#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_هشتاد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خواستم برم کلانتری که زهراخانم نذاشت گفت ممکنه بدترلج کنن بهشون حق بده چندساله دنبالت بودن بهتره بری بازبون خوش ازشون بخوای بچه هاروبهت برگردونن..خلاصه زنگ زدم مامانم گفتم کی ادرس اینجاروبه خانواده ی حامدداده مامانم گفت من که چیزی نگفتم حتی پدرتم درجریان نیست..هرچندخودم شکم به نیمابودگفتم اینجوری خواسته تلافی کنه،.فرداش راهیه اصفهان شدم وقتی رسیدم یه راست رفتم درخونه ی پدرنیمااماهرچی زنگزدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتم کارگاه تولیدی عرفان ولی اونجاهم ازقبل هماهنگ کرده بودن راهم ندادن ..بازبرگشتم درخونهی پدر حامد با اینکه ماشینشون جلوی درپارک بودمطمئن بودم خونه هستن امادرروبازنکردن،یه لحظه چشمم افتادبه پنجره پدرحامدرودیدم اماسریع رفت کنار..خسته ی راه بودم حالم خوب نبودوبااین قایم موشک بازی خانواده ی حامدم حسابی عصبی بودم،شماره ی خواهرکوچیکه حامدروخیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بودوخودش جواب داد..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_نود
شماره ی خواهر کوچیکه حامد رو خیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بود و خودش جواب داد.تاصدام رو شنید گفت چی میخوای،گفتم چرااینکارروبامن میکنید چرا بچه ها رو دزدیدی..باحرفم عصبانی شدگفت گمشوزنیکه فلان فلان شده برادرم روبه خاک سیاه نشوندی کشتیش پروهم هستی توصلاحیت بزرگ کردن بچه هارونداری پدرم میخوادنوه هاش پیش خودش باشن توام گورت گم کن..گفتم ازراه قانونی بچه هاروازتون میگیرم..گفت هرغلطی دلت میخوادبکن انقدرپرونده ات سیاه هست که کسی ازت حمایت نمیکنه..هواتاریک شده بوددیگه موندنم اونجافایده نداشت رفتم سمت خونه ی پدرم گفتم فرداصبح برم دنبال شکایت..بعدازچندسال دوری برگشته بودم به محله ی که کلی ازش خاطره داشتم وقتی زنگ زدم،مامانم..سریع،درروبازکردفکرمیکردتازه رسیدم..داشتم براش تعریف میکردم که برادرکوچیکم بابام امدن..بابام تامن رودیدگفت کی به تواجازه داده پاتوبذاری توخونه ی من گمشوبیرون..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نود
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت:
_چرا وایسادید همو نگاه میکنید بیاد دیگه ...
مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم بمونم جرمه ؟
بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد:
_فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی !
تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن!
مصطفی جلو رفت و گفت :
_الان که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ...
و بالا رفتن داخل ..
خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ...
وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ...
لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم ..
با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت...
سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم ...
بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم ..
تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ...
این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ...
فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم ..
بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمیخواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلمنمیخواست از حاملگی من بویی ببرن !
آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ...
خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت :
_پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ...
خالش با غرور گفت :
_دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ...
الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفمنه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلممیخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم!
خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده ....
*
حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده میکرد تا مستقیمو غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی !
از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ...
تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی میکردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن ..
نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ...
مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم !
شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت :
_فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ...
اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته ..
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
_من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودممیگم بریم ...
مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت:
کمیطول کشید تا خوابم برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم اضافه شد ...
به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه میاومد ..
متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ...
سحر روبه مصطفی با ناز گفت ...
_مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم ..
مصطفی پوزخند زنان گفت :
_خاله که میگفت درست تموم شده!
بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست !
رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯