eitaa logo
سرداران شهید باکری
507 دنبال‌کننده
5هزار عکس
604 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداران شهید باکری
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ..... معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم. 🔸صبح روز عملیات روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد. ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد. خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت. بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد! چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات
سرداران شهید باکری
🍂 🔻 یحیای آزاده 6⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• صبح روز عملیات حدود ساعت ده یا یازده صدای تک تیر از طرف خاکریز خودمان شروع شد. رفته رفته درگیری تمام عیار صورت گرفت و دوشکای بالای سرمان و تیربارهای سبک کمکی اش لحظه ای خاموش نمی شدند. صدای الله اکبر بچه ها به وضوح شنیده می شد. عراقی ها سخت به تکاپو افتاده بودند و بچه های ایرانی با شدت بالایی عزم شکستن خطوط دشمن را داشتند. در این اثنا ناگهان یک نفر با فریاد الله اکبر توی گودال افتاد و پشت سرش دو نفر دیگر وارد گودال شدند. حدود هفت هشت نفر از ما رد شده بودند و تیربارهای بالای سرمان خاموش شد. صدای عجز و استغاثه بعثی‌ها کاملا" بگوش می رسید. نفر اولی که درون گودال افتاده بود، از ناحیه پا زخمی شد. با صدای ضعیفی به آنها سلام کردم. نفر زخمی با تعجب و با لهجه اصفهانی جواب داد و گفت زنده ای؟ از کی اینجایی؟ کسی هم می دونه؟ گفتم از دیشب اینجا هستم. دوباره سئوال کرد زخمی شدی؟ با سر جوابش را دادم. از صحبت‌های آن دو نفری که مشغول پانسمان پایش بودند متوجه شدم او فرمانده گروهان شان است. پس از توضیح دادن شرایط خاکریز عراقی ها، به او گفتم من را می برید عقب؟ با لبخند گفت "آره". چیزی طول نکشید که دوباره تیربار عراقی ها شروع به آتش کرد. از کسانی که از ما رد شده بودند سه نفر برگشتند که یکی از آنها ساق پایش متلاشی شده بود. تا اینها برگشتند، شدت آتش عراقی ها بالا گرفت. یکی مشغول رسیدگی به زخمی تازه وارد شد و دو نفر زیر بغل فرمانده را گرفتند و با سرعت از گودال خارج شدند. چند لحظه ای طول نکشید که یکی دیگر هم با سرعت به عقب برگشت. تنها کسانی که مانده بودند من بودم و یک زخمی و کسی که با عجله داشت پایش را پانسمان می کرد. پانسمانش که تمام شد با صدایی محکم و امید بخش به فرد زخمی گفت:"برادر! همینجا بمان، فرداشب میام دنبالت" و با سرعت هرچه تمام تر جستی زد و به طرف خاکریز خودمان حرکت کرد. آتش عراقی ها به اوج خود رسیده بود. دیگر صدای شلیک از بچه های ما شنیده نمی شد ولی بعثی‌ها که جرات پیدا کرده بودند، روی خاکریز با تیربار سبک ایستاده و شلیک می کردند. چیزی نگذشت که آتش آنها فروکش کرد و منطقه آرام شد. صدای زجه زخمی های بعثی را به خوبی می شنیدم. حتی صدای جابجا کردن آنها را با برانکارد متوجه می شدم. مجروح اصفهانی، مثل مار زخم خورده از درد به خود می پیچید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. به او گفتم کمی آرام‌تر! عراقی ها می شنوند. اما دائم با لهجه اصفهانی می گفت:" درد داره برادر، درد داره". دم دمای صبح و در گرگ و میش هوا، احساس کردم زمین به لرزه افتاده. صدای غرش تانک ها که نزدیک می شدند به گوش می رسید. طولی نکشید که صدای دویدن دست جمعی را شنیدم. به رزمنده زخمی گفتم دارن میان. خودت رو به مردن بزن. ولی به من توجهی نداشت و دائم ناله می کرد. یک لحظه متوجه چیزی شدم که از بالای خاکریز رد شد و در گودال افتاد. سرم را برگرداندم و با نور شدید و صدای سوت مواجه شدم که در گوشم پیچید. احساس می کردم که صحنه ها بصورت آهسته از جلوی‌ چشمم می گذرند. در همین حال یکی دیگر افتاد روی پاشنه پایم و غلت زنان به ته گودال رفت و منفجر شد. ترکشش پاشنه پایم را شکافت و خون جاری شد. نارنجک پشت نارنجک بود که در اطرافم منفجر می شد. سرم را توی گِل ها فشار دادم و دیگر بالا نیاوردم. سه چهار نفر پریدند توی گودال و یک رگبار به سمت ما بستند که به من آسیبی نرسید. همه متوجه برادر زخمی مان شدند. زیر چشم نگاه شان می کردم. دوره اش کرده بودند و با او صحبت می کردند و می خندیدند. یکی از آنها که پشتش به من بود کلاش را یکدستی به سوی سرش گرفت و شلیک کرد و دور شدند و..... •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات 🔹 @bakeri_channel