gol_pooneha_140766.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد.
همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 9⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خداحافظی ها را کرده بودم. الآن خیلی سریع به سمت تهران راه می افتیم. جودی را دم بیمارستان می گذاریم و با سید به سمت فرودگاه میرویم. دم سالن ورودی به سید می گویم:
- تو برو معطل نشو.
سید با همان لحن شوخی همیشگی اش یک التماس دعای غلیظ به من گفت : و رفت. داخل فرودگاه که میشوم میبینم احمد سوداگر و کوسه چی و محمدی و کیانی و چند نفر دیگر هم رسیده اند. جلو می روم و سلام و علیک گرمی میکنیم. قرار شده با آخرین کاروان و تحت پوشش برویم و با اولی هم برگردیم. آخرین کاروان مربوط به ترکمن صحراست. همین که رفتیم داخلشان شوکه شدیم انگار همه از همان گنبد محرم شده اند، لباسهای احرام یک دست سفید تنشان است. ما چند نفر با کت و شلوار آمده ایم بین اینها همین طوری با تعجب نگاهمان می کنند.
- احمد، سیاست این مملکت رو ببین، حالا یعنی خواسته پوشش درست
کنه. حالا که اینها دستی دستی میخوان ما رو به کشتن بدند. تا رسیدیم اونجا خودم میرم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی میکنم.
- مگه میتونی بیچارت میکنند، همه جا اسمت هست.
رسیده ایم به جده. تا آمدیم از گیت رد بشویم حین بازرسی وسایل با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند و بقیه کیف ها را نگاه هم نکردند.
- دیدید؟ حالا ببین چه بلایی سرمون بیارند. کوسه چی سرش را بلند میکند و می گوید:
- بابا تو که خیبر رو راه انداختی دیگه نباید بترسی که.
- برادر اینجا فرق میکنه. کشور غريبه!!
بی کاروانی دارد کم کم برایمان مشکل درست می کند. نمی دانیم چه کار باید بکنیم و کجا محرم بشویم. خودمان را به زور داخل یکی از ماشین های کاروان ها چپانده ایم و وسط راه هم محرم شده ایم. حالا باید دنبال یک جا برای ماندن بگردیم. دم در یک هتل که برای گرفتن جا ایستاده ایم متوجه میشوم یک نفر از جده همین طور تعقیب مان کرده است. احمد نگاهم میکند
- على مثل اینکه خبرهایی هست
- آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، یه طوری دست به سرش کن.
- غريبه ایستاده است جلوی هتل و کاپوت ماشینش را زده بالا، یعنی خرابه می خواهم درستش کنم. احمد هم رفته و جلوی رویش و روبروی ماشین ایستاده و دارد به عربی یکسری کلمه سر هم میکند.
همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید👇👇👇
@bakeri_channel
سلامےگرم
درطلوعی زیباتقدیم
شما مهربانان❣
روزتان متبرکـ به نگاه خدا
آرزومیکنم پنجره
دلتون همیشه روبه
خوشبختےبازبشه
دلتون ازشادےلبریز
سلام صبحتون بخیر🕊
@bakeri_channel
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹هر که آمد به تماشای تو بی دل برگشت
🌹دل ربایی، هنــرِ این شهدا می باشد...
#روزتان_پر_ازنگاه_پر_مهر_شهدا
🌺التماس دعا آقا مهدی🌺
@bakeri_channel 🕊
دنیایم را با شما آذین بستہ ام
تا با شما نفس بڪشم
با شما زندگے ڪنم
تا مگر روزے مثل شما بشوم
روزے ڪنار نامم بنویسند
#شہیـــد
@bakeri_channel
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
#مادرانہ😔
با خـــنده گفتمش
بہ سلامٺـــــ ، سفر بخیر
وقتے ڪہ رفت
از تو چہ پـنهان
دلم گرفٺـــــ....
#به_یاد_مادران_شهدا
@bakeri_channel
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 0⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
- ماشینت خرابه؟
- آره خرابه.
- این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟
- نه والله، خرابه.
- خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن.
می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند:
- استارت رو نگه دار.
بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام،
- ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم.
- آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه.
در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن،
- آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها.
یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام.
- ننویس.
- چی میشه مگه؟
همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید:
- بخونش.
احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد:
- من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی،
- شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم.
کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود.
- احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها.
همراه باشید