#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوچهار
البته این چیزی بود که تو اینمدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم !
حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم
وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ...
انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود !
مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :
_حالا بریم بیرونمیگم...
متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد
با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم ..
مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ...
یسری ورزش هم بهمگفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ...
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_پس پر بار بود ...
خوشحالم که الان خوبی ..
لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ...
یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم
هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ...
با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم ...
به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ...
و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ...
اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید :
_میشناسید هم رو ؟
اردشیر دستش رو جلو برد و گفت :
_اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم !
مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ...
اردشیر پرسید :_خوبی ؟
نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت :
_چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِیت یچیزی بهت بگم !
مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟
اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم!
مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگراننباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگمخوشحال میشید !
مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی میخورید؟
مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی میخواید به همسر من بگید؟!
اردشیر دمیگرفت و گفت :
_واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین ..
مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت:
_آوین خانم !
اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ...
_خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم !
عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست !
عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه !
زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون...
مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین پیشونیش کمی از بین رفت...
بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت :
_ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه !
اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ...
مننمیدونم چی بین عمومو راشد گذشته
اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ...
من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودمگفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن
به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه !
مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ...
منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ...
لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ...
مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست....
مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت :
_منم خوشحالم ...
بعد مکثی کرد و گفت :
_بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ...
بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم،
دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست..
چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم !
وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود ..
و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم..
اینلباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ...
دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ...