#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_شصت_سه
نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه....
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_شصت_چهار
دعانویس گفت:همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره..قدرشو بدونید..دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم.بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد..زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه..این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد.دختر بیچاره ی منو دعا کردند..بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم..چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند؟؟فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند....
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_سه
سلام افسون هستم
خداروشکردوران حاملگی خوبی داشتم وبد ویار نبودم حامدم خیلی مراقبم بودوهمون ماهای اول وسایل موردنیازبچه هاروخریدم یکی ازاتاق هاروبراشون اماده کردیم.ولی هرچقدربه ماهای اخربارداریم نزدیک میشدم وزنم میرفت بالاوحالم بدترمیشد.اوایل ماه۹بودم که یه شب بادل دردوکمردردشدیدازخواب بیدارشدم به زورمیتونستم نفس بکشم حامدسریع رسوندم بیمارستان همون شب بخاطرشرایط بدم سزارین شدم بچه هادوهفته زودتربه دنیاامده بودن دکترگفت بایدچندوقتی تودستگاه بمونن..دخترم رز خیلی سرحال بود اما رادوین ریزه میزه بودحال عمومیش خوب نبود..بعدازیک هفته رزمرخص شداما رادوین باید تو دستگاه میموند.فکرکنیدبااون شرایط بعداززایمان با یه نوزادیه پام بیمارستان بودیه پام خونه تک تنهاگاهی ازفرط خستگی نشسته خوابم میبرد..تواین رفت امدهاخانم همسایه متوجه شدخیلی کمکم کردوهمش میپرسیدچرامادرت یامادرشوهرت نمیان پیشت..هیچ جوابی غیردروغ گفتن براش نداشتم..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_شصت_چهار
خلاصه بعدازدوهفته پسرمم مرخص کردن من یه نفس راحت کشیدم امانگهداری ازدوتابچه نوزادخیلی سخت بود..اون زمان حامداوضاع مالیش خیلی خوب شده بودعلاوه برماشین تونسته بودیه شعبه دیگه ام بزنه..حسابی سرش شلوغ بودنمیرسیدبه من زیادکمک کنه وهرچقدرهم میگفت پرستاربگیرم کمکت باشه قبول نمیکردم..میترسیدم یه زن غریبه روبیارم توزندگیم..خلاصه باکمک زهراخانم که یه پیرزن مهربون بودتونستم بچه هاروبزرگ کنم وسه سال گذشت..یه شب حامدبهم زنگ زدگفت برام باررسیده یه کم دیرمیام.منم شامم روبابچه هاخوردم انقدرخسته بودم که بیهوش شدم وقتی چشمام روبازکردم.ساعت۴صبح بوداماازحامدخبری نبود..سابقه نداشت بخواددیربیادخونه وخبرنده.دل شوره ی بدی داشتم چندبارشماره اش روگرفتم اماجواب ندادبه دوتاشعبه ی مغازه ام زنگ زدم بازم کسی جواب نداد.نمیدونستم بایدچکارکنم شاگردمغازه ام تازه امده بودشماره اش رونداشتم که یه خبرازش بگیرم چاره ای نداشتم بایدتاصبح صبرمیکردم..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯