#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادوچهار
عصبی خندید و از کنارم بلند شد ایستاد
دستش رو به موهاش کشید و گفت:
_باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :
_نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟
بغض کردم و اشکم در اومد و گفتم :
_دیروز که مامان اومده اینجا ...
همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم :
_دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته
بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ...
منم ... منم
پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی!
دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا
من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ...
اشکمرو با پشت دستم پس زدم و گفتم :
_بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه...
من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش
ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام!
مصطفی دارم راست میگم ..
به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد
انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ !
دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستمبگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی !
باور کن راست میگم ...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ...
گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟
خمشدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود
کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..
بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودمانداخت و گفت:
_حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست !
لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ...
الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوامتنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟
همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت
_اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب
به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ...
کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمیرفتم !
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ...
هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد ....
دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده!
تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد ....
صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم
دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه ..
با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ...
زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد..
سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد .. دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ...
_میری سرکار دیگه ؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت :
_باید جواب پس بدم ....
دلخور لب برچیدمو گفتم :_آخه نگرانت میشم ...
به روبروش خیره شد و گفت :
_وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ...
اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت !
با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت
دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدمپیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ،
راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد.
نگاهی به شیشه های شکستهی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادوهشت
داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت :
_آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟
انگار گوشام اشتباه میشنید...
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟
_مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه ....
دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریممدرسه دوباره ثبت نام کنیم ...
ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم ....
وای مصطفی ...
وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ...
بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت :
_ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی !
اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم !
شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگهام تزریق بشه ...بی حواس گفتم :
_آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم !
گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی!
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم ..
گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده !
شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ...
مدام این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم ....
مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت :
_اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده ....
لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ...
لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودمتند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید :
_خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..!
مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد خودش میرفت سرکار
منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه ....
درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم سر وقت انجام میدادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا ..
در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ...
اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ...
رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود .....
همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید ..
مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم ..
تند تند قدم بر میداشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ...
همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ...
کمرم محکم به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ...
قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ...
دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود
با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ...
نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کمبود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمیکنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..
کاش یکی میرسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد ..
همینطور دست و پا میزدم که گفت :
_آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادونه
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟
بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟
منکه فکر نکنم؟
اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار میخواد کنه!
بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد ....
نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی !
دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پساینکارو میکنیم !
تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن !
خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود !
وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چیگفتم ؟
از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ...
ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت،
خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته!
مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت :
_باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ...
_نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
_یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم :
_نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ،
قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
_بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل..
تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود.. از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلممدام پیچو تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .!
وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم
از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمیداشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست...
تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسمو کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ...
اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد....
اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید...
قلبمتند تند میزد و حس میکردمچشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده..
از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ...
نیشخندی زد و گفت :
_کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برمسر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلممیخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث میشد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ... به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتاد
وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همهی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهمبود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهمنگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...
چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر میافتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم . گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادماومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدمتصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟ که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهمنگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من .... دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ... چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادودو
مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یکشکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادمبخاطر قرص هایی بود که میخوردم ...
هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ...
هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ...
مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ...
اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم
ولی وقتی کابوسها بیشتر میشد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ...
مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارمنشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم :
_نمیتونم ... وقتی نمیخورمحس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ...
اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه منمتوجه نشدم ...بعد ادامه داد:
_فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه..
دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ...
حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم !
دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم !
مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟
میگم بریمصحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی!
سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت :
_به مننگاه کن !منکه بدتو نمیخوام !
امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم
حداقل بهتر هست !
باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت :
_بمون من میرم سریع میام ...
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم ..
وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ...
تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش میشست و نمیزاشت من کاری کنم ...
همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم ..البته بعد از یکهفته !
زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ...
موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ...
هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو میبرد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا !
نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم
آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ،
موهام رو شونه کشیدمو با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستمزدم ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده...
لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت :
_پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتمبخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ...
بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس !
تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم !
بعد سری تکون دادمو به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم..
وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه...
نگاهی به دور و برش انداخت و روبه منچرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟
کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟
اخم کرده و طلب کار گفت :
_پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟!
لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوامبشنوم!
یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟بچمپوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت !
دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن!
شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت :
_یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوسه
نمیتونی بگو طلاقت بده یه دختر براش بگیرم حداقل بتونه براش یه بچه بیاره نه اینکه همش ازش پرستاری کنه !
۵، ۶ ماه ازدواج کردید تو این بیمارستان تو اون بیمارستان دنبال کارای تو هست !
دیگه بسه شورش رو درآوری!
سرم رو پایین انداختم ...
دروغ چرا اگر قسمت بچه رو نادیده بگیریم حرفاش حق بود ...مصطفی بخاطر من از کار و زندگی افتاده بود ...تا الان بخاطر من جلو روی همه وایساده بود و نامردی بود اگر بخوام همه ی اینا رو نادیده بگیرم...
با سری که همچنان پایین بود گفتم:
_حق دارید ... من واقعا متاسفم ...
حرفم رو قطع کرد و گفت :_معلومه که حق دارم !از وقتی عروس ما شدی والا برات کم که نزاشتم هیچ بیشترم برات انجام دادم!
ببین عروس ...
حرفش با اومدن مصطفی قطع شد ...
مصطفی اول به من نگاه کرد و بعد به مادرش
کیسه های خریدی که دستش بود رو زمین گذاشت و روبه مادرش گفت :
_بفرما مادرم اینم سفارشات ..
خوبه ای گفت که مصطفی روبه من چرخید و گفت :_تو چرا وایسادی دکتر که گفت تا کامل خوب نشدی بلند نشو !
بیا بریم ..
از پشت نگاهم به نگاه مادرش گره خورد که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید !
دستم رو بالا بردم و گفتم :_من خوبم ... حالا وایسادم به مادرت کمک میکنم ...
اخمی کرد و گفت :
_من خودمهستم ... تو برو استراحت کن وقتی خوب شدی هر چقدر که خواستی کمک کن ..
ناچار همراهش به اتاق رفتم،روی تخت نشستم و گفتم :
_ ولی الان اینجوری زشت هست که من بخوابم ایشون کار انجام بده ها ...حالا بزا منم برم یه روز هم یروزه ...نچی کرد و پتو رو کنار کشید و رومانداخت و گفت :_همون حرفایی که الان مطمئنم به تو گفته به منم تو راه گفت !نمیخواد ناراحت باشی !چند روز بگذره اینا یادش میره !
منکه بعید میدونستم اینا هیچ وقت فراموش بشه،ولی با این حال برای اینکه حرف مصطفی رو زمین نندازم روی تخت خوابیدم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ...
حدودا دو ساعتی داخل اتاق بودم و چند باری صدای بحث مصطفی با مادرش رو شنیدم اما جرئت اینکه از اتاق بیرون برم رو نداشتم ...
وقتی صدای بسته شدن در خونه اومد نفس راحتی کشیدم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد..
رو پیشونیش اخم بود و نشون میداد بخاطر بحثی هست که با مادرش کرده ...
کنارم نشست و کاسه سوپی که ظاهرا مادرش درست کرده بود جلوم گرفت گفت :
_تا آخرش باید بخوری !
خودش به زور تا آخرین قطره ی سوپ رو داد بخورم و از اتاق بیرون رفت ...
نگاهی به بیرون انداختم هوا کاملا تاریک بود و عقربه ها ساعت ۹:۳۰ شب رو نشون میدادن ،مصطفی که به اتاق برگشت بعد از مدت استرس گرفتم و مطمئنم این استرس بخاطر حرف هایی بود که صبح مادرش به من زد ..
اصلا دلم نمیخواست از مصطفی جدا بشم و از طرفی مطمئن بودم از الان قراره تحت فشار بیشتری قرار بگیرم !
رو تخت خوابی دراز کشیدو گفت :_به چی فکر میکنی ؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
_داشتم به آینده فکر میکردم !
هومی گفت و ادامه داد: _خب آینده رو چطور میبینی ؟ سؤالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم :_تو بچه دوست داری ؟
بالا رفتن ابروش تو همون تاریکی هم به خوبی معلوم بود و متعجب گفت :
_الان این سوال از کجا به ذهنت اومد؟
_تو جواب منو بده ...
همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت :
_کیه که بچه دوست نداشته باشه !
مثلا یه خونه ی شلوغ !ولی تو به اینا فکر نکن فعلا باید به فکر این باشیم که زود تر خوب بشی !مخالفتی باهاش نکردم و فقط سرم رو تکون دادم ،الان به نظر خودم هم وقت مناسبی برای فکر به اینا نبود و من فقط تحت تاثیر حرف های مادرش قرار گرفته بودم !
بالاخره خواسته ی مصطفی عملی شد و با هم راهی شهر شدیم تا بریم پیش روانپزشک .
بازمباهاش مخالفت کردم ولی مصطفی به زور منو سوار اتول کرد که بریم شهر ...بخاطر مریضی ساده که هیچ کدوم دست من نبود مادرش اونجوری حرف باز من کرده بود !
اگر میفهمید پیش روانپزشک میرم مطمئننا هر جا مینشست میگفت این دختره دیوونه هست و یه فکر واسه جدایی من و مصطفی میکرد!به شهر که رسیدم مستقیم رفتیم پیش دکتری که مصطفی از قبل وقت گرفته بود ..
تو صف انتظار نشستم و وقتی نوبت به من رسید مصطفی همراهمبلند شد و دو دستم رو گرفت و گفت :_مناینجا میمونم تو برو !
ولی اینو بدون من بخاطر این تو رو آوردم اینجا تا دیگه کابوس نبینی و فکر خیال نکنی!
پس فکر باطل رو از سرت بنداز بیرون نگران حرف کسی هم نباش ! فقط واسه خوب شدنت تمرکز کن !
نفس کلافه ای کشیدم و باشه ای گفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم..
دکتر ازمخواست هر چیزی که تو اینیکسال اخیر اتفاق افتاده براش تعریف کنم
اولش گفتن برام سخت بود ...ولی هرچی بیشتر تعریف میکردم حس میکردم سبک شدم و احساس راحتی کردم !
باهام حرف زد و ازم خواست به مصطفی فرصت بدم برای شروع زندگی واقعیمون!
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوچهار
البته این چیزی بود که تو اینمدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم !
حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم
وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ...
انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود !
مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :
_حالا بریم بیرونمیگم...
متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد
با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم ..
مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ...
یسری ورزش هم بهمگفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ...
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_پس پر بار بود ...
خوشحالم که الان خوبی ..
لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ...
یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم
هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ...
با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم ...
به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ...
و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ...
اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید :
_میشناسید هم رو ؟
اردشیر دستش رو جلو برد و گفت :
_اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم !
مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ...
اردشیر پرسید :_خوبی ؟
نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت :
_چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِیت یچیزی بهت بگم !
مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟
اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم!
مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگراننباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگمخوشحال میشید !
مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی میخورید؟
مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی میخواید به همسر من بگید؟!
اردشیر دمیگرفت و گفت :
_واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین ..
مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت:
_آوین خانم !
اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ...
_خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم !
عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست !
عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه !
زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون...
مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین پیشونیش کمی از بین رفت...
بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت :
_ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه !
اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ...
مننمیدونم چی بین عمومو راشد گذشته
اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ...
من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودمگفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن
به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه !
مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ...
منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ...
لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ...
مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست....
مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت :
_منم خوشحالم ...
بعد مکثی کرد و گفت :
_بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ...
بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم،
دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست..
چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم !
وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود ..
و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم..
اینلباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ...
دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوهشت
کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم.. حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفیی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودمنوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم شاید با آیت کار ذره ای از استرسمکم بشه .. و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هامبوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ...
گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم .....
اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود
میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم :
_این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت :
_تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم !
با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ...
صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم ....
مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_صبح کجا میرن ؟مدرسه ! منم الان دارم میرممدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری
الان میری میشینی استراحت میکنی !
با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ...
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت :
_مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟
گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدممدیرتون هم گفته نباید کسی بفهمه تو شوهر داری !
الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگبشه میخوای به بقیع چی بگی ؟
مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟
نه اصلا نمیشه آوین !
من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ...
دلممیخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدمو به سمتش قدم برداشتم و گفتم...
_مصطفی ، عزیز دل من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت :
_آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ...
پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببینمن چی میگم ...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نود
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت:
_چرا وایسادید همو نگاه میکنید بیاد دیگه ...
مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم بمونم جرمه ؟
بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد:
_فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی !
تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن!
مصطفی جلو رفت و گفت :
_الان که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ...
و بالا رفتن داخل ..
خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ...
وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ...
لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم ..
با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت...
سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم ...
بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم ..
تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ...
این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ...
فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم ..
بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمیخواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلمنمیخواست از حاملگی من بویی ببرن !
آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ...
خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت :
_پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ...
خالش با غرور گفت :
_دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ...
الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفمنه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلممیخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم!
خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده ....
*
حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده میکرد تا مستقیمو غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی !
از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ...
تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی میکردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن ..
نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ...
مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم !
شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت :
_فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ...
اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته ..
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
_من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودممیگم بریم ...
مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت:
کمیطول کشید تا خوابم برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم اضافه شد ...
به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه میاومد ..
متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ...
سحر روبه مصطفی با ناز گفت ...
_مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم ..
مصطفی پوزخند زنان گفت :
_خاله که میگفت درست تموم شده!
بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست !
رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نودویک
ببین من همه جیز رو میدونم ..
میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته...
دستم رو محکمتر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ...
_ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ...
خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه ..
خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟
با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کممونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ...
ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست ..
تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم!
دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم ..
دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...میدونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه
ولی میترسیدم از آینده میترسیدم...
چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ...
سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود
خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟!
اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشمو دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ...
نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ...
از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ...
اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پیمیبردن ...
همه هنوز خواب بودن ...تصمیمگرفتم تا بیدار شدنشون خودم برمدکتر و بیام
چون صبح زود بود اولین نفر میشدم و میتونستم زود برگردم خونه ...
نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم ..
دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ...
کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا بقدری خوب بود که دلممیخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود ..
باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایمهم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم ..
طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ...
چند تا دارو برامنوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ...
سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ...
از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم !
کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم:
_خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریمپیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم..
دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نودوچهار
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_آخر
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم :
_بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم؟
_چرا که نه ؟ بنظرمتو بهترین مادر دنیا میشی ...
همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو همآوردید؟
مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ،
سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟
با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت...
از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ...
مصطفی تونست تو کارش ارتقاء پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..
تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..
اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم ..
اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ...
بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ...
۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هممیخواستم خودمبچه ای به مصطفی بدم !
راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم!
تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمیداد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..
هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود ..
به خواسته ی هستی اسم پسرمون رو محمد گذاشتیم ...
یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..
گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینممدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پیشون و آوردشون شهر ...
روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم ..
اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم دلم کباب میشدمو رضایت دادمکه بریم ...
حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم ..
دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ...
یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیمکامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر میشد...
تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم..
ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یکسال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی...
پایان
منتظر نظرات شما هستیم
@OSB1777
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯