#آوین
#قسمت_هشتادوهفت
_مصطفی سرش به سمتمچرخید و جانمی گفت:_میگم این قضیه شهر رفتن
تو مطمئنی دیگه.
تنها چشماش رو به معنای آره باز و بسته کرد که با مکث گفتم :_خب بنظرم بیشتر فکر کن ..الان اینجا خانوادت هستن بعد بریم خب رفت و آمد سخت میشه دیگه .
حالا که اینجا ما خوبیم ..
حرفم رو قطع کرد و گفت :_الان تو هم خانواده منی !و من باید الان به فکر خانواده اصلیمباشم ..خیلی وقت بود تو فکرش بودمبریم شهر ...حتی پول پس انداز کردم تا اگه بشه یک خونه کوچیک هم بخریم ..پس تو نگران نباش من مطمئنم !مصطفی مرد عاقلی بود ...و از طرفی هم شنیدن این از زبونش که منمخانوادش هستم برام بسیار دلنشین بود !
دیگه چیزی دخالتی تو تصمیمش نکردم و گذاشتم اون حور که خودش میخواد همه چیز پیش بره.
حدودا یک ماه و نیم از اون روز گذشت .
من و مصطفی تقریبا هر روز میرفتیم شهر تا بتونم خونه ی خوبی برای خریدن پیدا کنیم .
اول از قیمت ها خونه های عاصی و ناامید شدیم اما در نهایت یکی از دوستان مصطفی خونه ای بهمون نشون داد که در کمال خوب بودن قیمت مناسبی هم داشت ،فقط احتیاج به چند بازسازی جزئی داشت ...
همون خونه رو خریدیمو بنظرماون آغازی برای زندگی جدیدمون بود...
از بدو ورود به خونه همه جا رو کنکاش کردم و جایی مناسب برای چیدن وسایل رو تو ذهنم تصور کردم ...
قرار شد بعد از جابجایی از چند دست وسایل از جمله مبل و میز ناهار خوری برای خونه بخریم تا خونمون بیشتر رنگ و بوی شهری بودن بگیره !دو هفته حدودا بازسازی خونه طول کشید و ما جابجا شدیم ...
نا گفته نماند تو این یکماه و نیمی که هنوز روستا بودیم مادرش مصطفی هر سری که چشم مصطفی رو دور میدید میومد و بهمناسزا میگفت و نفرین میکرد ...
اوایل دلخور و ناراحت میشدم اما بعد از چندبار به این نتیجه رسیدیم که شاید سکوت بهتر از هرچیزی باشه !حتی به مصطفی همچیزی راجب این ملاقات ها با مادرش نگفتم !
تمام وسایل خونه رو با عشق داخل چیدم و ذوقی وصف نشدنی داشتم..
اولین شبی که اونجا خوابیدیم تا صبح از ذوق خواب به چشمم نیومد..مصطفی منو جایی نزدیک به خونه مدرسه ثبت نام کرد
اول چون ازدواج کرده بودم اجازه ثبت نام بهم نمیدادن ،اما آزمونی ازم گرفتن و وقتی متوجه شدن بیشتر از سنم میدونم منو به شرطی که از متاهل بودنم چیزی نگم ثبت نام کردم ..
و مدرسه رفتن تبدیل شد به دومین اتفاق خوبی که تو این یکماه اخیر واسم افتاد ...
میشه گفت زندگی به کام بود ،من هر روز مدرسه میرفتم و مصطفی هر روز میرفت سر کار دولتی که برای خودش پیدا کرده بود ...
بعد از مدتی تقریبا هر چند وقت یکبار حالت تهوع و مریضی داشتم...اول فکر کردم بخاطر مسمویت غذایی هست که منو مصطفی هر دو دچارش شدیم ،اما وقتی مدت زمان این حالت تهوع ها بیشتر شد ترس به دلم افتاد و یاد اون توموری که او شکمم بود افتادم ...
زمانی که اون تومور رو داشتم دقیقا همین علائم رو هم داشتم!سر کلاس نشسته بودم که از استرس دوباره حالت تهوع به سراغم اومد ...
معلم از هیچی خبر نداشت و گفت برم دفتر و به خانوادم زنگ بزنم منو ببرن خونه تا استراحت کنم ...
چون حتی رنگم همپریده بود ،خانواده من در حال حاضر فقط مصطفی بود اما میترسیدم بهش چیزی بگمو مشکلی باشه و مجبور بشم دوباره جراحی کنم...
از طرفی بین اونهمه دانش آموز نمیتونستم با معلم مخالفت کنم و باشه ای گفتم و بیرون رفتم ...
اول داخل سرویس بهداشتی مدرسه آبی به سر و صورتم زدم و که دوباره معدمپیچ خورد و تمام محتویاتش رو بالا آوردم ،دستم رو روی دلمکشیدم و ناچار وارد دفتر شدم..
مدیر همینکه منو دید سریع بلند شد و پرسید :_دخترم تو چرا رنگت پریده
مریض شدی؟بعد آروم تر گفت :_زنگ بزنم به شوهرت ؟
دمیگرفتم و گفتم :_نمیدونم چند مدت پیش جفتمون بخاطر غذا مسموم شدیم شادی واسه اون باشه ولی مطمئن نیستم ..
به سمت تلفن رفت و گفت :
_الان زنگمیزنم بهش بیاد برید دکتر رنگ به رو نداری..و شماره ی محل کار مصطفی رو گرفت و زنگ زد..حدودا نیم ساعتی گذشت که مصطفی نگران به سمتم اومد ..
از مدرسه اجازه گرفت تا امروز بریم دکتر و مدیر هم قبول کرد..
وسایلم رو جمع کردم و همراه مصطفی از مدرسه بیرون رفتم... به محض بیرون رفتن روبه مصطفی چرخیدم و گفتم:_مصطفی من گفتم شاید بخاطر مسمومیت چند روز پیش باشه.. ولی اون نیست الان تو هم خوب شدی.. نکنه دوباره مثل اونموقع توموری چیزی داشته باشم ؟ بخدا که خیلی میترسم.. اول خندید و بعد دستم رد گرفت و پشتش رو بوسید و گفت :_نگران نباش میریم دکتر میفهمیمچی شده.. به سمت بیمارستان رفتیم و مصطفی برام وقت گرفت تا زمانی که نوبت ما بشه از استرس چند باری مردم و زنده شدم..وقتی نوبتمون شد وارد اتاق دکتر شدیم برای دکتر همه چیز رو شرح دادم و اولین چیزی که پرسید تاریخ آخرین وقتی بود که عادت ماهانه شدم!
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯