eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین من همه جیز رو میدونم .. میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته... دستم رو محکم‌تر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ... _ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ... خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه .. خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟‌ با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کم‌مونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ... ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست .. تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم‌! دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم .. دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم‌....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...می‌دونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه ولی میترسیدم از آینده میترسیدم... چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ... سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟! اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشم‌و دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ... نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..‌کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ... از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ... اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پی‌میبردن ... همه هنوز خواب بودن ...تصمیم‌گرفتم تا بیدار شدنشون خودم برم‌دکتر و بیام چون صبح زود بود اولین نفر میشدم‌ و میتونستم زود برگردم خونه ... نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم .. دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ... کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ... هوا بقدری خوب بود که دلم‌میخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود .. باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایم‌هم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم .. طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ... چند تا دارو برام‌نوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ... سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ... از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم ! کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم: _خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریم‌پیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم.. دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯