eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
449 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداران شهید باکری
‌ خوب نگاه ڪن👀 رفیـق !! آنجا زمان بعـد از ماست ... عده ای فراموشمان می ڪنند😔 و از با ما بودن ، پشیمان می‌شوند 😞 عده ‌ای مـا برایشان نردبان می‌شویم😣 و عده‌ای دیگر در فراق‌مان می‌سوزند...💔 رفیــق !✋ چه آینـده‌ی دشواری در انتظار جامـانده‌هاست ....
هدایت شده از طلایه داران عشق و ایثار
4_6003490206718624488.mp3
1.61M
به یاد غروب زیبای شلمچه
بسم رب الشهدا #امروز 5مرداد سالروز عملیات مرصاد هست...گرامی میداریم دلاوری های مردان غیور کشورمون در این عملیات و شکست تحقیر امیز منافقین کور دل.... منافقین در این عملیات 6روز بعد از امضای قطعنامه با حمایت صدام ملعون وارد خاک کشور شدند و با مقاومت مردمی و دلاوری رزمندگان اسلام شکست خوردند الحمدالله.... 5 #مرداد 67 @bakeri_channel
باخبرباش که مهدی زسفرمی آید🍃 🍃عاقبت این غم جانسوز به سر می آید گرچه این جمعه گذشت و خبری باز نشد🍃 🍃بخدا بعد شب تار سحر می آید... @bakeri_channel
4_515199301593334054.mp3
4.81M
آهنگ ترکی تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) التماس دعا🌹 @bakeri_channel
دستِ من خورد به آبی که نصیبِ تو نگشت.. @bakeri_channel
شهید علی‌اصغر عباسی برادر کوچک‌تر استاد حسن عباسی که در عملیات غرورآفرین مرصاد در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۵ به درجه رفیع شهادت رسید. @bakeri_channel 🕊
کوشک🌷🌷🌷 عملیات تنگ کوشک در شهرستان ایوانغرب(استان ایلام) 🌿🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌿 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#تنگ کوشک🌷🌷🌷 #سالروز عملیات تنگ کوشک در شهرستان ایوانغرب(استان ایلام) 🌿🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌿 @baker
،،، ﺳﻨﺪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﺮﺩﻡ غرب ﺍﺳﺖ... 5مرداد سالروز حماسه افتخارامیز تنگ کوشک هست...متاسفانه این حماسه مهم باکم لطفی مسولین وعدم پیگیری هنوز در تقویم جمهوری اسلامی ایران ثبت نشده است‼️ 5 ﻣﺮﺩﺍﺩ 1367 ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺍﯾﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﻌﺜﯿﺎﻥ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﺧﺮﻡ ﺭﻭﺩﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻨﮓ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻣﺮﯼ ﺍﯾﻼﻡ #ﻭ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﻓﻼﺣﯽ ﻭ ﺩﻭﺑﺮﺍ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﻭﺍﻻﻣﻘﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﻣﺎﻧﻊ ﺍﺯ ﺳﻘﻮﻁ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﻭ ﺍﯾﻼﻡ ﮔﺮﺩﯾﺪﻧﺪ. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 غیور این منطقه در عملیات کوشک درخون خود غلطیده شدندو تکه تکه شدند تا ما امروز در امنیت باشیم.😔😔😔 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﻫﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭﻃﻦ ﺁﺯﺍﺩﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭﺟﺒﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﯿﻔﺘﺪ ، ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻄﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ، ﺍﻟﮕﻮ ﻭ ﺍﺳﻮﻩ ﺍﯼ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺴﻞ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ.🇮🇷🇮🇷 ﺣﻤﺎﺳﻪ ﺳﺎﺯﺍﻥ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﻧﮕﺬﺍشتن ﮐﻪ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﯿﻔﺘﺪ.جوانان غیور کشورمون با ساده ترین وسایل ومهمات در مقابل ارتش بعثی و امکانات زرهی پیروز شدند... دعای شهادت @bakeri_channel 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سخنی بسیار زیبا و پر معنی از محمدعلی رجائی @bakeri_channel
درلحظه عقد به من گفت:دعای عروس مستجاب است اگرعلاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می‌اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید... مراسم که داماد؛ عاقد ؛ وشاهدهای آن همگی به رسیدند🌹 @bakeri_channel
هدایت شده از مطالب درسی
🔹خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم🔹 🌷شهيد عبد الله ميثمے 🚩 ڪـانال فرهنڴے شُهـدایے مخلصـین 🔚لینک عضویت👇 🆔 @mokhlesein
#شهید_حسینعلی_عالی نوجوان نوزده ساله شب عملیات روی سیم‌های خاردار ‌خوابید و به بچّه‌ها التماس می‌کرد که از روی او رد شوند. این‌ها شهدای حقیقی اصول دین بودند. #راوی:حاج قاسم سلیمانی🌹 @bakeri_channel
خداوندا ! روزی از تو می خواهم که از همه چیز خبری باشد الا ... @bakeri_channel
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 4⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی کم کم سران و شیوخ به ما اعتماد کردند. احساس می کردند عزت از دست رفته شان به آنان بازگشته است. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که بعدها خودشان در شناسایی ها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما می آمدند. شیخ عیسی، امام جمعه سوسنگرد هم بود. با هم جلسه می گذاشتیم و مردم مشکلاتشان را مطرح می کردند. ما هم در حد توانمان می کوشیدیم تا کمکشان کنیم. مردم باور کرده بودند که ما رفتاری انسانی، برابر و مشفقانه با آنان داریم و همین امر سبب جذب صدها نفر به سپاه سوسنگرد شد. در دلم از اینکه نگاهشان تغییر کرده است و ما را در مقابل خودشان نمی بینند، خدا را شکر می کردم. تا جایی که از دستمان بر می آمد دریغ نمی کردیم. اما باز گاهی مسائلی پیش می آمد. یک روز که با سیدصباح از منطقه بر می گشتیم، داشتم دم سپاه از ماشین پیاده میشدم که 3، 4 نفر از بچه های بومی منطقه که جزو بسیج بودند، با گریه جلو آمدند. کنار ماشین ایستاده بودم. گفتم: «بفرمایید، چیزی شده؟» یکی از آنها با چهره ای درهم و ناراحت گفت: «آقای هاشمی ما بک مشکلی داریم و یک گله»، - بفرمایید. - آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچه هامون رو در سوسنگرد بازداشت کنند. - موضوع چیه؟ یعنی چی؟ - ما زندگی مان در بستان بوده و الآن از بین رفته. آمده ایم نزدیک پل سابله چادر زده ایم و خانواده هایمان در آن چادرها زندگی میکنند. ما هم گاه گاهی به آنها سر می زنیم. الآن که آمده ایم دیدیم آنها را بازداشت کرده اند. ظاهرا به خاطر سیم برق هایی بوده که ما از تیر چراغ برق برای چادرها کشیده بودیم. این را که شنیدم، عرق شرم بر پیشانی ام نشست، گفتم: «من جدأ شرمنده شما هستم» سيد صباح را فرستادم دنبال رئیس دادگاه تا هر كجا هست پیدایش کند و بیاورد. سید گفت: «برم دنبالش بگردم؟» - بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل کار... هر کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه که ببینم موضوع چیه؟ ساعت 5 بعدازظهر بود و دادگاه تعطیل شده بود. نگهبان، در جواب سيد صباح گفته بود که همین الآن رئیس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند. او هم به بازار رفته بود و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کرده بود و گفته بود: «على هاشمی فرماندهی سپاه سوسنگرد گفته اند هرچه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده . حل شود». رئیس دادگاه هم گفته بود: «شما بروید من خانواده را به منزل می رسانم و می آیم. من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید. خیلی هم عصبانی بودم.... 🍂 🍂
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 5⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید. خیلی هم عصبانی بودم.... تا رئيس داخل آمد، گفتم: «چرا زن و بچه این بسیجی ها رو بازداشت کردی؟» حالتی به خودش گرفت که انگار اصلا روحش هم خبر ندارد و گفت: «من نمی دانم موضوع چیست؟» سعی کردم بر خودم مسلط باشم، گفتم: موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برقی گرفتند شما هم دستور دادید خانواده ها بازداشت شند، شما نباید موقعیت رو بسنجيد؟ اینها خودشان در جبهه هستند. زندگی شان از بین رفته، وظيفه ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ، جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه و خانوادشان بازداشت شند؟» نگاهش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: «جرم، جرمه». تا این را گفت از کوره در رفتم. اصلا فکر نمی کرد ما در موقعیت جنگی هستیم. جلو رفتم و یک سیلی توی گوشش خواباندم و گفتم: «تو نباید درست تشخیص بدهی؟ عقل نداری؟ همین الآن به کلانتری زنگ میزنی و اینها را آزاد می کنی و گرنه تصمیم انقلابی میگیرم». رئیس دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند که زن و بچه ها از زندان آزاد شدند. 🍂 🍂
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 6⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی جایگاه خود را پیدا کرده بود و مورد احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفه ای در جنوب و در بین عشایر پیش می آمد، سادات وساطت میکردند و قضيه فيصله پیدا می کرد. ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا می کردند، کار خیلی بالا می گرفت و دنبال ما می فرستادند. ما هم می رفتیم و همین حضور سبب پایان یافتن مسئله می شد. گاهی پیش می آمد که میخواستیم از نیروها یک گردان تشكيل بدهیم. فرماندهی محور و فرماندهی پایگاهی را که نیروها می بایست به آنجا اعزام شوند صدا میکردم و میگفتم: «پس فردا صبح این گردان را به این جا معرفی کنید تا به منطقه برود». بچه ها هم دیگر با این نحوه کار آشنا شده بودند و به موقع و با سازماندهی مناسب کار را انجام می دادند، با اینکه حمیدیه، بستان، هويزه و كل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد بود اما از کارهای عملیاتی دور شده بودم. با راه اندازی واحد حراست مرزی، شناخت از هور، مناطق داخلی آن، پاسگاه های موجود و مواضع و موانع آن بیشتر شد، دستور شناسایی منطقه را به این واحد تا نقطه صفر مرزی داده بودم و آنها توانسته بودند اطلاعات بسیار با ارزشی جمع آوری کنند. هر چند وقت یک بار با بومی ها جلسه میگذاشتم و نحوه پیشرفت کار را پیگیری می کردم. 🍂 🍂
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 7⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ما در عملیات والفجر مقدماتی که در حال شکل گیری بود حضور مستقیم نداشتیم. تعدادی از نیروها را در قالب گردان "حر بن یزید ریاحی" سازماندهی و در تنگه چزابه مستقر کردم که جاده آسفالته ای روی آن بود و مستقیم به العماره عراق می رسید. گردان ابتدای جاده مستقر شد. در حین انجام عملیات والفجر، این گردان عملیات ایذایی را ترتیب داد تا دشمن را فریب دهد، اما والفجر که قرار بود عملیات پیروزمندانه ای باشد ناموفق بود و عده زیادی به شهادت رسیدند. از اینکه نتوانسته بودیم نقش عمده ای در این عملیات داشته باشیم، از فرماندهان و هم دوره ای های خودم دلخور بودم، اما وقت این حرفها نبود. صبح عملیات با ناصری و سید صباح، با ماشین به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین افتاده بود و عراق هم با تانک در حال پیشروی بود. یک دفعه سیدمرتضی رئیس ستاد منطقه ی هشت را دیدم. او هم تا مرا دید گفت: «على وضع خط مقدم به هم ریخته و خرابه، تو برو اونجا رو سازماندهی کن» به سيد صباح گفتم برو جلو. اما زمین رمل بود و ماشین گیر می کرد. نزدیکی های خط که رسیدیم ماشین را پشت تپه گذاشتیم و جلو رفتیم، دیدم وضع از آنچه فکر می کردیم بدتر است و گلوله های تانک مستقیم شلیک می شود. سیدصباح میگفت: «کسی در خط نیست که تو بخواهی سازماندهی کنی علی شاید نیروهایمان جلوتر باشند. همین طور متحير و سرگردان دور و برم را نگاه میکردم تا شاید بشود راهی پیدا کرد و کاری انجام داد. - برگردیم، موندن ما اینجا فایده ای نداره على - نه شاید بچه ها جلوتر باشند. بچه های مردم اسير نشند، بیخود کشته نشند. اسلحه ای از روی زمین برداشتم و به نیروهایی که خسته و مانده داشتند عقب می رفتند میگفتم: «بمانيد، مقاومت کنید» سودی نداشت، حق داشتند جنگ نابرابری بود. عراق با تانک جلو آمده بود و اینها با یک اسلحه و خاکریز در مقابلش ایستاده بودند. شن و گرما بیداد میکرد، چاره ای نبود باید به این شکست تن می دادم. بالاخره به عقب برگشتیم. فكر شهدا راحتم نمی گذاشت. بعضی ها چقدر زود شهید می شدند! شاید چند روز هم نبود که وارد منطقه شده بودند، اما خدا دعوتشان میکرد و می بردشان، خدا حتما آنها را بیشتر از ما دوست داشته و لایق تر بودند. چطور شده که ما مانده ایم؟ این همه مدت در منطقه باشی و شهید نشوی؟! گاهی از روی خانواده ی شهدا خجالت میکشم. چند بار به برادر کوچکم عارف گفتم: «تو برو شهيد شو تا حداقل ما هم شهید داده باشیم و من اینقدر شرمنده نباشم». نمی دانم حکمت خدا چه بوده! ولی هر چه هست راضی هستم به رضای خودش، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحتی پیدا کند، یا امام حرفی بزند و دور و بری ها توجه نکنند. خدا نکند که خوزستان که اینقدر برای حفظ کردن تلاش کردیم از ایران جدا شود. هر چه هست ما ماند دایم و شهدا رفته اند. 🍂 🍂
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 8⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در همان حین که شناسایی های هور ادامه داشت، نیروهای بومی راهی را پیدا کرده بودند که از سعیدیه به پاسگاه معلق و از آنجا به هورالعظیم و بعد به جاده چزابه - مشرح می رسید و از آنجا می شد به جاده اصلی ترانزیتی بين العماره - بصره رسید، اما امکان استفاده از هور به دلیل وضعیت جغرافیایی خاص، در آن مقطع امکان پذیر نبود. چند روز بعد از عملیات والفجر مقدماتی جلساتی با حضور برادر محسن، صفوی و فرماندهی جنوب در محل عملیات سپاه سوسنگرد برگزار شد. در این جلسات زمانی که اطلاعات نیروهای شناسایی را مطرح کردم، آنها بر شناسایی هور و انجام عملیات نظامی در آن منطقه تأکید کردند. قرار شد عده ای از نیروهای اطلاعاتی که سرپرست آنان "حميد رمضانی" بود و تا آن زمان در لشکر قدس بودند، کار اطلاعات و شناسایی را مستقلا در هور آغاز کنند، آنها در "رفيع" مستقر شدند. از آن زمان بود که من و حميد در کنار هم قرار گرفتیم. یک جورهایی انگار حميد من را پیدا کرد و من هم حمید را. حميد از بچه های مسجد جزایری در خصوص کارهای اطلاعاتی برای خودش کسی بود و عده ای از بچه های مسجد هم کنارش بودند و با هم کار می کردند. از همان روز تا حالا عين دو برادر شده ایم، حرف های هم را خوب می فهمیم و می توانیم با هم کار کنیم. قرار شد حمید اطلاعات شناسایی را بیاورد. آقا محسن هم یک نامه دست من داد که خطاب به مراکز بوشهر، بندرعباس و شمال بود و طبق آن قرار شد هر چه قایق و کرجی لازم داشتیم در اختیارم بگذارند. من هم بلافاصله ستادی تشکیل دادم و به جمع آوری قایق و کرجی از سرتاسر ایران پرداختم و طی سه شب بدون کمترین جلب توجه آنها را به هور منتقل کردیم. چند روز بعد از آن دوباره جلسه ای در رفيع با حضور آقا محسن، من، حميد و فرماندهان جنوب تشكيل شد. با توجه به اطلاعاتی که جمع آوری شده بود، چنین نتیجه گرفتیم که چون شمال هور آبراه های خاص و تهل های بسیاری دارد و نی ها فشردگی زیادی دارند، عبور از آنجا دشوار است، پس زمان زیادی لازم است تا تغييرات متعددی در آبراه ها داده شود و شرایط برای ورود گردان رزمی به این منطقه و انجام عملیات در آن آماده شود 🍂 🍂
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 9⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بعد از اینکه در عملیات رمضان و والفجر مقدماتی با عدم الفتح مواجه شدیم، یأس و ناامیدی در نیروهای رزمنده ایجاد شد. ارتش عراق با تجهيزات و قوای زرهی کامل موانع و استحکامات سنگینی را روی زمین ایجاد کرده بود و کم کم داشت جنگ را به نفع خود به سمت جلو هدایت میکرد. تمام فرماندهان مضطرب و نگران بودند. دیگر نمی شد روی زمین و با امکانات محدود و گاهی کمبود نیرو با صدام مقابله کرد. هرکس هر کاری که از دستش بر می آمد انجام میداد. طرح مینوشتیم و راهکار میدادیم، جلسه میگذاشتیم و بحث می کردیم. در یگان ها و قرارگاه ها نیز مراسم دعا و توسل برگزار بود تا خدا گشایش و فرجی ایجاد کند. جاسوس های عراقی شیوه ها و تاکتیک های عملیاتی ایران را شناسایی کرده بودند و رژیم بعث کاملا از وضعیت ما آگاهی داشت، به همین دلیل فرماندهی کل اوضاع سازمانی سپاه را تغيير داد. با توجه به طرح ها و شناسایی هایی که در منطقه ی هور انجام داده بودیم، نگاه فرماندهان خصوصا آقا محسن دوباره به این منطقه برگشت. عراق اصلا احتمال عمليات از این منطقه را نمی داد. و این در حالی بود که ما به فتحی بزرگ در این مرداب عظیم امیدوار بودیم تا شرایط جنگ به نفع ما عوض شود. بعد از جلسه ای کاملا محرمانه و سری که با حضور آقا محسن و من برگزار شد، قرار شد تیمی را تشكيل دهم و به طور مخفیانه قرارگاه را برپا کنیم تا شناسایی در هور را به طور جدی در دستور کار خود قرار دهد و همه نیروهایش مورد اعتماد، زیرک، باهوش و توانمند باشند. افرادی که در آن واحد قابلیت انجام کارهای مختلفی را داشته باشند. آقا محسن كليات کار را به من گفت و قرار شد در مورد نحوه انجام كار و جزئیاتش خودم تصمیم بگیرم. فرماندهی کل، قول داد هر بودجه ای که لازم داشتیم در اختیارمان بگذارد، فقط باید کار خیلی حساب شده و با رعایت کامل اصل حفاظت انجام شود. وقتی جلسه تمام شد و تنها شدم، از اینکه قرار بود مسئول کاری باشم که به سرنوشت جنگ مربوط است، احساس خوبی داشتم. اما پیدا کردن آدم های مورد اعتماد و در عين حال با قابلیت بالا و همچنین رعایت کامل اصل حفاظت مسائل کمی نبود. تنها چاره، عملیات در هور بود این آخرين راهی بود که در آن مقطع پیشروی ما قرار داشت اگر این تصمیم عملی نمی شد، یا حکومت عراق می فهمید که ما به این منطقه نظر داریم و نیروهایش را در آنجا متمرکز میکرد، همه چیز برای ما از بین می رفت. تا چند روز آقا محسن با تیم محافظش به منطقه می آمد تا مقری برای قرارگاه پیدا کنیم. سرانجام قرار شد مقرمان داخل هور و جایی که قبلا لشكر 1 زرهی عراق ساخته بود، باشد. دیوارهای ساختمان همه از بلوک و سیمان محکم ساخته شده بود و سقف را هم با ریل های غارتی از راه آهن خرمشهر ساخته بودند. آنجا از این جهت که در جاده اصلی و در دید نبود و می شد مخفیانه کار کرد برای ما اهمیت داشت. این قرارگاه دو سالن بسیار بزرگ داشت، با چند اتاق که دور تا دورش بود. اتاق ها را بعد از جمع شدن نیروها به کارهای ستادی و تبلیغات اختصاص دادیم. یک سنگر زیرزمینی هم بود که مخابرات در آن مستقر شد، لجستیک را هم روبه روی آجرپزی و نزدیک هویزه تعیین کردیم تا بتواند از برق آنجا استفاده کند. اما بین مقر قرارگاه تا لجستیک چیزی حدود 30 کیلومتر فاصله بود. 🍂 🍂
دنـیـا رنگـ گـنـاه دارد...😞 حـجـابـ ها بـوے حـضـرتـ زهـرا(س) را نـمـیـدهـد!!!😢 . @bakeri_channel