#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوسه
وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود !
به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟
لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت ..
پشت سرش داخل خونه رفتم..
تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود !
رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگسفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ...
مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :
_اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ...
نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .!
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت:
_چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت
منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر ..
سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست !
ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت :
_وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو !
گفت و وارد اتاق شد و در رو بست !
حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم..
اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد
روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد
و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...!
تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه !
ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه!
اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم
میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد
و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت !
از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمیچهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه !
داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم!
از خونه بیرون نمیرفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردمپشت سرت حرف نمیزنن!
خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی !
با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم!
مردمتا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟
همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شاممیخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم ....
اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم ..
وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه !
ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه !
هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم و دیدم وضعیتش افتضاحه !
موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ،
دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه میرفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم :
_مصطفی خوبی ؟
از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:
_تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی
به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریمداخل ،با گیجی سرش رو تکون داد
وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردمبه سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد
و راه رفتن برای منم کمیسخت بود..
وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریمتو اتاقت ..
کمیطول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق میکرد !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوچهار
ناچار و مجبورا کمکش کردم بره و روی تخت بخوابه ،همین که خوبید عقب گرد کردم برم براش یک لیوان آب بیارم بخوره بلکه اینمستی از سرش بپره ...اما هنوز یک قدم عقب نرفته بودم که دستم رو گرفت ،عادلم رو ار دست دادم و روی تخت پرت شدم ..
بریده بریده گفت:
_سمیه چقدر دلم برات تنگ شده بود !
دوباره حس عذاب وجدان به سراغم اومد
نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستادم و گفتم :
_من سمیه نیستم !
خواستم بلند بشم که اجازه نداد و روسریم رو از سرم کشید بلندی موهام بقدری بود که روی صورتش میاومد ..
_چقدر بوی خوبی میدی !
مکثی کرد و گفت ،_بوی بچه ... آره بوی بچه میدی !
به حرکاتش نگاه کردم ، درست مثل کودکی شده بود که احتیاج به محبت داره ،ناچار چیزی نگفتم و حرکاتش رو نگاه کردم،موهام رو دوباره بو کرد و گفت :_میخواستیم بچه دار بشیم،دوست داشتم چند تا دختر مثل سمیه داشته باشم همونقدر خوشگل و شیطون ...
میدونی از تو هم خیلی حرف میزد ،خیلی دوست داشت ....میگفت تو خیلی بین اون خونواده مظلومی ....حتی وقتی بابات فوت کرد گفت بیاریمت اینجا با ما زندگی کنی ....
لبم رو گاز گرفتم و اشکام رو پس زدم ...
چقدر این مرد شکسته بود !
همچنان چیزی نگفتم و به حرفاش گوش میدادم ..._دلم برای سمیم خیلی تنگ شده.....اونم موهاش بوی بچه میداد ....
به فکر راشد افتادم... منم دلم برای راشد یک ذره شده بود ....اونموقع میگفتم وقتی واقعیت فاش بشه تو روت نگاه نمیکنم
اما الان دلم ميخواست حرفم رو پس بگیرم
تو زمانی بودم که حاضر بودم ۱۰ سال از عمرم رو بدم برای یک ساعت کنار راشد بودن ...
الان من متاهل بودم و فکر کردن به راشد گناه کبیره و خیانت به مصطفی محسوب میشد ..
در واقع اگر بخوایم حساب کنیم من به سه نفر داشتم الان خیانت میکردم به سمیه در حالی که مصطفی کنارمه ،به راشد در حالی که مجبور شدم طلاق بگیرم و مصطفی در حالی که زنش بودم اما به فرد دیگه ای فکر میکردم .!دقیقا به درجه ای رسیده بودم که از خودم متنفر شدم !
نگاهی به مصطفی انداختم که همچنان دستش دورم بود و نفس های منظم نشون میداد خوابیده ...تکونی خوردم و خواستم بلند بشم اما نتونستم ...
چشم چرخوندم اتاق هم تاریک بود و نمیشد جایی رو دید ،ناچار همونجا نشستم
انگار باید شب رو در این اتاق و در کنار مصطفی صبح میکردم!
خیلی به خودم فشار آوردم تا خوابم نبره و وقتی صبح مصطفی بلند میشه صحنه ی بدی رو نبینه اما نتونستم و کم کم چشمای خودمم گرم شد و به خواب فرو رفتم ....
صبح که از خواب بیدار شدم مصطفی نبود و پتویی روی من انداخته شده بود، سریع سرجام نشستم و داخل اتاق چشم چرخوندم اما بازم ندیدمش، خم شدم و روسری که شب قبل مصطفی روی زمین انداخته بود برداشتم و سرم کردم...
نمیدونستم قرار بود چجوری باهاش روبرو بشم اما در نهایت نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،مصطفی روی زمین نشسته بود و چیزی روی کاغذی مینوشت ..
سلام آرومی دادم که سرش رو بالا آورد و منو دید و زیر لب سلامی داد ،برای فرار از موقعیت وارد آشپزخونه شدم و سر خودم رو آماده کردن صبحانه گرم کردم ..
یکی از خوبی های زندگیتو روستا صبح زود بیدار شدن تو هر شرایطی بود !داخل شهر وقتی زیاد میخوابیدم روز بعدش کلافه بودم اما اینجا اینجور نبود و زود بیدار شدن خودش جزئی از انرژی محسوب میشد!
همینطور که پنیر محلی رو داخل ظرف میزاشتم مصطفی وارد آشپزخونه شد و گفت:
_بابت دیشب عذرخواهی میکنم !دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم که گفت :
_دیشب زیاده روی کردم تو خوردن اینجوری نیست ؟
سرم رو تکون دادم وگفتم :_مهم نیست پیشمیاد !
لبش رو تر کرد و پرسید :_چیز بدی که نگفتم ؟
همونطور که سرم رو به معنای نه تکون دادم گفتم :_نه ، چیزی نگفتی ..
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_چند روز مادر بزرگم از شهرستان میاد اینجا پیش ما بمونه ،بعدش میره خونه مادرم اینا
چیزایی که لازم داریم امروز بگو اگه رفتم شهر بخرج اگه هم نرفتم تا جایی که میشه از اینجا بخریم ...
_باشه نگاه میکنم میگم بهت ..
خوبه ای گفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که با مکثی گفت :_راستی موهات خیلی قشنگه !هیچ وقت کوتاهشون نکن ! حیفه
گفت و از آشپزخونه بیرون رفت ،راشد هم همیشه همینو میگفت،که کوتاهشون نکن ...
دستم رو از زیر روسری به موهام زدم و آهی از سر افسوس کشیدم ..
نگاهی به خونه انداختم و وسایلی که لازم بود رو لیست کردم و مصطفی دادم تا بخره....
وقتی رفت جارو و دستمال برداشتم و افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم ..
در آخر کل خونه از تمیزی برق میزد بجز اتاق مصطفی که داخلش نرفتم ،حتی دیشب هم که داخل اتاق بودم فرصت نشد کامل به همه جا نگاه کنم .
بیخیال شونه ای بالا انداختم و بهش توجهی نکردم نهایتا خود مصطفی که می اومد بهش میگفتم ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوپنج
لباسامو برداشتم تا برم حموم که متوجه شدم آب قطع شده ....
وزن سنگینم باعث شده بود کار کردن برام دشوار بشه و همون چندتا کاری هم که میکنم عرق از سر رو م بباره!
چاره ای نداشتم جز اینکه برم حموم عمومی روستا....دلم به نرفتن بود اما مجبور بودم که برم حداقل وقتی مصطفی اومد بدش نیاد از من !
لباسام رو داخل بقچه ای پیچیدم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم ،سعی کردم به کسی توجه نکنم و راه خودمو در پیش گرفتم،وارد حموم عمومی شدم مثل همیشه زنا کنار هم نشسته بودن و غیبت بقیه رو میکردن ...
میون حرفاشون جایی اسم خودم رو شندیم
ابرویی بالا انداختم و گوشیمو تیز کردم که یکی گفت :
_اره بابا خودم شنیدم شوهر فرنگی و شهری داشته رفته با یکی دیگه ریخته رو هم شکمش اومده بالا !یکی دیگشون گفت :
_باز خوبه بچه رو نبسته به ریش پسره
اونی که تعریف میکرد پوزخندی زد و گفت :
_ساده ای زن مثل اینکه اصلا رابطه نداشته با پسره ،شب عروسی دستمال الکی دادن به مردم..
زن روبرویی چشماشو گرد کرد و گفت :
_خوبه والا طرف تحصیل کرده بوده برداشته بردنش شهر اینهمه هم لی لی به لالاش گذاشته تهش شد این ...
این امروزیا رو باید با چوب سر جاشون نشوند زبون خوش و محبت حالیشون نیست زمان ما کی این خبرا بود والا ....
دیگری روی پاش زد و گفت :
_همینو بگو تقصیر ننشه بابا همونموقع من کلی بهش گفتم به باباش بگه نزاره بره مدرسه گوش نکرد ،میگفت تک دخترشه باباش دوسش داره همه کار میکنه براش ،بفرما اینم تک دخترش استخوانای اون مرحوم والا تو گور لرزید با این تک دخترش!
این دوره زن جماعت مخصوصا تو سن اینا نباید بره مدرسه که اگه رفت دیگه کسی نمیتونه جمعشون کنه !دستم رو روی گلوم گذاشتم بلکه بتونم راه نفسم تنگم رو باز کنم
بیخودی برای خودشون میبریدن و میدوختن !
خوبه مامان گفته بود دیگه حرف و حدیثی نیست پساینا چیمیگفتن ؟
چرا دست از سرمبر نمیداشتن و بچه ای که وجود نداشت رو میکوبید هی رو سرم ؟
چشمام پر شده بود از اشک اما پلکی زدم و نفس عمیقی کشیدم ،منکه تا اینجا اومده بودم !پس باید بازم جلو میرفتم تا فکر نکنن حق با اوناست !
چند لحظه دوباره ایستادم و وارد شدم
لبخند ساختگی روی لبم نشوندم و به کسایی که تو حموم بودن سلام آرومی دادم
بعضیا جواب دادن و بعد فقط پشت چشم نازک کردن ...
بی توجه بهشون جلو رفتمومشغول شستن خودم شدم وقتی کارم تموم شد و حوله دور خودم پیچیدم همونی که با اعتماد به نفس از من حرف میزد پرسید :
_آوین جون تکلیف بچه معلوم شد ؟جنسیتش چیه ؟ بازم مردونگیه مصطفی ! حاضر شد بچه ی یکی دیگه رو بزرگکنه !
لبخندی مصلحتی زدم و گفتم :
_والا اطلاعات شما از منم بیشتره !
هر وقت شما فهمیدی جنسیت چی هست بگو تا منم بدونم !چشماش گرد شد و زیر لب پرویی نثارم کرد !میخواستم با زبون بی زبونی بهش بگم خفه شو تو که تا الان داشتی با اعتماد به نفس حرف میزدی!
اینو گفتم و دیگه توجهی بهشون نکردم بیرون رفتم و بعد از پوشیدن لباسام روسریم رو محکم دور موهام پیچیدم تا سرما نخورم ،
پساز اون از حمام بیرون رفتم ،خدا میدونه دوروز دیگه که معلوم شد هیچی در کار نیست لابد میشینن میگن بچه بودا ولی مرد !
از این جماعت چیزی جز این انتظار نمیرفت!
کلید انداختم و وارد خونه شدم ،لباسم رو داخل رخت چرکا انداختم تا سر فرصت با دست بشورم .
خواستم سر خودم رو با غذا پختن گرم کنم تا نخوام بخاطر حرفای خاله زنکی اینت خودمو عصبی کنم ،
انقدر مشغول غذا پختن بودمکه زمان از دستم در رفت و یک آن به خودم اومدم دیدم شب شده ،دستام رو شستم و زیر خورشت فسنجونم رو کم کردم تا مصطفی بیاد ،
قبل از اومدنش روسریم رو سرم کردم و منتظر نشستم، پس از نیم ساعتی انتظار کشیدن بالاخره مصطفی در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به خونه اومد ،سلامی داد و رفت دستاشو بشوره و لباساش رو عوض کنه،تو اون فاصله سفره ی شام رو چیدم تا بیاد ،در سکوت شام خوردیم ولی من هنوز فکر درگیر حرفای صبح بود ....
کاش میشد بهشون ثابت کنم چیزی نیست
گرچه اگرم ثابت میشد بازم اینا چهره ی حق به جانب به خودشون میگرفتن !
همینجور تو فکر بودم و که مصطفی دست روجلوی صورتم تکون داد، تکونی خوردم و بهش نگاه کردم که گفت:_کجایی دارم صدات میکنم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم: _هیچی، چیزی گفتید ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_فردا اول وقت مادر بزرگم میاد اینجا....
لبخندی زدم و گفتم :
_قدشمون رو چشم ... چیزی مد نظرت هست درست کنم واسه ناهار ؟
_نه هر چی درست کردی خوبه !
سری تکون دادم که کمی از غذاش خورد و گفت :_امروز جایی رفتی ؟ یعنی از خونه بیرون رفتی ؟ بهش نگاه کردم و دست از خوردن کشیدم با کمی سرخ شدن گفتم :
_آب قطع بود رفتم حموم عمومی و اومدم
خوبه ای گفت و ادامه داد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوشش
_فردا درستش میکنم،خب اونجا کسی چیزی گفته؟
لبم رو تر کردم و با مکث گفتم :
_نه کی چی بگه؟ _تا الان بیرون نمیرفتم خوب بوده امروز که رفتی همش تو خودت هستی ! معلومه داری یچیزی رو مخفی میکنی ...ولی به هر حال به حرفای بی حساب کسی توجه نکن ، از بیکاری تو سر مردم سرک میکشن تو بهشون توجه نکن !
بعد از سر سفره بلند شد و گفت
_برای شام امشب ممنون ، شبت بخیر
سرن رو تکون دادم و شب بخیر آرومی در مقابل گفتم که رفت داخل اتاقش و در رو بست ...
حواسش به من بود و بهم توجه کرد یه من اینجوری فکر میکردم ؟
کمیآب داخل لیوان ریختم و یکنفس خوردم
خدایا خودت بهم راه درست رو نشون بده
تو این زندگی و تو این دو سه ماه اخیر بقدری زندگی من فراز و نشیب داشت که دیگه واقعا نمیدونستم چی درسته و چی غلط !
کلا ۱۴ سال داشتم اما چیزهایی رو تجربه کرده بودم که شاید افراد از من بزرگتر تو این موقعیت قرار نگرفته بودن!نفسم رو بیردن فرستادم و بلند شدم تا سفره رد جمع کنم
*
از صبح زود بیدار شدم همه چیز رو با دقت چک کردم تا کم و کسری نباشه ...
مصطفی هم رفته بود ترمینال دنبال مادربزرگش تا بیارتش خونه ...
چون صبح بود صبحانه ی مفصلی درست آماده کردم تا بیان
حدودا چهل و پنج دقیقه ای گذشت که مصطفی همراه با مادربزرگش اومد
اسممادربزرگش شرمینه بود
برخلاف سنبالایی که داشتن انگار روحیشون جوون بود و اینو از سبک لباس پوشیدنشون میشد به خوبی متوجه شد !
از اول ورود خیلی خوش برخورد و مهربون بودن!
طبق رسم دستشون رو بوسیدم که دستی روی سرم کشید و گفت
_مرسی دخترم شما هم حسابی تو زحمت افتادی ...
لبخندی به روشوش زدم و گفتم
_انجام وظیفه هست ، بفرمایید داخل خسته راه هستید .
با هم وارد خونه شدم و روبه مصطفی چشمامو باز بسته کردم که لبخنید زد
شرمینه خانم رو به سمت اتاقی که خودم داخلش میموندم راهنمایی کردم تا لباساشون رو عوض کنن.
تو اون فاصله هم دوباره همه چیز رو چک کردم تاچیزی کم و کسر نباشه ....
صبحانه رو باهم خوردیم و تو این مدت مخاطب حرفاشون مصطفی بود و من دخالتی نکردم ..
بعد از خودن صبحانه مصطفی طبق معمول همیشه رفت سر کار و منو شرمینه خانم تنها شدیم .
از قبل مصطفی گفته بود که مادر بزرگش زودبا همه گرم میگیره و میتونم باهاش احساس راحتی کنم اما با این وجود هنوز استرس داشتم .ظرفا رو داخل سینک گذاشتم و خواستم بشورم که گفت :
_دخترم بیا اینجا بشین ببینم
به ظرفا اشاره کردم و گفتم
_بزارید من اینا رو بشورم میام خدمتتون ...
لبخنید زد و گفت :
_ظرفا فرار نمیکنن که میشوری بعد فعلا بیا پیش من یکم صحبت کنیم ..
ناچار سرم رو تکون دادم و رفتم و کنارشون نشستم ...
دستش رو روی پاهام گذاشت و گفت
_دخترم داخل خونه سختت نیست هی با شال و روسری این طرف و اون طرف میری ؟تو خونه که نامحرم نیست
بکن اون شال رو که من جای تو خلقم گرفت ...لبخند زورکی زدمو گفتم :
_من راحتم .. ممنون ...
و دلممیخواست بتونم بگم که مصطفی شوهرمه ولی واسه من نامحرم ترینه !
اخم ساختگی کرد و گفت :
_من ناراحتم ولی ! با منه پیرزن بحث نکن در بیار راحت باش ...
بحث کردن بی فایده بود پس گره روسریم رو باز کردم و از سرم کشیدم ...
وقتی به صورتش نگاه کردم برق چشماش رو به خوبی معلوم بود
دستش رو جلو آورد و طره ای از موهام رو گرفت و گفت :_حیف نیست این موهای ابریشمیتو زیر یه تکه پارچه پنهون میکنی ؟
لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم که پرسید
_میدونی این بچه چند ماهشه
کلافه نفسی بیردن فرستادم ، انگار باز مجبور بودم واسه چیزی که وجود نداره کلی توضیح بدم ..._بچه ای وجود نداره !
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت
_مگه میشه دخترم، پس چرا مثل زن های حامله شکمت بزرگشده و پف کردی ؟
با حالت زار گفتم :
_من خودمم نمیدونم ...
ولی هر چی که هست من حامله نیستم ...
دیگه واقعا خسته شدم از بس به همه گفتم کسی حرفم رو قبول نکردم ...
اول کمی نگاهم کرد و گفت :_چرا از شوهر قبلیت جدا شدی ؟
با افسوس گفتم:
_چون فکر میکردم بهش خیانت کردم و رفتم دکتر گفت حامله ای در صورتی که من حامله نیستم من حتی ...به اینجای حرفم که رسیدم مکثی کردم که پرسید :
_حتی چی؟
بغض کردم و گفتم :
_من حتی یک بار هم باهاش نبودم...
فکر کرد بهش خیانت کردم و به راحتی منو گذاشت کنار ...!به صورتش نگاه کردم تغییری در حالتش نداد اما در عوض پرسید :
_از زندگیت با مصطفی راضی هستی ؟ اذیتت نمیکنه؟ اه مانند گفتم :_خانوادم حاضر نشدن منو ببرن دکتر ببین مشکل من چیه فکر میکردن من لکه ی ننگم،درسته ازدواجمون از سر اجبار بوده ولی باز راضیم چون مجبور نیستم هر روز حرف کسایی رو تحمل کنم که به اصطلاح خانوادم هستن !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوهفت
کمی فکر کرد و گفت :_هیچ چیز تو این دنیا بدون دلیل نیست دخترم !شاید ازدواج تو با مصطفی یه خِیریتی داشته که اتفاق افتاده!
دلم میخواست بگم این چه خیری هست که دل من هنوز پیش راشده اما سکوت کردم
و انگار شرمینه خانم زرنگ تر از این حرفا بود و از سکوت و نگاهم حرفم رو خوند و گفت :
_میدونم الان دلت پیش شوهر قبلیت هست
ولی دیگه فراموشش کن !تو الان یه زن متاهلی!نمیگم یروزه بیا عاشق مصطفی بشو نه ...آدم باید خیلی بی تعادل باشه که تو یروز احساساتش تغییر کنه !
آرومآروم به رفتار مصطفی فکر کن ،ببین کنارش احساس راحتی میکنی؟
ببین و شاید یروزی به ایننتيجه رسیدی که مصطفی معیار هایی که تو میخوای داره و میتونی دوستش داشته باشی !عجله نکن شاید اون روز چند ماه طول میکشه ولی از قدیم گفتن آخر هر کار سختی یه خوشی منتظر آدم هست ..!
سرم رو پایین انداختم و گفتم :_آقا مصطفی تا همین الانشم مردونگی کردن واقعا ،ولی من فکر میکنم من لیاقت این محبتشون رو ندارم
و نمیدونم چجوری جبران کنم ...
رو رانم ضربه ی آرومی زد و گفت :
_اگه تا الان محبت کرده بهت وظیفش بود چون تو شرعی و قانونی زنشی به تو محبت نکنه میخوای بره به کی محبت کنه ؟
انقدر خودتو دست کم نگیر دختر جون !
الان چرخ روزگار چرخیده تو شدی زن مصطفی اونم شده شوهر تو ،با صبر کردن و از هم دوری کردن نه سمیه واسه مصطفی برمیگرده نه تو دوباره میشی زن شوهر سابقت!
مکثی کرد و با افسوس گفت :_بیچاره پسرم تازه دوماد بود که سمیه تو آتیش سوزی مرد،
تا یمدت اومده بود پیش من هر شب سرش رو میزاشت رو پای من گریه میکرد !اون دخترم گناهی نداشت که تو اوج جوونی اونجوری سوخت !ولی دیگه کار خدا هست حتما صلاح این بوده...
تو هم ۱۴ سالته میدونم و میتونم حدس بزنم سختی زیاید کشیدی تا الان ،نمونه بارزش هم همین شکمت که اومده بالا ...
ولی با غصه خوردن چیزی درست نمیشه !
یکم زنانگی کن زندگیتو با مصطفی بساز !
مصطفی میشه گفت کل بچگیش پیش من بوده ...خودمبزرگش کردم میدونم اگه یک قدم براش برداری اون صد قدم برات برمیداره ...حالا من بهش میگم برید شهر پیش دکتر ببینید مشکل تو چیه...دیگه روم به دیوار مریم مقدس نیستی که همینجوری حامله بشی ..اگه مریضی چيزي باشی زبونم لال زود تر درمان بشی ،اگه هم که بچه هست که به گفته خودت احتمالاش صفره شاید اون بچه زندگیتونو عوض کرد !کار خدا رو هیچ وقت دست کمنگیر ! هیچ کارش بی حکمت نیست !
نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم
انگار خانوادتن با فهم بودن و زود قضاوت نمیکردن!کاش یه ذره از این فهم به خانواده ما همرسیده بود ...
شرمینه خانم وقتی حرفاش رو زد گفت منبرم یکماستراحت کنم و راهی اتاق شد ...
بعد از اون منم بلند شدمو ظرفا رو شستن و مشغول پختن ناهار شدم ،وقتی پخت ناهار همتموم شد واسه اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو با شستن حیاط مشغول کردم .
همونموقع در خونه باز شد و مصطفی داخل اومد به دیدنش سلام زیر لبی دادم که اخمی کرد ..متعجب پرسیدم چیزی شده.
_چرا تو حیاطی ؟
به جارو و شلنگ دستم اشاره کردم و گفتم :
_داشتمحیاط رو میشستم ..
_اونو که خودمفهمیدم ولی چرا چیزی سرت نیست ؟درسته ازدواجمون هیچیش واقعی نیست ولی خوش ندارمکسی سر لخت ناموس منو ببینه !
دستم رو روی سرم کشیدم و تازه یادمافتاد ، فراموش کردن بعد از رفت شرمینه خانم روسریم رو سرمکنم ،سرم رو پایین انداختم و گفتم :_ببخشید .
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_نمیخواد معذرت خواهی کنی ولی دیگه حواست باشه ،از این به بعد خودمحیاط رو میشورم ،سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم...
ورود ما به خونه مساوی شد به بیرون اومدن شرمینه خانم از اتاق ،با دیدن مصطفی گل از گلش شکفت و با خوشرویی ازش استقبال کرد،از کنارشون رد شدن و به سمت روسری رفتم که روی پشتی گذاشته بودم ،البته این رد شدن از زیر نگاه تیز شرمینه رد نشد و گفت :
_دختر تو باز رفتی اونو بندازی رو سرت ...
بابا من جای تو پختم !دهن باز کردم که چیزی بگم اما مصطفی در یک کلمه گفت راحت باش
و رسما ضربه فنی شدم .
ناچار روسری رو روی پشتی گذاشتم و برای فرار از زیر نگاه سنگینشون گفتم:_من میرم وسایل ناهار رو بزارم و سریع وارد آشپزخونه شدم .
کش موهامرو باز کردمو موهام رو بالای سرم بستم و مشغول غذا کشیدن شدم ،تا بعد از ناهار و خوابیدن ظهر و حتی شب شدن خیلی تو بحثشون شرکت نکردم و سر خودمرو با چیزای دیگه گرمکردم .
شرمینه در کل پیرزن سر زنده و شادی بود و وجودش باعث شده بعد از یکماه و خورده ای من لبخند رو روی لب مصطفی ببینم ،حتی مصطفی حاضر شده بود بخاطرش از سر کار زود تر بیاد خونه .
حدودا یکساعتی بعد از خوردن شام شرمینه بلند شد و گفت :_شما جوونا که تا دیر وقت بیدارید اما من دیگه برمبخوابم ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهونه
راضی نشده بود از حرفم اما معلومهم بود که نمیخواست سوال پیچم کنه ...
برای عوض کردن بحث گفتم :_شرمینه خانم از خواب بیدار شدن ؟
به سمت عقب رفت و گفت :
_نه هنوز خوابه ... الانم رفتم نون تازه خریدم گذاشتم تو آشپزخونه...
لبخندی زدموو تشکری کردم و از روی تخت بلند شدم و بعد از مرتب کردنش به سمت آشپزخونه رفتم ،بوی خوب نون تازه داخل خونه پیچیده بود ،نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و تصمیم گرفتم واسه صبحانه املت درست کنم ....
بعد از اون حدودا دو هفته ای شرمینه خانم خونمون موند !به بودنش حسابی عادت کرده بودم ،از بس که زن خونگرم و خوش مشربی بود ....
بعد از روز اول دیگه چیزی از رابطه منو مصطفی نپرسید و ممنونش بودم !
طبق روال هر شب داخل اتاق مصطفی میخوابیدم و به غیر از دوشب اول که روی زمین خوابید بقیه شب ها گفت گردنش درد میگیره و اومد رو تخت ،اولش کمی استرس و ترس داشتم ولی بعد دیگه عادت کردم شب میخوابیدیم و صبح بلند میشدم میدیدم نیست !
حدودا دو ماهی از رفتن شرمینه خانم گذشت و دوباره زندگی برگشت به روال یکنواخت خودش ....تنها تفاوتش این بود که دیگه اتاق منو مصطفی از هم جدا نبود !
بعد از رفتن شرمینه خانم شبش با اکراه خواستم برگردم به اتاق خودم نه اینکه اتفاقی بین ما افتاده باشه نه !
انگار عادت کرده بودم به بودن مصطفی کنارم
تا شب خودش نمیخوابید منم خوابم نمیبرد...
هنوز همازدواجمون هیچچیز واقعی نداشت اما من عادت کرده بودم به کنارش بودن !
دلم پیش راشد بود اما به مصطفی وابسته شدم ،این حس تناقض واقعا داشت دیوونم میکرد و عذاب وجدان داشتم ،از طرفی هم از این عادت بشدت میترسیدم!
اون شب خود مصطفی از من خواست بمونمپیشش و منم از خدا خواسته قبول کردم
نمیدونم تو ذهنش چی میگذشت اما حس میکردم این وابستگی دو طرفه شده !
اگر بخوام از وضعیت جسمانیم بگممیشه گفت شکمم هر روز از دیروز بزرگتر میشد
و تقریبا میشه گفت چهار ماه بود که من تو این وضعیت بودم ،حتی اگر حامله هم بودم این حجم از بالا آمدگی شکمم غیر منطقی و عجیب بود ،دو سه باری قرار شده بود با مصطفی بریم شهر و دکتر معاینم کنه اما هر بار سدی مانع رفتنمون شد و برنامه ی دکتر رفتن هر روز عقب می افتاد تا جایی که دیگه نه من حرفی ازش زدم و نه مصطفی فرصت کرد ازش صحبت کنه !
یکی دیگه از دست آورد های اومدن شرمینه خانم به خونمون این بود که دیگه روسری کامل از سرم افتاد و دیگه تلاشی برای به سر کردنش نکردم !
یکروز همینجور که نشسته بودم و موهام رو میبافتم در خونه باز شد و مصطفی اومد داخل ... اونروز زود تر از همیشه برگشته بود،
متعجب خواستم بلند بشم که نزاشت از این رو پرسیدم :_خیر باشه چیزی شده ؟ زود اومدی
سرش رو تکون داد و گفت :
_نه چیزی نشده ... شهاب رو وسط راه دیدم .!
شهاب نبود ولی من حتی به شنیدن اسمش هممیترسیدم! ضربات قلبم بالا رفته و بی توجه بهش گفتم :_خب ، چیشد ؟ چی گفت؟!
کنارمبا فاصله نشست و گفت:_چیز خاصی نگفت !سلام و احوالپرسی! فقط دعوت کرد واسه شام بریمخونه ی شما ..
گذشته قابل فراموش شدن نبود و هر بار که برای من یادآوری میشد من میترسیدم !
ازش رو گرفتم و گفتم:_ولی من دلم نمیخواد بیام!
اخم کرد و پوفب کشید و گفت "_تا کی قرار واسه چیزی که تو مقصر نیستی فرار کنی ؟
به هر حال باید یروزی باهاشون روبرو بشی !
بهش نگاه کردم و گفتم :
_من تا وقتی نرم دکتر و اینبرآمدگی حال بهم زن از بدنم نره دلمنمیخواد باهاشون روبرو بشم ! دوست دارم وقتی باهاشون روبرو شم که متوجه بشن اشتباه کردن و منو زود قضاوت کردن ،هم برادرم هم مادرم هم درو همسایه همه را...
به اینجا که رسیدیم با دیدن اخم بین پیشونی مصطفی مکث کردم و چیزی نگفتم !
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_نرفتن یعتی اینکه تو پذیرفتی اونا درست میگن ! بعدش هم من کنارتم ! اجازه نمیدم اذیت بشی !فردا هم ظهر زود از سر کار میام دیگه بریم شهر واسه دکتر تا بفهمیم قضیه چیه !
همین که گفت من کنارتم دلم به بودنش قرص شد و نامحسوس نفس آسوده ای کشیدم !مصطفی حق داشت با کسی باشه و زندگیکنه که اندازه خودش دوستش داشته باشه !نه منی که تکلیفم حتی با خودمم مشخص نبود !
دو روز قبل تولد ۱۵ سالگیمبود خودم هم بزور یادم اومد که تولدمه و من تو اون روز متولد شدم ،به کسی هم چیزی نگفتم ..
اما این حجم سختی و رنج واسه دختری که تازه پا به سن ۱۵ سالگی گذاشته نرمال هست ؟ پوفی کشیدمو به جای خالی مصطفی نگاه کردم ..
همینطور که مشغول حرف زدن بودین موهایی که بافته بودمباز شده بود و مجبور شدم از اول ببافم ،در آخر کش مو رو پایین موهام بستم و دولا از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و همینجور بلند خطاب به مصطفی پرسیدم :_ساعت چند میریم ؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصت
سریع از اتاق بیردن اومد و لبخندی زد و گفت :
_آفرین حالا شد ! الان شدی آوین قوی که سمیه ازش حرف میزد! با شنیدن اسم سمیه لب برچیدم و بغص نصف و نیمه ای گلومرو گرفت!
امروز جفتمون سوتی داده بودیم !اون خواست از سمیه بگه و من خواستم از راشد بگم !
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم تا همون بغض نصفه از بین بره و در نهایت گفتم :
_آره الان خوبم ... خب کی میریم ؟
یکساعت بخوابم بعد میریم ،سری تکون دادم که وارد اتاق شد و در رو بست ....
تو این یکساعت منم سر خودم رو با تمیز کاری گرم کردم و ساعت مثل برق و باد گذشت،مصطفی بلند شد و باهم لباس پوشیدیم و به سمت خونه ی ما حرکت کردیم ... انگار هنوز من بحث داغ و سر زبون اهالی روستا بودم !
میخواستم بهشون توجه نکنم اما انگشت هایی که به طرفم گرفته شده بود رو قشگ حس میکردم و میدیدم ... صدای دندون قروچه ی مصطفی رو شنیدم وخودمو زدم به اون راه ،تحمل این نگاه ها برای اونم سخت بود !
دم در خونه ی ما ایستادیم و من نگاه کوتاهی به اطرافم انداختم ،کسی داخل کوچه ی ما نبود !اما کوچه پر از خاطره بود!
پر از خاطره های راشد وقتی با اتول می اومدیم اینجا !
اه پر از افسوسی کشیدم و به در نگاه کردم که مصطفی با دستش به در زد ،کمی طول کشید اما در نهایت شهاب اومد و در خونه رو باز کرد ،با دیدنش اخم کردم و اونم جواب منو با اخم داد !
با مصطفی سلام گرمی داد اما با من مثل همیشه خشکرفتار کرد و منم به سردی سلامش دادم ! پشت سر مصطفی بعد از چند ماه بالاخره وارد خونه ی خودمون شدم !
خونه ای که بعد از فوت پدرم دیگه رنگ و بویی نداشت ! مامان با خوشرویی ظاهری باهام روبوسی کرد که در جواب فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم و عکس العمل دیگه ای از خودم نشون ندادم ! تو تمام مدت سکوت کردم و چیزی نگفتم!چرا که الان اینجا بودنم هم بخاطر مصطفی بود ...
بالاخره مامان کنارم نشست و گفت :
_دخترم زندگی خوبه ... راضی هستی ؟
اول پوزخندی زدم و بعد بهش نگاه کردم و گفتم:_مگه برای شما هم فرقی میکنه که من خوبم یا بد ؟یا زنده ام یا مرده تو این چند ماه فقط یکبار اومدی پیشم که اونم واسه این بود بگی حرفا و حدیثا خوابیده! الان مامان جون خیالت راحت شد ؟به آرامش رسیدی ؟آقازاده هات روبراهن ؟ در تمام مدت فقط با تعجب و شک بهمنگاه کرد ،تُن صدام آروم بود و فقط جوری بود که مامان بشنوه اما حرکات و چهره ی عصبیم از چشم مصطفی دور نموند....
مامان لبخند ساختگی و مصلحتی زد و دستش رو روی پام گذاشت و گفت :_دخترم من هر چی گفتم و هر کاری کردم واسه خیر خواهی خودت بوده ...منکه بدتو نمیخوام ...
نفسم رو بیرون فرستادم و میون حرفش پریدم و گفتم :_مامان تو هیچ وقت واسه دل من کاری نکردی !اگه الانم میگی واسه خیر خواهی بوده باشه حرف تو قبول !
ولی لطفا دیگه واسه خیر من کاری انجام نده !
تا همین الامم بخاطر خیر خواهی های تو بوده که اینهمه بدبختی کشیدم !
بخاطر این پسر دوست بودنت ... یه دختر بیشتر نداری ولی سه تا پسرتو به من ترجیح میدی ! لباش رو از هم فاصله داد که چیزی بگه اما اجازه ندادم و گفتم :_مامان نمیخواد چیزی بگی!بعد از روی زمین بلند شدم و فقط جوری که خودش بشنوه گفتم :
_من میرم بیرون هوا بخورم !فصای اینجا برام غیر قابل تحمله و بی توجه به همه از سالن بیرون رفتم ،روی تخت گوشه ی حیاط نشستم کلافه به اطراف نگاه کردم ،یاد اولین دیدار با راشد افتادم !درست روی همین تخت بود،
همینجا بود که ازم خواست زندگیمون رو بسازیم !
حیف که هیچ دوامی نداشت ،نمیدونستم اون ته دلش چی میگذره اما من هنوز احمقانه دلم برای تنگ شده بود ! همینطور در سکوت نشسته بودم و خاطرات رو برای خودم یادآوری میکردم و بیشتر خودم رو عذاب میدادم !
وقتی به خودم اومدم که دیدم شهاب کنارم نشسته!نشسته بود و آروم آروم سیگار میکشید! ناخودآگاه با دیدنش حس ترس وجودم رو گرفت و این حس از نظر من مرگ بود ! اینکه برادرن کنارت بشینه اما حس امینت کنارش نداشته باشی و بترسی !
لرزی که به تنم نشست از چشمش دور نموند!
به دود سیگارش خیره شدم که گفت :_تکلیف بچه معلوم شد ؟ دندون قروچه ای کردم و شمرده شمرده گفتم :_بچه ای در کار نیست !
پوزخندی زد و گفت :_پس واسه همینه شکمت هر روز بزرگاز از دیروز میشه !
دیگه واقعا نه جوابی داشتم بهش بدم نه توان مبارزه داشتم سکوت کردم که دوباره پوزخندی زد و گفت :_دیدی جواب نداری !پس حق رو به من میدی !
چشمام رو بستم و بعد باز کردم و گفتم :
_سکوتم بخاطر حق دادم نیست بخاطر خسته شدنم!بخاطر اینه که دیگه از زندگی بریدم !
با بی رحمی گفت :_کوه کندی مگه ؟مسبب اینا خودتی نشسته بودی زندگیتو میکردی رفتی با یکی دیگه ریختی رو هم نتیجش شد این ،الانم حرفی نیست ، با مصطفی داری زندگیتو میکنی !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتودو
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟
تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید .
در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم ....
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_میل ندارم ندارم چیزی بخورم ...
اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
_مطمئنی؟
مطمئن، اره ای گفتم که گفت :
_الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منممیلم به چیزی نمیکشه!
لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام !
دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش ..
اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه !
از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم !
خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت !
از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدمو داخل اتاق رفتم ...
مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم
مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ...
گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد ..
بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت!
و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود !
با صداش به خودم اومدم _خوبی؟
خجالتزده سرم رو تکون دادم، انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.
روی پهلو به سمت من برگشت و بهمنگاه کرد و بعد دستش رو از همباز کرد و گفت:
_اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه !
با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت ..
چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم!
لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ...
روی موهام رو بوسید و گفت:
_فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ...
جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن !
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ...
****
دستم رو به چشمام کشیدمو از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ...
ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ...
دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم ...با سر بزیری بهش سلام دادمکه جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدمو کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت :
_من الان میرمکار دارم ، همینکه به یکی بگم ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه...
صبحانه رو بخور بعد میامبریم ...
از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم :
_کی میای که بریم ؟
_ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ...
سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت ..
استرس گرفته بودم... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ...
کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارممحتویات معدم رو بالا میارم...
سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستمرو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیمو من از شر این کوفتی خلاص میشدم ..
میلم به صبحانه دیگه نمیرفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره
وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستمجمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ...
متعجب به ساعت نگاه کردم تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده...
آرومآروم به سمت در رفتم و باز کردم
همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلامبریده بریده ای دادم..
منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم ..
نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتوشش
با آرامش بهم نگاه کرد و جواب داد :
_علائمتومور مثل بارداری هست... حالت تهوع ، بزرگشدن ، عقب افتادن عادت ماهانه
اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید میشد جلوش رو گرفت ..ولی الان خیلی گذشته ...
بغض کردم و گفتم :
_یعنی اگه اون اولین دکتری که رفته بودم با اعتماد به نفس کامل نمیگفت من حامله هستم و ازمآزمایش میگرفت ،الان نه زندگیم رو هوا میرفت نه آبروم ...
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_بله مثل اینکه از کم کاری اولین دکتری بوده که رفتید !ولی چرا بعدش پیش دکتر های دیگه نرفتید...
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم :
_چون کل خانوادم استناد کردن به حرف اون دکتر و حتی حاضر نشدن قدمی واسه من بردارن ،بعدشم شدم سکه ی یه پول تو روستا ...
مصطفی با دلسوزی بهم نگاه کرد و رو به دکتر گفت ...
_الان راهی برای جلوگیری رشد این تومور هست ؟کاری میشه کرد؟
دستش رو تو هم قلاب کرد و گفت :
_اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید با دارو حل میشد ! ولی خب الان دیر شده ،باید جراحی بشن تا بشه تومور رو از بدنشون در آورد !
آهی از سر افسوس کشیدم که دکتر گفت:
_اگر میخواید مقدمات جراحی رو شروع کنیم تا بیشتر دیر نشده !
مصطفی مطمئن گفت :_بله حتما ... زودتر شروع کنیم !
روبه دکتر گفتم :
_ببخشید برگه ای یا مدرکی میشه به من بدید که من به خانوادمنشون بدم !میخوام بهشون ثابت کنم من کاری نکردم !
سرش رو تکون داد و گفت :_بله حتما !
بعد از حرف زدن و توضیح های لازم از اتاقش بیردن رفتیم و قرار شد هفته دیگه دوباره بیایم شهر برای جراحی....
تو راه برگشت به روستا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...وقتی به روستا رسیدیم رو به مصطفی برگشتم و گفتم:
_واسه ی شهاب رضایت میدی آزاد بشه!
اخم کرده بهم نگاه کرد و گفت :_نه ، لازم نکرده! وقتی یه جو عقل تو کلش نداره همونجا باشه خیلی بهتره! _لطفا! دیگه الان چیزی نمیتونه بگه !
با تاکید رو حرفش گفت :
_نه آوین نمیشه ! دیگه لطفا نگو !
کوتاه نیومدم و گفتم :
_مصطفی خواهش میکنم ... میخوام با این برگه ای که تو دستم هست این قضیه رو کامل ببندم دیگه !
نفسش رو بیرون فرستاد و باز خواست مخالفت کنه اما دوباره گردن کج کردم و ازش خواهش کردم ،با اینکه راضی نبود ولی رفت و رضایت داد تا شهاب آزاد بشه ...
من زود تر رفتم خونه خودمون تا وقتی شهاب میاد خونه باشم..
مامان و بقیه به دیدنم خیلی تعجب کرده بودن ولی صبر کردم و تا شهاب نیومد هیچی به بقیه نگفتم و فقط داخل حیاط نشستم ..
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای چرخش کلید اومد و شهاب وارد خونه شد، با دیدن من اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت :
_تو چه غلطی میکنی اینجا؟چرا خونتون نیستی ؟ نکنه اومدی منت راضی کردن مصطفی رو سرمبزاری ؟
در جوابش فقط پوزخند زدم و گفتم :
_به موقعش میفهمی واسه چی اومدم
و اشاره کردم بیاد تو خونه ...
با آرامش روی زمین نشستم که شهاب به دیوار تکیه داد و گفت :_چیشد نکنه رفتی دکتر تکلیف اون بچه روشن شد ؟
سرم رو تکون دادم و برگه هایی که دستم بود رو جلوشون گذاشتم و گفتم :_آره رفتم تکلیفش روشن شد،معلوم شد اون بچه ای ای که شما با اطمینان ازش میگفتید و به من انگ بدی زدید ،چند ماه زندگیمو سیاه و تباه کردی یه تومور بوده...
علی برگه رو از روی زمین برداشت و شوک زده پرسید :_چی ؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_اونا برگش دستته که ! داخل شکم من یه تومور هست !هیچ بچه های در کار نیست ...
هفته دیگه هم قراره برم جراحی کنم درش بیارم !
به شهاب نگاه کردم ، انگار اونم تعجب کرده بود...
دوباره پوزخند زدم و گفتم :_آقا شهاب الان وجدانت راحت شد ؟ الان رگ غیرتت خوابید ؟
خیالت راحت شد دیگه ؟ این همه زدی شکوندی که تو رفتی با کی خوابیدی .
بفرما اونی که تو همش ازش حرف میزدی یه تومور بیشتر نبوده ! میدونید از چی دارمالان میسوزم ؟دکتر گفت اگه همون اول تحت درمان قرار میگرفتم با قرص و دارو حل میشد ولی الان مجبورم جراحی کنم ،بخاطر بی فکری شما الان مجبورم زیر تیغ جراحی هم برم !
مامان وسط حرفم دوید و گفت :_دخترم ...
با جیغ گفتم :_به من نگو دخترم !
من دختر تو نیستم .. من همونیم که دیشب بجای اینکه مرحم بشی رو دردم نشستی میگی بگو مصطفی رضایت بده مردم حرف درمیارن ... بفرما الان شازدت روبروت وایساده ... منم که معلوم شد مریض بودم ،
الان نگرانیت واسه حرف مردم برطرف شد ؟
الان دیگه شب با خیال راحت رو تخت میخوابی؟
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
_دیگه هیچ وقت پامو تو این خونه نمیزارم !
این جراحی شدنم فدای یه تار موهام همین که تونستم ثابت کنم من خراب نیستم و هرز نپریدم واسم کافیه ! اون برگه هم دست خودتون باشه من احتیاجی بهش ندارم ،روزی چند بار نگاش کنید ببینید آخر وجدانتون راضی میشه یا نه ؟!
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتوهشت
کاش منم میتونستم یک صفحه به سفیدی این دنیای تو زندگی خودم ایجاد کنم...
صفحه ای که اینبار سرنوشت و تقدیر در اون دست نداشته باشه و همه چیز به خواسته ی خودم شکل بگیره!
تنها خودم باشم ...و خودمبتونم این صفحه ی سفید رو رنگی کنم !
****
_آوین.. آوین ... صدام رو میشنوی ...
_اثرات داروی بیهوشی هست ... نگران نباشید کمی که بگذره هوشیار میشن ...
انگار وزنه ی چند کیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم ...
بالاخره بعد از کلی تلاش چشمام رو از هم فاصله دادم و اولین تصویری که دیدم چهره ی مصطفی بود که با نگرانی به من نگاه میکرد ...
وقتی صورت هوشیار منو دید نگرانی چهرش جاش رو به خوشحالی داد و دستم رو بلند کرد و بوسید ...
پس از اون از اتاق بیرون رفت ...
به سختی دستم رو بلند کردم و روی شکمم کشیدم ..دیگه برآمده نبود .. لبخند بیجون و زورکی زدم !
بالاخره از شرش خلاص شدم ...
حس سبک شدن تمام وجودم رو فرا گرفت
کمی که گذشت مصطفی با مردی که روپوش سفید به تن داشت وارد اتاق شد قطعا اون مرد دکتر بود !چند سوال ازم پرسید که با کلافگی جواب دادم... روبه مصطفی گفت :
_خداروشکر وضعیت خوبه ...و عمل هیچ عوارضی براشون نداشته... مصطفی خداروشکری گفت و تشکر کرد که مرد سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...
مصطفی کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت :_همه چی روبراهه ..
سر م رو تکون دادم و گفتم:_آره .. ممنون بابت همه چیز ..
خندید و پشت دستم رو با دستش لمس کرد ... نگاهی به دور بر انداختم و گفتم ؛
_کی میتونیم بریم خونه ؟
_خسته شدی ؟
پوفی کشیدم و گفتم :
_فقط از اینجوری خوابیدن بدممیاد ....
حس مرده بودن بهم دست میده ...
اخمی کرد و گفت :_تشبیه بهتر نمیتونستی پیدا کنی ؟
در مقابل منم خندیدن و گفتم :
_واقعیت قبلا رو به الان تشبیه کردم فقط ... حالا این مهم نیست ... مادرت کجا هست ؟
_رفته نماز بخونه ... الانه که بیاد ..
_بازمممنون بابت همه چیز !
دستش رو به سرم کشید و گفت :
_انقدر لازمنیست تشکر کنی ! کاری که وظیفم بود و از دستم بر می اومد انجام دادم ...
لبخندی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم ...
حدودا سه روزی داخل بیمارستان بودم، دکتر گفته بود تا کامل از وضعیت جسمانیم مطمئن نشه مرخصم نمیکنه ..
وقتی از بیمارستان مرخص شدم حس کردم دنیا رو بهم بخشیدن ..
از در بیمارستان که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم ،بعد از مدت ها خداروشکر کردم که بالاخره روبراه شدم ...
با اتولی که مصطفی برای رفتن به روستا کرایه کرده بود برگشتیم...
اتول جلو در خونه نگه داشت ...
موقع پیاده شدمچند تا از همسایه ها با تعجب بهم نگاه کردن ،دوسه تاشون با شرمندگی ظاهری جلو اومدن و طلب بخشش کردن و من تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم ...
همراه با مصطفی و مادرش وارد خونه شدیم ...مصطفی بالشت روی تخت اتاقش رو تنظیم کرد و کمکم کرد آروم بشینم ...
قدردان بهش نگاه کردن و تشکری کردم که پرسید ؛_چیزی میخوای برات بیارم ؟آبی ..
غذایی ... بالشت اضافه ای پتویی ...
سرمرو به معنای نه تکون دادمو گفتم :
_چیزی نمیخوام ...
ولی کاش میشد انقدر رو تخت نخوابم ... از بس رو تخت بودمحس میکنم بدنم خشک شده ...
_امروز رو حالا استراحت کن ... دیگه فردا بلند میشی .
ناراحت سری تکون دادم که خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ....
مثل این چند روز اخیر چاره ای جز خواب نداشتم ...انگار داخل داروهایی که هر روز میخوردم مقدار زیادی خواب آور بوده جون تقی به توقی که میخورد خوابممیگرفت ...
چشمام رو هم گذاشتم و خواستم بخوابم ...
حدودا یک ساعتی میگذش و صدایی از بیرون اتاق می اومد باعث شد هوشیار بشم ...
صدا ها ناواضح بود ولی چند باری اسم خودم رو شنیدم ...به سختی تکون به خودم دادم و از روی تخت بلند شدم ...جای بخیه هایی که روی شکمم خورده بود کمی درد میکرد..
شرایط طوری بود که باید دولا دولا راه میرفتم اما به سختی کمر صاف کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم ..
صدا از داخل سالن نبود بیرون رفتم و دیدم مصطفی داره با کسی حرف میزنه... اون زن کسی نبود جز مادرم...
حواسشون به من نبود اما یک آن مامان چشمش به من افتاد و سریع مصطفی رو کنار زد و داخل اومد ،خیلی ناگهانی بغلم کرد
انقدر سریع این کار کرد که برای ثانیه ای نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم
مصطفی ناراضی از دور بهم نگاه کرد...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتاد
فقط میخواستم یک فرصت به خودمون، به مصطفی بدم واسه ساختن زندگی که از اول آوار بود واسه دوتامون ،اون غم از دست دادن زنش رو داشت ،منم داشتم تو تاب عشق اولم میسوختم دوتامون بی گناه بودیم ،دوتامون عشق اولمون رو از دست داده بودیم،
اما بعدش کمی قضیه فرق کرده ...
محبتی که مصطفی بهم کرد ....
اون کاری برام انجام داد که همون راشد کسی که دم از عشق و عاشقی میزد برام نکرده بود !
بخاطر من جلوی شهاب ایستاد کاری که بازم راشد نکرد و من جلوش با کمربند از شهاب کتک خوردم و اون نگاه کرد، با قرار گرفتن دست مامان رو دستم از فکر بیرون اومدم
با اخم سریع دستم رو عقب کشیدم که گفت
_ببین خودت الان چیزی نگفتی!
اصلا من محسنو میفرستم شهر پی راشد تا بیان روستا خونمون تو هم یروز که مصطفی نیست بیا ،اونجا با هم حرف بزنید سنگاتونو وا کنید ...یه زندگی عاشقانه بهتر از زندگی زورکی هست... چشم غره بهش رفتم و گفتم :
_تو لطفا از زندگی عشقی و زندگی زورکی نگو !
که هر دوبارش خودتون منو مجبور کردید
دستش رو روی دهنش کشید و گفت:
_اصلا تو درست میگی...
آره... ببین الان خودم اومدم این صفحه پر خط و خش رو سفید کنم! تو هم همکاری کن ...فردا میگممحسن بره راشد رو بیاره روستا... یجوری که مردم هم نبینن تو هم بیا ... اصلا میدونی وقتی تو تو اتاق عمل بودی راشد هم اونجا اومده بوده؟
_چی ؟
_آره من از قبل بهش زنگ زدم گفتم :
اومده بوده بیمارستان پشت ولی انگار همش یا ننه مصطفی یا خودش پیشت بودن نتونسته بوده بیاد جلو!
تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم
مامان از روی زمین بلند شد و گفت :
_فردا پس بیا خونمون......خودت باهاش حرف بزن تصمیمت رو بگیر..اونم هنوز دوست داره ! خودش بهم گفت...
گفت و با خداحافظی از خونه بیردن رفت ...
پس هنوز دوسم داشت !
اما این چه دوست داشتنی بود که حاضر نشد یک قدم واسه معشوقش برداره و با اولین مشکل بزرگ کنارش گذاشت و بهش تهمت زد ...
مصطفی داخل خونه اومد و کنارم نشست ...
دستش رو دور شونم حلقه کرد،سرم رو روی شونش گذاشتم که پرسید:_مامانت چی میگفت ؟
کلافه دم بلندی کشیدم و گفتم :_حرفای همیشگی... حرفای تکراری ،فقط اومد ذهن منو درگیر کنه بره ...
به حرفم گوش کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت :_کاری از دست من بر میاد ؟
شونم رو به معنی نمیدونم بالا انداختم و چیزی نگفتم ..چندثانیه ای بینمون سکوت برقرار بود ...
_میدونی بین یه دوراهی سخت و سنگین گیر افتادم ...حس میکنم ته یکیش باتلاق هست ... اما نمیدونم کدوم ...
دیگه واقعا بریدم ...نمیدونم باید چیکار کنم ...
_فقط میتونم بگم به قلبت گوش نکن !
سرم رو از روی شونش برداشتم و پرسیدم_چی ؟
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_سادس به قلبت گوش نکن !چون ممکنه صدای قلبت تو رو بندازه تو باتلاق ببین مغزت و عقلت چی میگه !خودتم سبک و سنگین کن ببین چی درست هست همون راه رو برو ...
لب برچیدم و گفتم :_نمیدونم هیچی !
نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش سمت شکمم رفت و لعنتی زیر لب گفت :_متعجب گفتم :_چی شده؟
سریع از روی زمین بلند شد و گفت :_از بخیت خون اومده ...به شکممنگاه کردم و رد خون رو روی لباسم دیدم ...حتما از بس تکون خوردم و داد و بیداد کردم واسه مامان فشار اومده بهم ... مامان از دست تو که هر بار فقط بهم صدمه میزنی ...
از روی زمین بلند شدم که مصطفی همون موقع با جعبه ی کمک های اولیه از اتفاق بیرون اومد و گفت :_کجا ؟
به سمتش رفتم و گفتم :_بریم حداقل تو اتاق
سری تکون داد و کنار رفت تا بتونم برم داخل .... روی تخت نشستم که مصطفی به سمتم اومد ....کمکم کرد تکیه بدم و با مکثی گفت :_اجازه هست ؟
نفس عمیقی کشیدم و به تکون دادم سرم رضایتم رو نشون دادم...
گوشه ی پیراهنم رو گرفت و بالا داد ..
شوهرم بود ولی ازش خجالت میکشیدم
حس میکردم صورتم به سرخی همین خون روی بدنم شده ،مصطفی هم کم از حال من نداشت !
دستمالی الکی رو دور زخمم کشید و پانسمان خونیش رو عوض کرد ...برخورد دست سردش با تن گرم از خجالت من باعث میشد مومورم بشه ...
وسط کارش چندباری بهم نگاه کرد که ناخواسته لبم رو گاز گرفتم ...وقتی کارش تموم شد به صورتم نگاه کرد و اجزای صورتم رو کامل از نظر گذروند.
با مکث تردید به سمتم خم شد،قلبم خودش رو گرومپ گرمپ میکوبید...بوسه ی کوتاهی زد و بلند شد حتی تا زمان بلند شدنش جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم...
وقتی چشمم رو باز کردم که صدای بسته شدن در اتاق اومد و مصطفی داخل اتاق نبود ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
_چته بی جنبه ... همه جا با گرومپ گرومپت خودتو رسوا میکنی ...! دمیگرفتم و دستم رو روی صورت عرق کردم کشیدم ....واقعا تو دوراهی بدی گیر افتاده بودم ..
و جالب تر از اون انگار حسم نسبت به مصطفی داشت عوض میشد ،
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادودو
مصطفی رو دوست دارم
بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم
خندید و گفت :_دروغ میگی ؟
آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه !
با صراحت گفتم :
_چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ...
کاری که تو برام نکردی راشد!
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات !
تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست میگفت منو واقعا بلد بود !
اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد ..
_راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ...
برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم :
_مثل لعیا !
سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار
آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم....
اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم!
سرمو تکون دادم و گفتم :
_الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت میاومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت میاومد..
الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم!
دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ...
گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا !
_آوین انقدر نگو از زندگیم راضیم !
نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ...
اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری...
برگرد سر خونه زندگیت..
روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری!
راستی گفتی پول صبر کن ...
به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم
با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم ..
جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم :
_اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم !
برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن !
جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت ..
موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ...
گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید !
مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟
دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه...
پشت دستش زد و گفت :
_بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟
با خشم به سمتش خم شدم و گفتم :
_مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید
ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود !
بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم :
_اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم!
تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه ....
بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا!
دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد
با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص !
یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ...
باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم
میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ...
شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ...
وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره ....
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯