#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوهفت
کمی فکر کرد و گفت :_هیچ چیز تو این دنیا بدون دلیل نیست دخترم !شاید ازدواج تو با مصطفی یه خِیریتی داشته که اتفاق افتاده!
دلم میخواست بگم این چه خیری هست که دل من هنوز پیش راشده اما سکوت کردم
و انگار شرمینه خانم زرنگ تر از این حرفا بود و از سکوت و نگاهم حرفم رو خوند و گفت :
_میدونم الان دلت پیش شوهر قبلیت هست
ولی دیگه فراموشش کن !تو الان یه زن متاهلی!نمیگم یروزه بیا عاشق مصطفی بشو نه ...آدم باید خیلی بی تعادل باشه که تو یروز احساساتش تغییر کنه !
آرومآروم به رفتار مصطفی فکر کن ،ببین کنارش احساس راحتی میکنی؟
ببین و شاید یروزی به ایننتيجه رسیدی که مصطفی معیار هایی که تو میخوای داره و میتونی دوستش داشته باشی !عجله نکن شاید اون روز چند ماه طول میکشه ولی از قدیم گفتن آخر هر کار سختی یه خوشی منتظر آدم هست ..!
سرم رو پایین انداختم و گفتم :_آقا مصطفی تا همین الانشم مردونگی کردن واقعا ،ولی من فکر میکنم من لیاقت این محبتشون رو ندارم
و نمیدونم چجوری جبران کنم ...
رو رانم ضربه ی آرومی زد و گفت :
_اگه تا الان محبت کرده بهت وظیفش بود چون تو شرعی و قانونی زنشی به تو محبت نکنه میخوای بره به کی محبت کنه ؟
انقدر خودتو دست کم نگیر دختر جون !
الان چرخ روزگار چرخیده تو شدی زن مصطفی اونم شده شوهر تو ،با صبر کردن و از هم دوری کردن نه سمیه واسه مصطفی برمیگرده نه تو دوباره میشی زن شوهر سابقت!
مکثی کرد و با افسوس گفت :_بیچاره پسرم تازه دوماد بود که سمیه تو آتیش سوزی مرد،
تا یمدت اومده بود پیش من هر شب سرش رو میزاشت رو پای من گریه میکرد !اون دخترم گناهی نداشت که تو اوج جوونی اونجوری سوخت !ولی دیگه کار خدا هست حتما صلاح این بوده...
تو هم ۱۴ سالته میدونم و میتونم حدس بزنم سختی زیاید کشیدی تا الان ،نمونه بارزش هم همین شکمت که اومده بالا ...
ولی با غصه خوردن چیزی درست نمیشه !
یکم زنانگی کن زندگیتو با مصطفی بساز !
مصطفی میشه گفت کل بچگیش پیش من بوده ...خودمبزرگش کردم میدونم اگه یک قدم براش برداری اون صد قدم برات برمیداره ...حالا من بهش میگم برید شهر پیش دکتر ببینید مشکل تو چیه...دیگه روم به دیوار مریم مقدس نیستی که همینجوری حامله بشی ..اگه مریضی چيزي باشی زبونم لال زود تر درمان بشی ،اگه هم که بچه هست که به گفته خودت احتمالاش صفره شاید اون بچه زندگیتونو عوض کرد !کار خدا رو هیچ وقت دست کمنگیر ! هیچ کارش بی حکمت نیست !
نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم
انگار خانوادتن با فهم بودن و زود قضاوت نمیکردن!کاش یه ذره از این فهم به خانواده ما همرسیده بود ...
شرمینه خانم وقتی حرفاش رو زد گفت منبرم یکماستراحت کنم و راهی اتاق شد ...
بعد از اون منم بلند شدمو ظرفا رو شستن و مشغول پختن ناهار شدم ،وقتی پخت ناهار همتموم شد واسه اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو با شستن حیاط مشغول کردم .
همونموقع در خونه باز شد و مصطفی داخل اومد به دیدنش سلام زیر لبی دادم که اخمی کرد ..متعجب پرسیدم چیزی شده.
_چرا تو حیاطی ؟
به جارو و شلنگ دستم اشاره کردم و گفتم :
_داشتمحیاط رو میشستم ..
_اونو که خودمفهمیدم ولی چرا چیزی سرت نیست ؟درسته ازدواجمون هیچیش واقعی نیست ولی خوش ندارمکسی سر لخت ناموس منو ببینه !
دستم رو روی سرم کشیدم و تازه یادمافتاد ، فراموش کردن بعد از رفت شرمینه خانم روسریم رو سرمکنم ،سرم رو پایین انداختم و گفتم :_ببخشید .
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_نمیخواد معذرت خواهی کنی ولی دیگه حواست باشه ،از این به بعد خودمحیاط رو میشورم ،سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم...
ورود ما به خونه مساوی شد به بیرون اومدن شرمینه خانم از اتاق ،با دیدن مصطفی گل از گلش شکفت و با خوشرویی ازش استقبال کرد،از کنارشون رد شدن و به سمت روسری رفتم که روی پشتی گذاشته بودم ،البته این رد شدن از زیر نگاه تیز شرمینه رد نشد و گفت :
_دختر تو باز رفتی اونو بندازی رو سرت ...
بابا من جای تو پختم !دهن باز کردم که چیزی بگم اما مصطفی در یک کلمه گفت راحت باش
و رسما ضربه فنی شدم .
ناچار روسری رو روی پشتی گذاشتم و برای فرار از زیر نگاه سنگینشون گفتم:_من میرم وسایل ناهار رو بزارم و سریع وارد آشپزخونه شدم .
کش موهامرو باز کردمو موهام رو بالای سرم بستم و مشغول غذا کشیدن شدم ،تا بعد از ناهار و خوابیدن ظهر و حتی شب شدن خیلی تو بحثشون شرکت نکردم و سر خودمرو با چیزای دیگه گرمکردم .
شرمینه در کل پیرزن سر زنده و شادی بود و وجودش باعث شده بعد از یکماه و خورده ای من لبخند رو روی لب مصطفی ببینم ،حتی مصطفی حاضر شده بود بخاطرش از سر کار زود تر بیاد خونه .
حدودا یکساعتی بعد از خوردن شام شرمینه بلند شد و گفت :_شما جوونا که تا دیر وقت بیدارید اما من دیگه برمبخوابم ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯