#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نودوچهار
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯