#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتوشش
با آرامش بهم نگاه کرد و جواب داد :
_علائمتومور مثل بارداری هست... حالت تهوع ، بزرگشدن ، عقب افتادن عادت ماهانه
اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید میشد جلوش رو گرفت ..ولی الان خیلی گذشته ...
بغض کردم و گفتم :
_یعنی اگه اون اولین دکتری که رفته بودم با اعتماد به نفس کامل نمیگفت من حامله هستم و ازمآزمایش میگرفت ،الان نه زندگیم رو هوا میرفت نه آبروم ...
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_بله مثل اینکه از کم کاری اولین دکتری بوده که رفتید !ولی چرا بعدش پیش دکتر های دیگه نرفتید...
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم :
_چون کل خانوادم استناد کردن به حرف اون دکتر و حتی حاضر نشدن قدمی واسه من بردارن ،بعدشم شدم سکه ی یه پول تو روستا ...
مصطفی با دلسوزی بهم نگاه کرد و رو به دکتر گفت ...
_الان راهی برای جلوگیری رشد این تومور هست ؟کاری میشه کرد؟
دستش رو تو هم قلاب کرد و گفت :
_اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید با دارو حل میشد ! ولی خب الان دیر شده ،باید جراحی بشن تا بشه تومور رو از بدنشون در آورد !
آهی از سر افسوس کشیدم که دکتر گفت:
_اگر میخواید مقدمات جراحی رو شروع کنیم تا بیشتر دیر نشده !
مصطفی مطمئن گفت :_بله حتما ... زودتر شروع کنیم !
روبه دکتر گفتم :
_ببخشید برگه ای یا مدرکی میشه به من بدید که من به خانوادمنشون بدم !میخوام بهشون ثابت کنم من کاری نکردم !
سرش رو تکون داد و گفت :_بله حتما !
بعد از حرف زدن و توضیح های لازم از اتاقش بیردن رفتیم و قرار شد هفته دیگه دوباره بیایم شهر برای جراحی....
تو راه برگشت به روستا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...وقتی به روستا رسیدیم رو به مصطفی برگشتم و گفتم:
_واسه ی شهاب رضایت میدی آزاد بشه!
اخم کرده بهم نگاه کرد و گفت :_نه ، لازم نکرده! وقتی یه جو عقل تو کلش نداره همونجا باشه خیلی بهتره! _لطفا! دیگه الان چیزی نمیتونه بگه !
با تاکید رو حرفش گفت :
_نه آوین نمیشه ! دیگه لطفا نگو !
کوتاه نیومدم و گفتم :
_مصطفی خواهش میکنم ... میخوام با این برگه ای که تو دستم هست این قضیه رو کامل ببندم دیگه !
نفسش رو بیرون فرستاد و باز خواست مخالفت کنه اما دوباره گردن کج کردم و ازش خواهش کردم ،با اینکه راضی نبود ولی رفت و رضایت داد تا شهاب آزاد بشه ...
من زود تر رفتم خونه خودمون تا وقتی شهاب میاد خونه باشم..
مامان و بقیه به دیدنم خیلی تعجب کرده بودن ولی صبر کردم و تا شهاب نیومد هیچی به بقیه نگفتم و فقط داخل حیاط نشستم ..
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای چرخش کلید اومد و شهاب وارد خونه شد، با دیدن من اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت :
_تو چه غلطی میکنی اینجا؟چرا خونتون نیستی ؟ نکنه اومدی منت راضی کردن مصطفی رو سرمبزاری ؟
در جوابش فقط پوزخند زدم و گفتم :
_به موقعش میفهمی واسه چی اومدم
و اشاره کردم بیاد تو خونه ...
با آرامش روی زمین نشستم که شهاب به دیوار تکیه داد و گفت :_چیشد نکنه رفتی دکتر تکلیف اون بچه روشن شد ؟
سرم رو تکون دادم و برگه هایی که دستم بود رو جلوشون گذاشتم و گفتم :_آره رفتم تکلیفش روشن شد،معلوم شد اون بچه ای ای که شما با اطمینان ازش میگفتید و به من انگ بدی زدید ،چند ماه زندگیمو سیاه و تباه کردی یه تومور بوده...
علی برگه رو از روی زمین برداشت و شوک زده پرسید :_چی ؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_اونا برگش دستته که ! داخل شکم من یه تومور هست !هیچ بچه های در کار نیست ...
هفته دیگه هم قراره برم جراحی کنم درش بیارم !
به شهاب نگاه کردم ، انگار اونم تعجب کرده بود...
دوباره پوزخند زدم و گفتم :_آقا شهاب الان وجدانت راحت شد ؟ الان رگ غیرتت خوابید ؟
خیالت راحت شد دیگه ؟ این همه زدی شکوندی که تو رفتی با کی خوابیدی .
بفرما اونی که تو همش ازش حرف میزدی یه تومور بیشتر نبوده ! میدونید از چی دارمالان میسوزم ؟دکتر گفت اگه همون اول تحت درمان قرار میگرفتم با قرص و دارو حل میشد ولی الان مجبورم جراحی کنم ،بخاطر بی فکری شما الان مجبورم زیر تیغ جراحی هم برم !
مامان وسط حرفم دوید و گفت :_دخترم ...
با جیغ گفتم :_به من نگو دخترم !
من دختر تو نیستم .. من همونیم که دیشب بجای اینکه مرحم بشی رو دردم نشستی میگی بگو مصطفی رضایت بده مردم حرف درمیارن ... بفرما الان شازدت روبروت وایساده ... منم که معلوم شد مریض بودم ،
الان نگرانیت واسه حرف مردم برطرف شد ؟
الان دیگه شب با خیال راحت رو تخت میخوابی؟
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
_دیگه هیچ وقت پامو تو این خونه نمیزارم !
این جراحی شدنم فدای یه تار موهام همین که تونستم ثابت کنم من خراب نیستم و هرز نپریدم واسم کافیه ! اون برگه هم دست خودتون باشه من احتیاجی بهش ندارم ،روزی چند بار نگاش کنید ببینید آخر وجدانتون راضی میشه یا نه ؟!
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯