#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوسه
وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود !
به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟
لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت ..
پشت سرش داخل خونه رفتم..
تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود !
رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگسفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ...
مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :
_اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ...
نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .!
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت:
_چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت
منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر ..
سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست !
ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت :
_وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو !
گفت و وارد اتاق شد و در رو بست !
حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم..
اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد
روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد
و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...!
تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه !
ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه!
اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم
میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد
و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت !
از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمیچهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه !
داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم!
از خونه بیرون نمیرفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردمپشت سرت حرف نمیزنن!
خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی !
با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم!
مردمتا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟
همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شاممیخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم ....
اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم ..
وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه !
ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه !
هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم و دیدم وضعیتش افتضاحه !
موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ،
دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه میرفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم :
_مصطفی خوبی ؟
از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:
_تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی
به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریمداخل ،با گیجی سرش رو تکون داد
وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردمبه سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد
و راه رفتن برای منم کمیسخت بود..
وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریمتو اتاقت ..
کمیطول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق میکرد !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯