان میسان عراق است. این اولین بار بود که این ماموریت با این ترکیب قرار بود انجام شود. ماموریت کاملاً سرّی و خطرناک بود. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید مشکل ما در مسیر چه چیزی است؟ ـ تنها مشکل ما تور‌های بازرسی است که در تمام گلوگاه‌ها و معابر ورودی و خروجی شهرها قرار دارند. از آنها که رد شویم کار تمام است. ـ این که همیشه بوده و هست و خواهد بود. مشکل بعدی چیست؟ ـ وجود نیروهای استخباراتی درگاراژها، پایانه‌های مسافری به صورت ثابت و موردی با غلظت نظامی و چند لایه‌ای امنیتی است. ـ خدا بزرگ است. اصلاً نگران نباشید. توکل برخدا. مسیر حرکت آنها دراین ماموریت از العماره تا بغداد بود. در تور‌های ایست و بازرسی، علاوه بر نیروهای ارتش عراق، تعداد زیادی از نیروهای سازمان اطلاعات عراق حضور داشتندکه اوضاع را زیر نظر می‌گرفتند. آنها با ایستادن هر ماشین، از صاحب آن تقاضای چند چیز را می‌کردند: 1. کارت هویت 2. برگه مرخصی 3. بازرسی بدنی هرکدام از این‌ها می‌توانست به راحتی سبب دستگیری مجاهدین عراقی شود. عبدالمحمد آن قدر نیروهایش را خوب بار آورده بود که براحتی ازمیان تورهای بازرسی عبور می‌کردند و هیچ ردی از خودشان برجا نمی‌گذاشتند. او برای بار آخر وضعیت و مسئولیت هر کدام را گوشزد کرد. ماشین از شهر العماره به سمت بغداد مرکز و پایتخت عراق حرکت کرد. در راه عبدالمحمد فقط قرآن می‌خواند و اطراف را زیر نظر داشت. از ابتدای جاده العماره تا بغداد پایتخت کشور عراق تورهای بازرسی زیادی وجود داشت که از هرکدام نیروهای عبدالمحمد می‌بایست با ظرافت و دقت رد می‌شدند. درراه هیچ کس حرفی نمی‌زد. عبدالمحمد برای این که جنب وجوشی برای بچه‌ها به وجود آورده باشد گفت: بچه‌ها چه طور است یک بار دیگر ماموریت مان را چک کنیم. این قدر هم ساکت نمانید. مجلس ختم که نیامدید. هر کدام از بچه‌ها با سر، رضایت خودش را اعلام کرد. عبدالمحمد گفت: فاز اول شناسایی‌هایی دهگانه ما عبارت از: جمع آوری اطلاعات دقیق از قوای نظامی ارتش بعث عراق، دستگاه‌های امنیتی و تاسیساتی و اماکن حساس و حیاتی دولت عراق در مناطق القرنه، العزیر، صخره، البیضه، سوده، کساره، ابوخصاف ، مهیل، گرنه، شیب المشرح، الملیحه در استان العماره و بعضی از شهرهای بصره است. آن قدر مسلط و دقیق حرف می‌زد که هیچ چیز جا نمی‌افتاد. همه با دقت به حرف‌های او گوش می‌دادند. او ادامه داد: یادتان باشد تورهای بازرسی روی برگه‌های تردد و کارت شناسایی افراد بیش از حد حساس است. کاری کنیم که کمترین شکی به ما نکنند. آنها حواسشان خیلی جمع است. هر کدام از ما که گیر بیفتد کل ماموریت مان برباد رفته است. تو را به خدا دقت کنید. بچه‌های گروه یک بار دیگر کارت‌های هویت و برگه‌های مرخصی شان را از جیب شان در آوردند و چک کردند. سیدنور به عکس کارت هویت جعلی نگاه کرد و گفت: این خود خود من هستم. همه با شنیدن این حرف زدند زیر خنده. با این کار فضای سرد عوض شد و همه سرحال آمدند. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: سید معمولاً ارتش عراق برگه‌های تردد را چند وقت یک بار تعویض می‌کند؟ ـ فکر کنم هر ۲۰، ۲۵ روز همه کارت‌ها و برگه‌های تردد را از نظر شکل، رنگ و فرم عوض می‌کنند. هنوز حرف‌های سید تمام نشده بود که در اولین تور بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد و طبق معمول سربازی جلو آمد و گفت کارت ماشین، هویت و برگه تردد. آن روز عبدالمحمد لباس ستوان یکمی پوشیده بود و باقی بچه‌ها همگی لباس سربازی تن شان بود. صدای عبدالمحمد از صندلی عقب آمد. بچه‌ها آرام و خونسرد. راحت باشید. خبری نیست. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بعد از دیدن کارت هویت همه، سرباز عراقی نگاه زیادی به عبدالمحمد کرد و گفت بیا پایین. بازرسی بدنی داری. عبدالمحمد آرام و بی خیال پیاده شد و سرباز او را بازرسی کرد و چند تا سوال پرسید و او تند و تند راحت جواب می‌داد. البته سعی می‌کرد. با حالت خشن و کوتاه جواب بدهد. بعد از چند دقیقه عبدالمحمد برگشت و اجازه‌ی خروج به ماشین آنها داده شد. آن روز حسب الامر عبدالمحمد قرار شد خودروی شخصی سید صادق آورده نشود و آنها با ماشین کرایه‌ای مسیر را بروند. او می‌گفت: این کار سودش بیشتر است و باعوض شدن ماشین‌ها بهتر می‌توانیم کارمان را انجام بدهیم. عبدالمحمد علاوه بر گزارش نویسی اطلاعاتی اش، یک گزارش نویسی روزانه هم داشت که تمام وقایع آن روز را می‌نوشت. او در روز شمارش، به تاریخ ۶۲/7/۱۷ نوشت: «امروز روز جمعه ۶۲/7/۱۷ ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه با تهیه مدارک شناسایی که از قبل آماده کرده بودیم راهی محل کارمان شدیم. مقصد ما شهر بغداد پایتخت عراق بود.امروز پس از ربع ساعتی که ماشین حرکت کرد در مقابل اولین تور دژبانی و ایست بازرسی ارتش عراق ماشین مان را متوقف کردند. اینجا گلوگاه خروجی شهر بود. ماشین‌های زیادی جهت بازرسی در صف به انتظار ایستاده بودند.» درحالی که راننده آرام آرام جلو می‌رفت، سرباز عراقی با تابلوی ایست که در دست داشت به او اشاره کرد از صف خارج شود و بیاید جلو. او بلافاصله به عبدالمحمد گفت: چه کنم؟ بروم؟ دارد نگاهمان می‌کند. ـ برو و خیلی خونسرد باش. سرباز عراقی انگار مشکوک شده بود. قدری ماشین را گشت و گفت: حرکت کن. طبق شناسایی‌های قبلی، حتی تورهای بازرسی هم مورد دقت و شناسایی قرارگرفته بودند و گروه می‌دانست وقت مرده و زنده آنها چه ساعت‌هایی است. آنها سعی می‌کردند در ساعات مرده خودشان را به تورهای بازرسی برسانند و از آنجا عبور کنند. در این وقت‌ها سربازها حال وحوصله نداشتند و خسته بودند. راننده که سرعت ماشین را تا مرز ۸۰ رساند بعد از یک ساعتی از آینه عقب ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مقصد کجاست؟ ـ العماره مرکز استان میسان ـ وارد شهر بشوم؟ ـ بله ولی خیلی آرام و بی حاشیه. انگار داریم تفریح می‌رویم. آنها از دروازه اصلی شهر با سرعت چهل وارد شدند و عبدالمحمد گفت: سعی کن در شهر دوری بزنی و مراکز تفریحی و تجاری را نشان مان بده. خیلی آرام و خونسرد هم رانندگی کن. عجله نداریم. ـ روی چشم آقا. او با عبور از خیابان‌ها نام مراکز را یکی یکی برای گروه می‌گفت و آنها با دقت نگاه می‌کردند. عبدالمحمد بعد از دیدن مراکز تفریحی تجاری گفت: برادر! حالا بازار مرکزی را نشان مان بده. حدود یک ساعتی ماشین در شهر دور خورد که عبدالمحمد گفت: من که خیلی گرسنه ام. شما چطور؟ همه با او هم صدا شدند و او روبه راننده کرد و گفت: پس برو یک کافه تا غذا بخوریم.احتمالاً خودت هم گرسنه ای. راننده تمام شهر را مثل کف دستش می‌شناخت. او بعد از گذشتن از دو میدان به خیابانی رفت که تابلوی کافه با نور نئون می‌درخشید. عبدالمحمد همه را به خوردن ماهی دعوت کرد و گفت: هرکس هر قدر می‌تواند بخورد. ساعت ۱۰ شب بود که همه از کافه بیرون آمدند و عبدالمحمد به راننده گفت: حساب ما چقدر می‌شود؟ ـ حساب؟ چه حسابی؟ ـ کرایه ماشین چقدر می‌شود؟ ـ قابل ندارد. مهمان من هستید. ـ ممنون. بفرما حساب ما چقدر می‌شود؟ بعد از تسویه حساب راننده از آنها خداحافظی کرد و رفت. سیدصادق پرسید: ابوعبدالله! حالا چه کنیم؟ ـ الان یک تاکسی می‌گیریم و منزل یکی از مجاهدین می‌رویم. ماموریت بعدی ما الان شروع می‌شود. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه آنها به منزل یکی از مجاهدین رفتند و قرار شد دو نفر دیگر از دوستانش هم به جمع آنها ملحق شوند. ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه‌ی شب بود که همه مجاهدین عراقی آمدند وسیدناصر و عبدالمحمد با آنها در مورد ماموریت شان مفصل بحث کرد. عبدالمحمد به آنها سفارش کرد طوری عمل کنند که کسی به آنها مشکوک نشود. حرف‌های آنها حدود دوساعتی طول کشید. عبدالمحمد پشت سر هم از آنها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. از چهره‌ی او معلوم بود که اطلاعات خوبی بدست آورده و از جلسه رضایت دارد. آن شب عبدالمحمد اصلی ترین سوال هایش در مورد وضعیت شیعیان عراق بود. او رگباری سوالاتش را می‌پرسید طوری که آنها عقب می‌ماندند. هر بار که جواب آنها را می‌شنید خنده‌ای از روی رضایت می‌کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂