eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.5هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
20.4هزار ویدیو
138 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
البته این چیزی بود که تو این‌مدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم ! حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ... انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود ! مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم : _حالا بریم بیرون‌میگم‌... متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم .. مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ... یسری ورزش هم بهم‌گفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ... خوبه ای گفت و ادامه داد : _پس پر بار بود ... خوشحالم که الان خوبی .. لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ... یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ... با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم‌ شنیدم ... به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ... و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ... اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید : _میشناسید هم رو ؟ اردشیر دستش رو جلو برد و گفت : _اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم ! مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ... اردشیر پرسید :_خوبی ؟ نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت : _چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِ‌یت یچیزی بهت بگم ! مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟ اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم! مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگران‌نباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگم‌خوشحال میشید ! مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی می‌خورید؟ مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی می‌خواید به همسر من بگید؟! اردشیر دمی‌گرفت و گفت : _واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین .. مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت: _آوین خانم ! اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ... _خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم ! عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست ! عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه ! زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون... مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین‌ پیشونیش کمی از بین رفت... بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت : _ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه ! اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ... من‌نمیدونم چی بین عموم‌و راشد گذشته اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ... من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودم‌گفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه ! مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ... منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ... لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ... مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟‌_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست.... مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت : _منم خوشحالم ... بعد مکثی کرد و گفت : _بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ... بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم، دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست.. چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم ! وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود .. و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم.. این‌لباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ... دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ...
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم...همین دو تا لباس بنظرم باعث شده بود زیادی فرق کنم !دستم رو روی بازوهام‌کشیدم‌ و دودل خواستم برم‌لباس رو عوض کنم که در حموم‌باز شد و مصطفی بیرون اومد...چندثانیه ای گذشت که وارد اتاق شد ...اول سرش پایین بود و داشت موهاش رو خشک میکرد کمی که گذشت آوین گویان سرش رو بالا آورد.. متعجب بهم خیره شد و حرف و تو دهنش ماسید قطعا انتظار نداشت منو اینجوری ببینه . از استرس عرق سردی روی تیغه ی کمرم نشست و ناخونام رو تو گوشت دستم فرو کردم ...حوش رو پایین آورد و پلکی زد و گفت _گرمت شده ؟ آب دهنم رو قورت دادم و روی تخت نشستم و گفتم :_نه ! سرش رو تکون داد و گفت : _من میرم‌حولم رو آویزون کنم رو بند و بیام .. باشه ای گفتم و که از اتاق بیرون رفت ،به محض بیرون رفتنش دست رو به صورتم که شک نداشتم سرخ شده کشیدم و پوفی کشیدم ...اول تو دلم کلی فحش به خودم دادم و بعد از خدا خواستم که امشب به خیر بگذره .. کمی که گذشت و مصطفی به اتاق برگشت و روبروم نشست ..تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خب ! _من .. من فکر کردم وقتش شده که دیگه ازدواجمون واقعی باشه ..یعنی چجوری بگم دیگه فقط رو کاغذ نباشه. انگشتش رو بالا آورد :_مطمئنی؟! بل مکث سرن رو تکون دادم که با خنده گفت: _اگه میدونستم سر به راه میشی زود تر میرفتیم پیش دکتر!اخمی کردم و مشت آروم به شکمش زدن و گفتم :_من قلبم داره از جاش کنده میشه بعد تو اینجوری میگی ؟!. دستش رو بالا برد و گفت : _باشه ، باشه تسلیم ... شب قشنگمون رو خراب نکنیم ! با خجالت سرم رو پایین انداختم که صورتش رو جلو آورد آروم پچ زد :_خیلی وقته که منتطر این لحظه بودم !و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و .. و  این ازدواجمون بود ..‌ اون شب من از دنیای دخترونم خداحافظی کردم ،اونم توسط مردی که خودش رو خوب بهم ثابت کرده بود و مسبب احساس جدیدی در وجود من بود....پلک های سنگین شدم رو آروم باز کردم و از هم فاصله دادم،نور خورشید اتاق رو روشن کرده و باد ملایمی‌که به پرده ها میخورد باعث رقصشون در هوا شده بود ! لبخندی روی لبم نشست و دوباره چشمام رو بستم...هنوز باورش برام سخت بود ! یعنی تمام خاطرات و تصاویر شب گذشته متعلق به من بود !؟آن دختری که بعد از ماه ها تنش به آرامش رسیدیده بود... اما الان با چه رویی میخواستم به مصطفی نگاه کنم ؟!شک نداشتم صورت سرخم بخاطر خجالت خجالت سرخ تر از قبل شده! آروم سرم رو برگردوندم و با مصطفی چشم‌تو چشم‌ شدم ! لبخندی بهم زدو و سرش رو بالا آورد و گفت : _خوبی ؟ لبم رو به دندون کشیدم و آروم خوبه ای گفتم ...سری تکون داد .. انگار هنوز خجالتم از بین نرفته بود و سعی کردم ازش فاصله بگیرم گه متعجب پرسید : _چیزی شده؟ سریع سرم‌رو تکون دادم و برای فرار از موقعیت گفتم :_نه فقط میخوام برم‌دستشویی ... با اکراه خودش رو ازم فاصله داد و دوباره پرسید :_مطمئنی که خوبی؟آروم سری تکون دادم‌و روی لبه ی تخت نشستم ... همینکه خواستم بلند شم‌ ناگهان دردی داخل کمر پیچید ،از درد چشم بستم و برای ثانیه ای نشستم وسریع بلند شدم .. زیر نگاه سنگین مصطفی از اتاق بیرون رفتم و به محض بیرون رفتن با فاصله از اتاق روی زمین نشستم،دستم رو به حالت دورانی به کمرم کشیدم بلکه کمی‌از دردش کم بشه .... کمی که گذشت با صدای مصطفی اونم درست بالای سرم از جا پریدم ... به چارچوب در اتاق تکیه داد بود و با نیمچه اخمی که روی پیشونیش بود گفت : _که هیچ جات درد نمیکنه !از درد سرخ شدی تو !دستم رو تکون دادم و گفتم : _خوبم‌چیزیم‌نیست یک لحظه بلند شدم کمرم گرفت ...خواستم از روی زمین بلند بشم که سریع به سمت اومد و اجازه ی بلند شدن بهم نداد و گفت: _همینجا بشین ببین چی‌خوبه برات بیارم .... ناچار باشه ای گفتم که ازم‌دور شد و وارد آشپزخونه شد ...سرم رو به دیوار تکیه دادم.. بلاتکلیفی و نشستن اونجا کمی برام‌حوصله سر بر شد و از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،مصطفی کنار گاز ایستاده بود دمنوش دم میکرد .. با دیدنم گفت :_مگه نگفته بشین؟ به سمت روشویی رفتم و آبی به دستم زدموو گفتم‌:_خوبم ...چیزیم‌نیست ! بعد به سمت یخچال رفتموو وسایل صبحانه رو در آوردم و آماده کردم... مصطفی دیگه چیزی نگفت و فقط دمنوش رو برام آماده کرد ...قبل از خوردن صبحانه تا آخرین قطره دمنوش تلخ و بدمزه ای که اسمش رو نمیدونستم جلوم گرفت و مجبورم کرد بخورم..... وقتی خوردن صبحانه تموم شد بلند شد وگفت: _من مجبورم برم سرکار آوین ولی حتما یکساعت دیگه بهت سر میزنم...کار سنگین نکن ...سعی کن استراحت کنی ... حالا به مامانم هم‌میگم بیاد پیشت ! بعد به سمتم خم شد و پیشونیم رو بوسید و بعد از خداحافظی از ‌آشپزخونه بیرون رفت ‌‌ از طرفی دوست داشتم الان پیشم بمونه امت در عین حال بهش حق میدادم ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
تمام این یک هفته ای که من حالم خوب نبود حتی یک ساعت هم تنهام‌نگذاشت و همش پیشم بود ...بقدری که یکی از همکاراش اومد دم در خونه ازش خواست برگرده سرکار ! بعد از رفتنش پوفب کشیدم‌و باقی صبحانه رو جمع کردم .. حدودا یکساعتی گدشت که زنگ خونه زده شد چادری به سر کردم و از در رو باز کردم که با مادر مصطفی روبرو شدم. بر خلاف سری قبل که با توپ پر اومده بود اینسری لبخند روی لبش بود و با خوشرویی بهم‌ سلام‌کرد ... تعارف کردم بیاد داخل ،وقتی نشستم چایی که دم‌شده بود از قبل داخل استکان ریختم و جلوش گذاشتم که گفت :_مصطفی گفت بیام پیشت . لبخندی زورکی زدم و گفتم :_لطف دارید خیلی ممنون،به مصطفی هم گفتم من خوبم.. حرفم رو قطع کرد و گفت : _از همین الان یاد داشته باش که نباید رو حرف مرد و شوهرت حرف بزنی ! گفته من اومدم فقط باید بگم چشم! مکثی کردم و گفتم : _بله شما درست میگید . خوبه ای گفت و کمی از چاییش خورد و از روی زمین بلند شد ... به سمت آشپزخونه رفت و گفت : _تو برو استراحت کن تا من سفارش مصطفی که گفته بود برات کاچی درست کنم رو عملی کنم ! به آنی از خجالت سرخ شدم . یعنی مصطفی به مامانش گفته بود ! اگر موقع دیگه ای بود قطعا میرفتم داخل آشپزخونه و کمک میکردم ... ولی الان واقعا دلم‌میخواست زمین دهن وا کنه و منو با خودش ببره .. سریع بلند شدم و داخل اتاق رفتم و روی تخت نشستم * حدودا یک هفته ای از اون ماجرا گذشت و رابطه و منو مصطفی خیلی بهتر و صمیمی تر از قبل شده بود .... بعد از اونروز مصطفی پیشنهاد داد دوباره برم و مدرسم رو ادامه بدم . از خدا خواسته قبول کردم و اینبار بدون هیچ ترس و لرزی مدرسه رو ادامه دادم .... از زمان مدرسه رفتن و زندگی عادیمون هم دوماهی گذشت که یکروز مصطفی به خونه اومد و پیشنهاد غیر منتظره ای رو داد ! همونجور که نشسته بودیم و از تلوزیون سیاه و سفید خونه فیلم‌نگاه میکردیم‌ گفت : _آوین من این مدت خیلی فکر کردم.. به سمتش چرخیدم و گفتم :_درباره چی؟ _اینکه دیگه از اینجا بریم ! متعجب گفتم :_بریم ؟ یعنی خونمون رو عوض کنیم ؟ خوبه که! سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت: _منظورم اینه که از روستا بریم... بریم‌شهر اونجا هم فرصت درس خوندن واسه تو بهتر هست هم‌اینکه من میتونم کار بهتر با حقوق بهتری پیدا کنم .. زندگی‌کردن داخل شهر رو خیلی دوست داشتم ولی اینبار نمیدونستم این قضیه قرار با چه چالش هایی روبرو بشه.. کمی به تلوزیون برفکی نگاه کردم که پرسید: _نظرت چیه؟ حرف اونروز مادرش تو ذهنم اومد که میگفت: هرچی شوهرت میگه باید بگی چشم... دمی گرفتم و گفتم :_منکه حرفی ندارم هر جا خودت میدونی بهتر هست همونجا بریم !گفت :_یعنی تو موافقی ؟ سرم‌ رو تکون دادم و آره گفتم... گفت:_وجود تو داخل این خونه اصلا یه رنگ و بوی دیگه ای داره واقعا ازت ممنونم ! در جواب لبخندی زدم و گفتم :_تشکر رو من باید کنم که با وجود همه چیز منو پذیرفتی ! و اون شب دوباره به یک‌شب عاشقانه و رویایی دیگا برای جفتمون تبدیل شد ! ** چند روزی گذشت و وقتی کاملا تصمیمون قطعی شد مصطفی قرار شد بره و به خانوادش خبر بده...حدودا ظهر بود که یکی محکم به در خونه کوبید متعجب و سریع به سمت در رفتم و بازش کردم و با چهره خشمگین مادر مصطفی روبرو شدم... منو کنار زد و داخل خونه رفت و گفت : _چی نشستی در گوش بچم‌خوندی که یهو تصمیم‌گرفته خونه و زندگیش رو ول کنه بره شهر ؟‌نشستی هواییش کردی؟! دوبار واسه دوا و درومونت بردت شهر هواییش کردی آره؟تو اصلا خجالت حالیت هست !؟این همه کار برا یکی کرده بودن میگفتن بمیر میمرد بعد تو نشستی سوره یس تو گوش بچم‌ میخونی؟یبار رو حرفم حرف نزده الان بهش میگم کجا میگه تصمیم‌گرفتیم میخوایم بریم ! تند تند میگفت و من فقط شک زده نگاه کردم...حتی فرصت و مهلت حرف زدن بهم نداد و مدام ناله و نفرین میکرد..! وقتی حسابی حرف زد تفی کنار پام انداخت و بی لیاقتی نثارم کرد و از  خونه بیرون رفت و در رو بهم کوبید.. هنوز هم تو شک بودم و از این سوختم که حتی یک کلمه حرف هم نتونستم بزنم ! انگار من محکوم شده بودم به این مدام قضاوت بشم ! به در بسته نگاه کردم و دوباره حرفاش تو ذهنم مرور شد... اون فکر میکرد من حرفی زدم که مصطفی میگه بریم‌شهر در صورتی که این‌تصمیم‌ خود مصطفی بود...از طرفی دلم‌میخواست بزنم زیر گریه و از سمت دیگه به خودم دلداری دادم که با گریه چیزی درست نمیشه... باید با خود مصطفی حرف میزدم خودم از این روستا خوشم‌نمی اومد ...اما ترجیح میدادم بمونم تا اینکه با رفتن کلی آه و نفرین پشت سرم باشه ..عصر هنگام که مصطفی اومد موقعی که نشسته روز زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود تا خستگیش در بره به سمتش رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم که چجوری بهش بگم‌ صداش زدم . https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_مصطفی سرش به سمتم‌چرخید و جانمی گفت:_میگم این قضیه شهر رفتن تو مطمئنی دیگه. تنها چشماش رو به معنای آره باز و بسته کرد که با مکث گفتم :_خب بنظرم بیشتر فکر کن ..الان اینجا خانوادت هستن بعد بریم خب رفت و آمد سخت میشه دیگه . حالا که اینجا ما خوبیم .. حرفم رو قطع کرد و گفت :_الان تو هم‌ خانواده منی !و من باید الان به فکر خانواده اصلیم‌باشم ..خیلی وقت بود تو فکرش بودم‌بریم شهر ...حتی پول پس انداز کردم تا اگه بشه یک خونه کوچیک هم بخریم ..پس تو نگران نباش من مطمئنم !مصطفی مرد عاقلی بود ...و از طرفی هم شنیدن این از زبونش که منم‌خانوادش هستم برام بسیار دلنشین بود ! دیگه چیزی دخالتی تو تصمیمش نکردم و گذاشتم اون حور که خودش میخواد همه چیز پیش بره. حدودا یک ماه و نیم از اون روز گذشت . من و مصطفی تقریبا هر روز میرفتیم شهر تا بتونم خونه ی خوبی برای خریدن پیدا کنیم . اول از قیمت ها خونه های عاصی و ناامید شدیم اما در نهایت یکی از دوستان مصطفی خونه ای بهمون نشون داد که در کمال خوب بودن قیمت مناسبی هم داشت ،فقط احتیاج به چند بازسازی جزئی داشت ... همون خونه رو خریدیم‌و بنظرم‌اون آغازی برای زندگی جدیدمون بود... از بدو ورود به خونه همه جا رو کنکاش کردم و جایی مناسب برای چیدن وسایل رو تو ذهنم تصور کردم ... قرار شد بعد از جابجایی از چند دست وسایل از جمله مبل و میز ناهار خوری برای خونه بخریم تا خونمون بیشتر رنگ و بوی شهری بودن بگیره !دو هفته حدودا بازسازی خونه طول کشید و ما جابجا شدیم ... نا گفته نماند تو این یکماه و نیمی که هنوز روستا بودیم مادرش مصطفی هر سری که چشم مصطفی رو دور میدید میومد و بهم‌ناسزا میگفت و نفرین میکرد ... اوایل دلخور و ناراحت میشدم اما بعد از چندبار به این نتیجه رسیدیم که شاید سکوت بهتر از هرچیزی باشه !حتی به مصطفی هم‌چیزی راجب این ملاقات ها با مادرش نگفتم ! تمام وسایل خونه رو با عشق داخل چیدم و ذوقی وصف نشدنی داشتم.. اولین شبی که اونجا خوابیدیم تا صبح از ذوق خواب به چشمم نیومد..‌مصطفی منو جایی نزدیک به خونه مدرسه ثبت نام کرد اول چون ازدواج کرده بودم اجازه ثبت نام بهم نمیدادن ،اما آزمونی ازم گرفتن و وقتی متوجه شدن بیشتر از سنم میدونم منو به شرطی که از متاهل بودنم چیزی نگم ثبت نام کردم .. و مدرسه رفتن تبدیل شد به دومین اتفاق خوبی که تو این یکماه اخیر واسم افتاد ... میشه گفت زندگی به کام بود ،من هر روز مدرسه میرفتم و مصطفی هر روز میرفت سر کار دولتی که برای خودش پیدا کرده بود ... بعد از مدتی تقریبا هر چند وقت یکبار حالت تهوع و مریضی داشتم...اول فکر کردم بخاطر مسمویت غذایی هست که منو مصطفی هر دو دچارش شدیم ،اما وقتی مدت زمان این حالت تهوع ها بیشتر شد ترس به دلم افتاد و یاد اون توموری که او شکمم بود افتادم ... زمانی که اون تومور رو داشتم دقیقا همین علائم رو هم داشتم!سر کلاس نشسته بودم که از استرس دوباره حالت تهوع به سراغم اومد ... معلم از هیچی خبر نداشت و گفت برم دفتر و به خانوادم زنگ بزنم منو ببرن خونه تا استراحت کنم ... چون حتی رنگم هم‌پریده بود ،خانواده من در حال حاضر فقط مصطفی بود اما میترسیدم بهش چیزی بگم‌و مشکلی باشه و مجبور بشم دوباره جراحی کنم... از طرفی بین اونهمه دانش آموز نمیتونستم با معلم مخالفت کنم و باشه ای گفتم و بیرون رفتم ... اول داخل سرویس بهداشتی مدرسه آبی به سر و صورتم زدم و که دوباره معدم‌پیچ خورد و تمام محتویاتش رو بالا آوردم ،دستم رو روی دلم‌کشیدم و ناچار وارد دفتر شدم.. مدیر همینکه منو دید سریع بلند شد و پرسید :_دخترم تو چرا رنگت پریده مریض شدی؟بعد آروم تر گفت :_زنگ بزنم به شوهرت ؟ دمی‌گرفتم و گفتم :_نمیدونم چند مدت پیش جفتمون بخاطر غذا مسموم شدیم شادی واسه اون باشه ولی مطمئن نیستم .. به سمت تلفن رفت و گفت : _الان زنگ‌میزنم بهش بیاد برید دکتر رنگ به رو نداری..‌و شماره ی محل کار مصطفی رو گرفت و زنگ زد..حدودا نیم ساعتی گذشت که مصطفی نگران به سمتم اومد .. از مدرسه اجازه گرفت تا امروز بریم دکتر و مدیر هم قبول کرد.. وسایلم رو جمع کردم و همراه مصطفی از مدرسه بیرون رفتم... به محض بیرون رفتن روبه مصطفی چرخیدم و گفتم:_مصطفی من گفتم شاید بخاطر مسمومیت چند روز پیش باشه.. ولی اون نیست الان تو هم‌ خوب شدی.. نکنه دوباره مثل اونموقع توموری چیزی داشته باشم ؟ بخدا که خیلی میترسم.. اول خندید و بعد دستم رد گرفت و پشتش رو بوسید و گفت :_نگران نباش میریم دکتر میفهمیم‌چی شده.. به سمت بیمارستان رفتیم‌ و مصطفی برام وقت گرفت تا زمانی که نوبت ما بشه از استرس چند باری مردم و زنده شدم..وقتی نوبتمون شد وارد اتاق دکتر شدیم برای دکتر همه چیز رو شرح دادم و اولین چیزی که پرسید تاریخ آخرین وقتی بود که عادت ماهانه شدم! https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم..‌ حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفی‌ی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت  # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودم‌نوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم‌ شاید با آیت کار ذره ای از استرسم‌کم بشه .. و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم‌. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم‌ تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم‌! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هام‌بوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ... گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم ..... اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم : _این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت : _تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم ! با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ... صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم .... مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _صبح کجا میرن ؟‌مدرسه ! منم الان دارم میرم‌مدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری الان میری میشینی استراحت میکنی ! با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت : _مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟ گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدم‌مدیرتون هم گفته نباید  کسی بفهمه تو شوهر داری ! الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگ‌بشه میخوای به بقیع چی بگی ؟‌ مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟‌ نه اصلا نمیشه آوین ! من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ... دلم‌میخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدم‌و به سمتش قدم برداشتم و گفتم‌... _مصطفی ، عزیز دل من ... سریع حرفم رو قطع کرد و گفت : _آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ... پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببین‌من چی میگم ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
این بچه هنوز اندازه نخود هست شده عزیز دردونه خدا میدونه اگه بیاد دیگه  چی میشه لابد ما رو فراموش میکنی ؟ سریع بهم‌نگاه کرد و پوفی کشید و گفت: _به دنیا بیاد روسر باباش جا داره!شما هم‌نگران‌ نباش همیشه جات یه جای مخصوص هست ! دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد .. _من فقط نگران شمام،نمیخوام اتفاقی واستون‌ بیفته ... ازش فاصله گرفتم و گفتم :_نمیفته من اصلا یجا تو خونه بشینم دق میکنم .. حداقل مدرسه میرم یکم دلم وا میشه چار تا چیز هم یاد میگیرم ...کمی‌سرم رو خم‌کردم و با ناز گفتم :_لطفا مخالفا نکن ... نگاهی به چشمام انداخت و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن راضی شد برم مدرسه ..اینم گفت که اگر بلایی سر من یا بچه بیاد نمی‌بخشه منو ! از اون روز به بعد هر صبح برای اینکه خیالش راحت بشه خودش من می‌برد مدرسه ،ظهرم‌جایی دور از مدرسه که تو چشم‌نباشه می اموند و صبر میکرد تا من برم .... همینجوری ۳ ماه گذشت و نسبت به قبل کمی‌چاق شدم‌البته جوری نبود که خیلی تو چشم باشه ....مصطفی تقریبا هر هفته با وسواس منو می‌برد دکتر تا معاینه بشم و مطمئن بشه خطری من و بچه رو تهدید نکنه ! امتحانات مدرسه هم به خوبی گذروندم.. با اینکه کلا ۱۵ سالم‌بود تونستم دیپلم بگیرم اینم بخاطر این‌ بود که همیشه درس میخوندم و از هم رده های خودم بیشتر میدونستم.. وقتی مدرکم‌رو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و این وسط مدام مصطفی میگفت حواسم باشه و زیاد تحرک نکنم ... همه چیز تقریبا روال بود ولی نه من نه مصطفی چیزی راحب بارداری من به کسی نگفتیم ،خواستیم وقتی سلامت بچه روبراه بود و همه چیز خوب شد اونموقع همه رو مطلع کنیم‌... نشسته بودم و از آلبالویی که بخاطر ویارم‌مصطفی برام خریده بود میخوردم ... یادمه برای پیدا کردن این آلبالو چون فصلشون نبود خودش رو به آب و آتیش کشید و آخرش هم همسایه از آلبالو هایی که سال قبل فریز کرده بود بهمون داد .. مصطفی وارد خونه شد و بعد از سلام‌ گفت: _فکر کن مهمون داره برامون میاد ... متعجب گفتم :_خیر باشه ...کی میاد ؟ _مامانم و خاله بزرگم ... متعجب گفتم :_خاله ؟! و چقدر زشت بود که هنوز خانواده ی شوهرم رو نمیشناختم ! سرش رو تکون داد و گفت: _آره خالم تو ندیدیش تا الان ولی کپی‌برابر اصل مامانم هست .. تو دلم گفتم :_پس قرار بیچاره بشم ! لبخند مصلحتی زدم و گفتم _قدمشون رو چشم‌، حالا کی قراره بیان بسلامتی؟ دمی گرفت و گفت : _فردا راه میفتن احتمالا یک هفته ای هم بمونن ... من خیلی سعی کردم راضیش کنم نیان ولی باز مامانم میزد به جاده خاکی! الان تنها نگرانیم فقط تو هستی ! اما چیزی هم بهشون نگفتم که بارداری ! لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و گفتم :_خوب کردی نگفتی ... حالا بعد که نوشون بدنیا اومد خوشحال میشن .. بعدش هم نگران نباش ،اتفاقی واسه من نمی افته همش یک هفته هست دیگه... سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت .. تا فردا وقت داشتم همه جیز رو مهیا کنم ، خونه رو قشنگ مرتب کردم جوری که هیچ کس نتونه ازش ایرادی بگیره....که البته این مابین کلی غر از مصطفی هم شنیدم ... مدام میگفت کار سنگین نکنم و خودشم پا به پا کار می‌کرد...وقتی کاملا از تمیزی خونه مطمئن شدم دیگه از خستگی پاهام به گِز گِز افتاده بود و شب تا سرم رو روی بالشت گذاشم به خواب رفتم ... طبق آخرین خبری که مصطفی ازشون داشت قرار بود حدودای ساعت ۵ و ۶ عصر برسن خونه ی ما ... از صبح زود بلند شو و سه نوع غذا بار گذاشتم و با وسواس برای شام که میرسیدن تدارک دیدم ...مصطفی اونروز رو مرخصی گرفته و میشه گفت دست تنها نبودم.... تقریبا ۱ ساعت تا رسیدنشون مونده بود که لباس مناسبی به تن کردم جوری که برجستگی شکمم معلوم‌نباشه ... نمیدونم چرا اما حسم بهم میگفت اگر ندونن حامله هستم برام بهتره!و بالاخره بعد کلی انتظار رسیدن...مصطفی ازم خواست من از پله ها پایین نرم و همون تو خونه منتظر باشم تا بیان .. با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم که مصطفی با اخم در حالی که دوتا چمدون بزرگ در دست داشت اومد خونه ... تو دلم گفتم واقعا این چمدون های بزرگ واسه یک هفته هست ؟! آروم به صورت اخمالود مصطفی لب زدم چی شده که همونموقع اول مادر مصطفی بعد زن تقریبا مسنی که به زیبایی لباس پوشیده بود داخل خونه شدن ..با خوشرویی بهشون سلام و احوالپرسی دادم که هر دو با سردی بهم جواب دادن !و در آخر دختر تقریبا ریز نقش و زیبایی داخل خونه اومد.. با لبخند و اعتماد به نفس جلو اومد و به من دست داد و سلام کرد و خودش رو سحر دختر ملیحه( ملیحه اسم خاله مصطفی هست ) معرفی کرد ...به اینجا که رسیدیم لبخندی زورکی زدم و سلامی دادم ...نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی نسبت به این دختر دریافت نکردم ...به مصطفی نگاه کردم و او هم همچنان با اخم نظاره گر ما بود https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت: _چرا وایسادید همو نگاه می‌کنید بیاد دیگه ... مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟ مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت : _واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم‌ بمونم جرمه ؟ بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد: _فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی ! تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن! مصطفی جلو رفت و گفت : _الان‌ که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ... و بالا رفتن داخل .. خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ... وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ... لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم .. با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت... سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم‌ و از آشپزخونه بیرون رفتم ... بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم .. تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ... این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ... فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم .. بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمی‌خواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلم‌نمی‌خواست از حاملگی من بویی ببرن ! آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ... خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت : _پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ... خالش با غرور گفت : _دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ... الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفم‌نه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلم‌میخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم! خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده .... * حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا مستقیم‌و غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی ! از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ... تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی می‌کردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن .. نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ... مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم ! شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت : _فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ... اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته .. سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم : _من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودم‌میگم بریم ... مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت: کمی‌طول کشید تا خوابم‌ برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم‌ اضافه شد ... به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه می‌اومد .. متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ... سحر روبه مصطفی با ناز گفت ... _مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم .. مصطفی پوزخند زنان گفت : _خاله که میگفت درست تموم شده! بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست ! رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟‌ https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
ببین من همه جیز رو میدونم .. میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته... دستم رو محکم‌تر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ... _ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ... خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه .. خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟‌ با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کم‌مونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ... ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست .. تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم‌! دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم .. دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم‌....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...می‌دونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه ولی میترسیدم از آینده میترسیدم... چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ... سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟! اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشم‌و دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ... نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..‌کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ... از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ... اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پی‌میبردن ... همه هنوز خواب بودن ...تصمیم‌گرفتم تا بیدار شدنشون خودم برم‌دکتر و بیام چون صبح زود بود اولین نفر میشدم‌ و میتونستم زود برگردم خونه ... نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم .. دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ... کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ... هوا بقدری خوب بود که دلم‌میخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود .. باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایم‌هم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم .. طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ... چند تا دارو برام‌نوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ... سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ... از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم ! کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم: _خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریم‌پیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم.. دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مصطفی: 👇 تکه کاغذی که آوین روی بالشت گذاشته بود دوباره خوندم ... *مصطفی عزیز از دیشب من دلپیچه ی بدی داشتم می‌خواستم‌بهت بگم ولی ترسیدم تو هم نگران بشی و خانوادت از قضیه بویی ببرن من رفتم دکتر تا مطمئن بشم همه چیز نرمال هست ..نگرانم نشو صبح زود هم رفتم تا نفر اول معاینه بشم و برگردم ،سر راه نون تازه هم میخرم میام دوستت دارم آوین * گفته بود نگران نشو اما دلم‌مثل سیر و سرکه میجوشید !دکتر از اول گفته بود این بارداری برای آوین خطرناک هست و باید از استرس دوری کنه اما منبع استرس الان درست تو خونمون بود ..کلافه از روی تخت بلند شدم و چند باری طول و عرض اتاق رو طی کردم کاش میتونستم برم باهاش اینکه اینجا بی هدف نشسته بودم و کاری ازم بر نمی‌اومد باعث شده بود احساس خفگی بهم دست بده!ساعت از ۹ صبح گذشت و کلافه و عصبی وسط اتاق راه میرفتم که صدای داد و بیدادی از اتاق نظرم رو جلب کرد .. سریع از اتاق بیرون رفتم که دیدم‌در خونه بازه و دوتا نون روی زمین افتاده و مامان موهای آوین رو گرفته . آوین:👇 این‌پله ها شده بودمایه عذاب من . ارتفاع پله ها تقریبا بلند بود و همین باعث ترسناک بودنشون شده بود ... با احتیاط بالا رفتم و کلید انداختم و در خونه رو باز کردم ..همراه با باز کردن در ،در اتاقی که مادر مصطفی داخلش مستقر بود باز شد و بیرون اومد...با دیدن من‌اخمی کرد و قدمی به سمتم برداشت و  با عصبانیت گفت ...   _دختره ی خیره سر این موقع صبح کجا رفته بودی ؟ به سختی لب از هم باز کردم و به نون ها اشاره ای زدم و گفتم: _رفته بودم نون تازه بخرم ... اخم‌وحشتناکی بین پیشونیش نشست و با خشم گفت :_بیخود! مگه این خونه مرد نداره تو رفتی بیرون ؟ تو اصلا خجالت میدونی چیه؟ حیا حالیت هست؟ بچم‌رو ازم‌جدا کردی آوری اینجا الانم اینجا میخوای آبروش رو ببری ؟ با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: _من ... سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: _خفه شو دختره ی بی چشم و رو ... میخوای آبرو بچم‌رو ببری اینجا بگن بی غیرته زنش صبح تنها تنها از خونه میره بیرون ... نون رو از دستم گرفت و روی زمین پرت کرد همونموقع خواهرش و سحر هم از اتاق بیرون اومدن ... ملیحه با صورتی خواب آلود گفت: _چیشده خواهر چرا داد و بیداد راه انداختی ... ناگهان مادر مصطفی به سمتم اومد و موهام رو بین دستش گرفت و گفت :_میخواستی چی بشه ... دختره ی بی چشم‌و رو صبح گاه از خونه اونم تو شهر رفته بیرون ... بعد موهام رو تو دستش تکونی داد که حس کردم پوست سرم داره از هم جدا میشه... با گریه گفتم: _بخدا اشتباه فکر می‌کنید صورتم رو جلو صورتش گرفت و گفت: _من‌اشتباه میکنم ؟ چیتان پیتان کردی رفتی ؟ وایسا ببینم‌نکنه یکی دیگه رو زیر سر داری به بهونه نون میری ... کم‌مونده دیگه از فرط شک و تعجب سکته کنم ... از طرفی دوباره دلپیچه به سراغم اومده بود .. با یک دستم سعی داشتم موهام رو از چنگش‌در بیارم و به دست دیگه دلم رو گرفته بودم‌.. همونموفع مصطفی متعجب از اتاق بیرون اومد...با دیدن ما تو اون وضعیت شک زده گفت:_اینجا چخبره ؟‌ همینکه اسم مصطفی رو صدا زدم‌مادرش ناگهانی موهام رو ول کرد و به عقب هولم داد ...همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد ...پام به لبه ی بلند در گیر کرد و تلو خوردم‌ و محکم‌از پله ها که فاصله خیلی کمی با در داشت پرت شدم پایین ،روی پله غلت خوردم و افتادم پایین .. دستم رو سپر شکمم‌گذاشته بودم بلکا اتفاقی واسه جنینم نیفته اما انگار کافی نبود و نگاهم به خونی افتاد که از بین پام جاری شده بود ...و آخرین چیزی که گفتم "بچم " بود و به عالم بی هوشی فرو رفتم... مصطفی : 👇 آوین در مقابل چشم های شوک زده ی من از پله ها پرت شد پایین ..ماما که تا اونموقع داد و بیداد میکرد ساکت شده بود و رنگش پرید ... انگار واسه لحظه ای سنسور های مغزم‌قفل کرده بود ،با یا خدا گفتن خاله به خودم‌اومدم‌و با پاهای لرزون جلو رفتم ..آوین روی زمین افتاده بود و بین پاهاش غرق در خون بود .. سریع از پله ها پایین رفتم ..چندباری تکونش دادم‌ و صداش زدم و اما بیهوش شده بود ... سریع دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم که مامان از پله ها پایین اومد و گفت : _پسرم .. من .. با خشم‌به سمتش برگشتم و گفتم:_مامان اصلا حرف نزن ،اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم‌ فقط دعا کن اتفاقی واسه بچم نیفته که روزگارتون رو سیاه می‌کنم‌.. شوک زده دستش رو روی دهنش گذاشت و تکرار کرد بچه ...! مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اتول هایی که رد میشدن بلند کردم و با التماس و خواهش کردن منو به بیمارستان برسونن ...سوار اتولی که شدیم سر آوین رو به آغوش کشدیم و گفتم :_آوینم ... آوین ... لطفا چشمات رو باز کن ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
*آوین صدای های ناواضحی بالای سرم شنیدم ... دلم‌میخواست بخوابم اما انگار نیروی ضعیفی سعی داشت بیدار نگم داره ... به سخت لای پلکم رو باز کردم و اولین تصویری که دیدم مصطفی بود ...یک هاله ی اشک‌جلو ی چشماش بود یا من اینجوری فکر میکردم ؟!با دیدن پلک های بازم سریع به سمتم‌ پا تند کرد و دستم رو گرفت و گفت _آوین خوبی ...صدام رو میشنوی ؟‌جاییت درد نمیکنه..؟ گفتم خوبم اما انگار صدایی از دهنم خارج نشد ! سرفه ای کردم و سعی داشتم گلوم رو صاف کنم ... دستم رو روی شکمم کشیدم و همه ی اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد ... به راستی این چندمین بار بود که من داخل بیمارستان بستری میشدم ؟ چرا این بلاها تموم نمیشد ... به مصطفی و صورت غمگینش نگاه کردم و کلماتی که  برای خودم گفتنش سخت بود رو ادا کردم ..._بچه.. بچه سالمه مگه نه ؟ چیزی نگفت و سکوت کرد.. آب دهنم رو قورت دادم و دست بی جونم‌رو روی دستش گذاشتم و گفتم : _مصطفی جواب بده ... سالمه مگه نه .. با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت : _آوین .. من متاسفم که نتونستم مراقبتون باشم ... به سختی لب زدم :_مرده.. و اونجا بود که حس کردم دنیا رو سرم‌آوار شد ... داخل اتاق نشسته بودم دکتر گفته بود چون بچه رو از دست دادیم باید چند روز دیگه داخل بیمارستان باشم‌تا از سلامتم مطمئن بشه! ولی من نمیتونستم ...اصلا نمیتونستم جایی باشم که داخلش خبر مرگ بچم رو بهم دادن ..از طرفی موندن تو خونه ای که قاتل بچم بود هم سخت بود ! ولی چیکار میشد کرد ؟! از زمانی که برگشته بودیم صدای داد و بیداد مصطفی داخل خونه می اومد ... _پسرم اصلا چه دلیلی داره زن اونموقع صبح بره دکتر ... من من .. نمیدونستم حامله هست ... صدای شکسته شدن چیزی اومد و مصطفی گفت :_رفته که رفته ! مگه تو شوهرشی که میپری بهش ؟ رفته بود دکتر بفهم دکتر ! مامان اصلا سعی نکن کارتو لاپوشونی کنی ! بچه ی من مرده !بچه ی پسرت همونی که مثل وروره بالا سرش نشسته بودی میگفتی نَوَت کو !بچه همون مرده !خودت کشتی ! خودت بخاطر کینه _مصطفی جانم .. من متاسفم .. چیکار کنم تو منو ببخشی؟ تو روخدا داد نزن .... اینبار مصطفی بلند تر گفت : _با داد نزدن من اون بچه برمیگرده ؟ بعد چند ماه فیلت یاد هندستون کرده برداشتی این دختره رو آوردی ! (اشارش به سحر بود ) میدونی اونشب تو آشپزخونه به من چی میگه ؟ میگه زنتو طلاق بده منو بگیر! تو مغز فندقی شما چی میگذره ؟ چی از جون زندگی من میخواید !سمیه مرد ! با آوین حس کردم دوباره به زندگی برگشتم الان اونم میخواید از من بگیرید ؟ صدای هق هق مادرش اوج گرفت ... نفس های کلافه کشیدم و درد زیر دلم بیشتر شد ...دکتر گفته بود این دردا طبیعی هست ...دردای بدتر از این هم کشیده بودم ولی الان این درد برام‌غیر قابل تحمل بود ... دستم رو محکم روی دلم‌میکشیدم تا از دردم کم بشه و مجبور نشم از اتاق بیرون برم.... اینبار صدای مصطفی عصبی تر اما آرام به گوش رسید ... _مادرمی درست !اما دیگه نمیخوام اینجا باشی !دلم‌نمیخواد قاتل بچم عین آینه دق جلو چشمم‌ باشه! اتول میگیرم برگردید همونجایی که این چندماه بودید ...صدای گریه قطع شد و با کمی مکث مادرش با صدای لرزونی گفت:_یع.. یعنی چی ؟ میخوای مادرتو از خونت بیرون کنی ؟‌ پوزخند صدا دار مصطفی به گوش رسید و گفت :_آره دیگه نمیخوام اینجا باشی ... نمیخوام قاتل بچم تو این خونه باشه ! اینبار صدای خالش به گوش رسید و گفت : _پسرم نکن اینکارو ...دل مادرت رو نشکون... اصلان این دختر تازه سقط کرده یه زن باید پیشش باشه... مصطفی با حرص گفت :_پس تقاص دل شکسته زنمو کی بده ؟ بعد با پوزخند ادامه داد :_بعدم شما نمیخواد دایه مهربان تر از مادر باشید ... از شما زیاد به ما رسیده ! در کمتر از یکساعت شنیدم که همه ی وسایلشون جمع کردن‌و مصطفی اتول گرفت فرستادشون روستا ..‌ بعد از چندی مصطفی داخل اتاق اومد و با کمری شکسته روبروم نشست .... اونم غمگین بود و از طرفی طاقت بد بودن حال اون رو نداشتم ...نمیتونستم گناه دشمنی و بی فکری مادرش رو پای مصطفی بنویسم‌! دستم رو گرفت و گفت : _من واقعا متاسفم آوین ، من میخواستم برات بهترین زندگی رو بسازم تا دیگه سختی رو حس نکنی ...اما نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم که این بلا سرمون اومد... لب برچیدم و دوباره بغض وجودم رو فرا گرفت ...صدای دکتر که چند ساعت پیش بهم‌میگفت بارداری شما همینجوری خطرناک بوده و با سقطی که کردین احتمال داره دیگه بچه دار نشید مثل ناقوص مرگ تو سرم‌پیچید ...دلم میخواست به مصطفی هم دلداری بدم ..‌اما خودم‌ چی ؟‌ سکوتم رو که دید دستم رو گرفت... همیت حرکت کافی بود تا بغضم بترکه و گریه رو از سر بگیرم ... مدام میگفت ببخشید .. نمیدونم چقدر زار زدم که خوابم برد یا اگر درست تر بخوام بگم بیهوش شدم ! https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت .. در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه... اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو هم‌بیاره ... خودم هم‌وضعیت خوبی نداشتم ... تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ... و وزنم به طرز فجیعی کم‌شده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود.... میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم.‌..تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه ! طول کشید تا این وضعیت خوب بشه .. وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ... هر روز کارم شده بود گریه کردن ... یکبار بخاطر از دست دادن بچم‌ گریه میکردم یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ... هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی من‌دلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ... با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم ! چند ماه گذشت ! تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده! مصطفی ازم‌خواست بریم‌ پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدم‌شکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم .. هربار باهام‌حرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم .. بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار هم‌تقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازم‌خواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی .. از حق نگذریم خودم‌هم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم ! تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...! مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم... و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ... در کنارش هم‌ به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوام‌عوض بشه ... جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم .... میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم ‌‌ ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم‌تو این چندسال بودن مصطفی بود ! یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ‌‌... متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت : _برو آماده شو میخوایم بریم یجا ... دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟ به سمتم اومد و گفت : _حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست... سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ... بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟ دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الان‌میفهمی ... حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ... صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ... پلکی زدم‌ تا چشمم به نور عادت کنه ... و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شک‌زده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی‌ اومدیم اینجا ؟ گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرم‌میشه هم‌تا زمانی که دوباره بتونیم‌بچه دار بشیم ...اشک‌تو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم.. پیشونیم رو بوسید و گفت : _نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه ! دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..‌دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت : _پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ... از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..‌ https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم : _بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم‌؟‌ _چرا که نه ؟ بنظرم‌تو بهترین مادر دنیا میشی ... همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو هم‌آوردید؟‌ مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ، سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟ با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت... از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ... مصطفی تونست تو کارش ارتقاء‌ پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..‌ تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..‌ اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم .. اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ... بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ... ۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هم‌میخواستم خودم‌بچه ای به مصطفی بدم ! راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم! تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمی‌داد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..‌ هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود .. به خواسته ی هستی اسم‌ پسرمون رو محمد گذاشتیم ‌... یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..‌ گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینم‌مدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پی‌شون و آوردشون شهر ... روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم .. اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم‌ دلم کباب میشدم‌و رضایت دادم‌که بریم ... حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم .. دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ... یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیم‌کامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر می‌شد... تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم.. ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یک‌سال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی‌... پایان منتظر نظرات شما هستیم @OSB1777 https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯