#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_هشتاد
یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد...
ادامه 👇
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_هشتاد_یک
در نهایت با مشورت و آموزشهای وکیل گفتم:ببین اقای به ظاهر محترم…!!اینقدری ازت مدرک دارم که توی کل ایران آبروت بره….شبی که تولدم بودم اومدیم بیرون و تو به آزیتا زنگ زدی گوشیم روی ضبط صدا بود…………..حالا بچرخ تا بچرخیم…..با تمام این حرفها باز هم نوید کوتاه بیا نبود و بدجوری تلاش میکرد تا حال منو بگیره…..کاملا دیونه شده بود و خودشو به هر دری میزد تا فقط منو تنها گیر بیار….
یه روز هم که زنگ زده بود به پیشنهاد وکیل گفتم:ببین نوید هنوز پرونده ام بازه و میتونم ازت شکایت کنم….همه میدونند که اون شب تو منو از ماشین به قصد کشت پرت کردی بیرون،،،هم بیمارستان میدونه و هم اون اقایی که منو رسونده بود…..حواستو جمع کن…..نوید من نمیتونم باهات زندگی کنم پس بهتره همدیگر رو اذیت نکنیم……نوید برای اولین بار سکوت کرد….. این سکوتش نور امیدی بود برای من…..بدون خداحافظی قطع کرد و تا چند روز ازش خبری نشد……بعداز چند روز پیام داد :میخواهم ببینمت….
ادامه بعدی 👇
داستانهای_آموزنده#
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_هشتاد
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..
با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..
با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_هشتاد_یک
مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم ….
خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم…
یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتاد
وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همهی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهمبود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهمنگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...
چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر میافتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم . گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادماومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدمتصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟ که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهمنگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من .... دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ... چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه!