#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتونه
مامان همینجور بغلم کرده بود و سر صورتم رو میبوسیدمنممثل مجسمه ایستاده بود و حرکتی از خودم نشون نمیدادم...
مصطفی پیش دستی کرد و جلو اومد و گفت :
_آویننمیتونه زیاد سرپا وایسه، تازه عمل کرده...بخیه هاش از هم وا میشه ...
مامان هینی گفت و دستم رو کشید و خودش زود تر وارد خونه شد و گفت :_ببخشید دخترمسرپا نگهت داشتم ...بیا ، بیا بشین اینجا...
مصطفی عصبی خواست چیزی بگه که دستم رو بالا بردن لب زدم :_ولش کن
مکث کرد و بعد از چند ثانیه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_من بیرونم ... چیزی شد بگو بهم..
سری تکون دادم که از خونه بیرون رفت و داخل حیاط نشست..
به مامان نگاه کردم .. منتظر بهم خیره شده بود ،به سمتش رفتم و کمی با فاصله ازش نشستم و گفتم :
_مگه نگفته بودم دیگه نمیخوام ببینمتون ..
با ناراحتی گفت :_آوین دخترم... قبول دارم اشتباه کردم ... تو ببخش الان میخوام جبران کنم برات ..
پوزخندی زدم و گفتم :_الان واسه فهمیدن اشتباهت یکم زیاده دیر شده مادر من ...
همین دیروز من زیر تیغ جراحی بخاطر ندونم کاری شما خوابیده بودم ...
_جبران میکنم برات ...
تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :_چجوری میخوای جبران کنی ؟ زمان رو به عقب برمیگردونی ؟
لبخندی زد و گفت :_از زندگیت راضی هستی ...
کلافه رو بهش توپیدم ...
_مگه واست فرقی هم داره ؟
_بگو دخترم من مادرتم.....
به سمت دیگه ای نگاه کردم ، اما با حرفی که زد شوک زده بهش خیره شدم ...
_آوین مادر من میدونم تو دلت هنوز پیش راشده ...ببین الان اگه لب تر کنی میگم شهاب طلاقتو از مصطفی بگیره برگردی پیش راشد... اینجوری دیگه تو هم با عشق زندگی میکنی ...
چند بار پلک زدم و گفتم :_چیکار کنم ؟
_من میخوام برات جبران کنم فقط دخترم....
_به برگشتن به راشد ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_برگشتن تنها نیست کاریو میکنم که خودت دوست داری !
_مامان میفهمی چی داری میگی ؟ اصلا گیریم من مثل احمقها هنوز عاشق راشد باشم ... تو چی ؟ تو حاضری منو بفرستی خونه ای که یبار داخلش پس زده شدم ؟ مامان چرا یبار تو عمرت فکر نمیکنی ؟ الان فکر میکنی شهاب بیاد اینجا دوباره قشون کشی راه بندازه و طلاق منو بگیره اینجوری جبران کردی ؟
_من فقط میخوام کاری کنم که خودت میخوای !
من اگه بخوام کاری کنم دیگه از تو چیزی نمیخوام! خودم واسه خودم انجام میدم ...
تو هم این مهر مادری الکیت رو ببر واسه شازده هات ،انقدر نشین سر زندگی من واسش نظر بده ! دیدی مصطفی کاری واست نمیکنه میگی طلاق بگیر ؟
آره دیگه راشد پولدار بود جیبتونو پر میکرد...
واسه مادر شوهرش طلا میخرید ...
_دخترم ...
_من دختر تو نیستم!
مصطفی کاری که نمیکنه هیچ تازه جلو شهاب وایساد یه روز بازداشتم انداختش!
نگو واسه من میخوای کاری کنی !
تو تا نفعی واسه خودتو پسرات نباشه قدمی بر نمیداری !
الامم برو مامان ...
فقط برو ... برو تا خودتو بیشتر از این از چشم ننداختی! من اگه یروزی حتی مرده هم باشم دست به دامن شماها نمیشم ،شما از دشمن بدترید!
آخرای حرفمصدام اوج گرفته بود و تقریبا داشتم با داد میگفتم که مصطفی داخل اومد اما مطمئن بودم جز تیکه آخرش چیزی نشنید از حرفامون....
وقتی منو دید رنگ نگاهش تغییر کرد و اونم ناراحت شد و روبه مامان گفت :_زهرا خانم ،
آوین تازه از بیمارستان مرخص شده حالش خوب نیست...چرا شما دیگه عذابش میدید ؟
بفرمایید بموقع دیگه تشریف بیارید که آوینم خوب باشه !
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _واه واه !دوکلوم میخوام با دخترم حرف بزنم حالا شما نزار !
مصطفی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_قصد جسارت نباشه !من فقط نمیخوام اتفاقی واسه آوین بیفته !
_نگران نباش منم بد دخترمو نمیخوام !
شما خودت بفرما بیرون منم حرفمو زدم نترس میرم از اینجا....
نمیخواستم مصطفی پیش چشمش بد بشه ناچار رو بهش گفتم :_عزیزم من میام پیشت بعد . از گفتن عزیزمتعجب کرد اما بعد سری تکون ااد و بیرون رفت ..
وقتی رفت بیرون روبه مامان گفتم :_آنقدر گند نزن تو زندگی من !خودم هرچی لازم باشه تصمیم میگیرم ،تو هم برو سُفرت رو یجا دیگه پهن کن زهرا خانم .....
_دخترم ...گلم..
ببین من برا تو میگم ... خودت گفتی عاشق راشدی ..مگه نگفتی ؟ هم به من گفتی هم اونروز که اومده بودید خونه به شهاب گفتی ...
منم الان میخوام واسه تو این کارو انجام بدم ....ببین الان این خوبه ...دو صباح دیگه هم خودش هم مادرش همه چیو میزنن تو چشمت که شوهرت پست زده ... شوهرت تو رو نبرد دکتر ما بردیم ....من این موهارو تو آسیاب بیخود سفید نکردم که ....
ازش طلاق میگیری مهرتم میبخشی دیگه بعدش با کسی زندگی میکنی که دوسش داری ! از درون نفس نفس میزدم ...
آره دوسه روز پیش گفتم دوسش دارم ولی الان دیگه نه ،نه اینکه کامل از قلبمپاکش کرده باشم نه !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتونه
مامان همینجور بغلم کرده بود و سر صورتم رو میبوسیدمنممثل مجسمه ایستاده بود و حرکتی از خودم نشون نمیدادم...
مصطفی پیش دستی کرد و جلو اومد و گفت :
_آویننمیتونه زیاد سرپا وایسه، تازه عمل کرده...بخیه هاش از هم وا میشه ...
مامان هینی گفت و دستم رو کشید و خودش زود تر وارد خونه شد و گفت :_ببخشید دخترمسرپا نگهت داشتم ...بیا ، بیا بشین اینجا...
مصطفی عصبی خواست چیزی بگه که دستم رو بالا بردن لب زدم :_ولش کن
مکث کرد و بعد از چند ثانیه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_من بیرونم ... چیزی شد بگو بهم..
سری تکون دادم که از خونه بیرون رفت و داخل حیاط نشست..
به مامان نگاه کردم .. منتظر بهم خیره شده بود ،به سمتش رفتم و کمی با فاصله ازش نشستم و گفتم :
_مگه نگفته بودم دیگه نمیخوام ببینمتون ..
با ناراحتی گفت :_آوین دخترم... قبول دارم اشتباه کردم ... تو ببخش الان میخوام جبران کنم برات ..
پوزخندی زدم و گفتم :_الان واسه فهمیدن اشتباهت یکم زیاده دیر شده مادر من ...
همین دیروز من زیر تیغ جراحی بخاطر ندونم کاری شما خوابیده بودم ...
_جبران میکنم برات ...
تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :_چجوری میخوای جبران کنی ؟ زمان رو به عقب برمیگردونی ؟
لبخندی زد و گفت :_از زندگیت راضی هستی ...
کلافه رو بهش توپیدم ...
_مگه واست فرقی هم داره ؟
_بگو دخترم من مادرتم.....
به سمت دیگه ای نگاه کردم ، اما با حرفی که زد شوک زده بهش خیره شدم ...
_آوین مادر من میدونم تو دلت هنوز پیش راشده ...ببین الان اگه لب تر کنی میگم شهاب طلاقتو از مصطفی بگیره برگردی پیش راشد... اینجوری دیگه تو هم با عشق زندگی میکنی ...
چند بار پلک زدم و گفتم :_چیکار کنم ؟
_من میخوام برات جبران کنم فقط دخترم....
_به برگشتن به راشد ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_برگشتن تنها نیست کاریو میکنم که خودت دوست داری !
_مامان میفهمی چی داری میگی ؟ اصلا گیریم من مثل احمقها هنوز عاشق راشد باشم ... تو چی ؟ تو حاضری منو بفرستی خونه ای که یبار داخلش پس زده شدم ؟ مامان چرا یبار تو عمرت فکر نمیکنی ؟ الان فکر میکنی شهاب بیاد اینجا دوباره قشون کشی راه بندازه و طلاق منو بگیره اینجوری جبران کردی ؟
_من فقط میخوام کاری کنم که خودت میخوای !
من اگه بخوام کاری کنم دیگه از تو چیزی نمیخوام! خودم واسه خودم انجام میدم ...
تو هم این مهر مادری الکیت رو ببر واسه شازده هات ،انقدر نشین سر زندگی من واسش نظر بده ! دیدی مصطفی کاری واست نمیکنه میگی طلاق بگیر ؟
آره دیگه راشد پولدار بود جیبتونو پر میکرد...
واسه مادر شوهرش طلا میخرید ...
_دخترم ...
_من دختر تو نیستم!
مصطفی کاری که نمیکنه هیچ تازه جلو شهاب وایساد یه روز بازداشتم انداختش!
نگو واسه من میخوای کاری کنی !
تو تا نفعی واسه خودتو پسرات نباشه قدمی بر نمیداری !
الامم برو مامان ...
فقط برو ... برو تا خودتو بیشتر از این از چشم ننداختی! من اگه یروزی حتی مرده هم باشم دست به دامن شماها نمیشم ،شما از دشمن بدترید!
آخرای حرفمصدام اوج گرفته بود و تقریبا داشتم با داد میگفتم که مصطفی داخل اومد اما مطمئن بودم جز تیکه آخرش چیزی نشنید از حرفامون....
وقتی منو دید رنگ نگاهش تغییر کرد و اونم ناراحت شد و روبه مامان گفت :_زهرا خانم ،
آوین تازه از بیمارستان مرخص شده حالش خوب نیست...چرا شما دیگه عذابش میدید ؟
بفرمایید بموقع دیگه تشریف بیارید که آوینم خوب باشه !
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _واه واه !دوکلوم میخوام با دخترم حرف بزنم حالا شما نزار !
مصطفی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_قصد جسارت نباشه !من فقط نمیخوام اتفاقی واسه آوین بیفته !
_نگران نباش منم بد دخترمو نمیخوام !
شما خودت بفرما بیرون منم حرفمو زدم نترس میرم از اینجا....
نمیخواستم مصطفی پیش چشمش بد بشه ناچار رو بهش گفتم :_عزیزم من میام پیشت بعد . از گفتن عزیزمتعجب کرد اما بعد سری تکون ااد و بیرون رفت ..
وقتی رفت بیرون روبه مامان گفتم :_آنقدر گند نزن تو زندگی من !خودم هرچی لازم باشه تصمیم میگیرم ،تو هم برو سُفرت رو یجا دیگه پهن کن زهرا خانم .....
_دخترم ...گلم..
ببین من برا تو میگم ... خودت گفتی عاشق راشدی ..مگه نگفتی ؟ هم به من گفتی هم اونروز که اومده بودید خونه به شهاب گفتی ...
منم الان میخوام واسه تو این کارو انجام بدم ....ببین الان این خوبه ...دو صباح دیگه هم خودش هم مادرش همه چیو میزنن تو چشمت که شوهرت پست زده ... شوهرت تو رو نبرد دکتر ما بردیم ....من این موهارو تو آسیاب بیخود سفید نکردم که ....
ازش طلاق میگیری مهرتم میبخشی دیگه بعدش با کسی زندگی میکنی که دوسش داری ! از درون نفس نفس میزدم ...
آره دوسه روز پیش گفتم دوسش دارم ولی الان دیگه نه ،نه اینکه کامل از قلبمپاکش کرده باشم نه !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯