eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
این بچه هنوز اندازه نخود هست شده عزیز دردونه خدا میدونه اگه بیاد دیگه  چی میشه لابد ما رو فراموش میکنی ؟ سریع بهم‌نگاه کرد و پوفی کشید و گفت: _به دنیا بیاد روسر باباش جا داره!شما هم‌نگران‌ نباش همیشه جات یه جای مخصوص هست ! دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد .. _من فقط نگران شمام،نمیخوام اتفاقی واستون‌ بیفته ... ازش فاصله گرفتم و گفتم :_نمیفته من اصلا یجا تو خونه بشینم دق میکنم .. حداقل مدرسه میرم یکم دلم وا میشه چار تا چیز هم یاد میگیرم ...کمی‌سرم رو خم‌کردم و با ناز گفتم :_لطفا مخالفا نکن ... نگاهی به چشمام انداخت و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن راضی شد برم مدرسه ..اینم گفت که اگر بلایی سر من یا بچه بیاد نمی‌بخشه منو ! از اون روز به بعد هر صبح برای اینکه خیالش راحت بشه خودش من می‌برد مدرسه ،ظهرم‌جایی دور از مدرسه که تو چشم‌نباشه می اموند و صبر میکرد تا من برم .... همینجوری ۳ ماه گذشت و نسبت به قبل کمی‌چاق شدم‌البته جوری نبود که خیلی تو چشم باشه ....مصطفی تقریبا هر هفته با وسواس منو می‌برد دکتر تا معاینه بشم و مطمئن بشه خطری من و بچه رو تهدید نکنه ! امتحانات مدرسه هم به خوبی گذروندم.. با اینکه کلا ۱۵ سالم‌بود تونستم دیپلم بگیرم اینم بخاطر این‌ بود که همیشه درس میخوندم و از هم رده های خودم بیشتر میدونستم.. وقتی مدرکم‌رو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و این وسط مدام مصطفی میگفت حواسم باشه و زیاد تحرک نکنم ... همه چیز تقریبا روال بود ولی نه من نه مصطفی چیزی راحب بارداری من به کسی نگفتیم ،خواستیم وقتی سلامت بچه روبراه بود و همه چیز خوب شد اونموقع همه رو مطلع کنیم‌... نشسته بودم و از آلبالویی که بخاطر ویارم‌مصطفی برام خریده بود میخوردم ... یادمه برای پیدا کردن این آلبالو چون فصلشون نبود خودش رو به آب و آتیش کشید و آخرش هم همسایه از آلبالو هایی که سال قبل فریز کرده بود بهمون داد .. مصطفی وارد خونه شد و بعد از سلام‌ گفت: _فکر کن مهمون داره برامون میاد ... متعجب گفتم :_خیر باشه ...کی میاد ؟ _مامانم و خاله بزرگم ... متعجب گفتم :_خاله ؟! و چقدر زشت بود که هنوز خانواده ی شوهرم رو نمیشناختم ! سرش رو تکون داد و گفت: _آره خالم تو ندیدیش تا الان ولی کپی‌برابر اصل مامانم هست .. تو دلم گفتم :_پس قرار بیچاره بشم ! لبخند مصلحتی زدم و گفتم _قدمشون رو چشم‌، حالا کی قراره بیان بسلامتی؟ دمی گرفت و گفت : _فردا راه میفتن احتمالا یک هفته ای هم بمونن ... من خیلی سعی کردم راضیش کنم نیان ولی باز مامانم میزد به جاده خاکی! الان تنها نگرانیم فقط تو هستی ! اما چیزی هم بهشون نگفتم که بارداری ! لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و گفتم :_خوب کردی نگفتی ... حالا بعد که نوشون بدنیا اومد خوشحال میشن .. بعدش هم نگران نباش ،اتفاقی واسه من نمی افته همش یک هفته هست دیگه... سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت .. تا فردا وقت داشتم همه جیز رو مهیا کنم ، خونه رو قشنگ مرتب کردم جوری که هیچ کس نتونه ازش ایرادی بگیره....که البته این مابین کلی غر از مصطفی هم شنیدم ... مدام میگفت کار سنگین نکنم و خودشم پا به پا کار می‌کرد...وقتی کاملا از تمیزی خونه مطمئن شدم دیگه از خستگی پاهام به گِز گِز افتاده بود و شب تا سرم رو روی بالشت گذاشم به خواب رفتم ... طبق آخرین خبری که مصطفی ازشون داشت قرار بود حدودای ساعت ۵ و ۶ عصر برسن خونه ی ما ... از صبح زود بلند شو و سه نوع غذا بار گذاشتم و با وسواس برای شام که میرسیدن تدارک دیدم ...مصطفی اونروز رو مرخصی گرفته و میشه گفت دست تنها نبودم.... تقریبا ۱ ساعت تا رسیدنشون مونده بود که لباس مناسبی به تن کردم جوری که برجستگی شکمم معلوم‌نباشه ... نمیدونم چرا اما حسم بهم میگفت اگر ندونن حامله هستم برام بهتره!و بالاخره بعد کلی انتظار رسیدن...مصطفی ازم خواست من از پله ها پایین نرم و همون تو خونه منتظر باشم تا بیان .. با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم که مصطفی با اخم در حالی که دوتا چمدون بزرگ در دست داشت اومد خونه ... تو دلم گفتم واقعا این چمدون های بزرگ واسه یک هفته هست ؟! آروم به صورت اخمالود مصطفی لب زدم چی شده که همونموقع اول مادر مصطفی بعد زن تقریبا مسنی که به زیبایی لباس پوشیده بود داخل خونه شدن ..با خوشرویی بهشون سلام و احوالپرسی دادم که هر دو با سردی بهم جواب دادن !و در آخر دختر تقریبا ریز نقش و زیبایی داخل خونه اومد.. با لبخند و اعتماد به نفس جلو اومد و به من دست داد و سلام کرد و خودش رو سحر دختر ملیحه( ملیحه اسم خاله مصطفی هست ) معرفی کرد ...به اینجا که رسیدیم لبخندی زورکی زدم و سلامی دادم ...نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی نسبت به این دختر دریافت نکردم ...به مصطفی نگاه کردم و او هم همچنان با اخم نظاره گر ما بود https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯