#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نود
(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)….دختر عمو گفت:اره…پیدا شده….امیر پسر یکی از دوستای باباست….میشه گفت بابای امیر شریک بابای منه…..بنده خدا امیر بخاطر خانواده اش با یه دختر خرپول ازدواج کرد اما زندگیشون به بن بست رسید و از هم جدا شدند……به امیر گفتم الان بیاد پیشت تا حرف بزنید….تا من بگم این چکاریه که کردی دخترعمو بلند شد و بجاش امیر نشست….از اینکه مستقیم بهش نگاه کنم خجالت میکشیدم اما امیر کلی باهام حرف زد و در نهایت ازم خواستگاری کرد….نیم ساعتی گذشته بود که عمو (اون شب مست بود )اومد پیش ما و گفت:چیه مثل پیرزن و پیر مرد نشستید ؟؟پاشید یه کم برقصید….اینو گفت و خندید و رفت….با این حرف عمو امیر ازم دعوت کرد برای رقصیدن و دستشو بطرفم گرفت…....چون چراغها خاموش بود و فقط رقص نور فضا رو روشن کرده بود با اکراه و خجالت دستمو دادم دستش و مشغول رقصیدن شدیم….
ادامه 👇
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_آخر
،،حس خاصی داشتم اما نمیدونستم چه حسی هست….هر چی که بود با روشن شدن چراغها با قلبی که ضربانش روی هزار بود ازش فاصله گرفتم…..اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و امیر ادرس فروشگاهمو گرفت تا بیشتر باهم آشنا بشیم…..رابطه ی منو امیر شکل گرفت و بعد از حدود شش ماه که همدیگر رو شناختیم باهم ازدواج کردیم امیر ،همسرم واقعا یه ادم خوش اخلاق و ارومی هست و بدون کوچکترین توقع بهم محبت میکنه و عشق میورزه….سه سال بعداز ازدواج خدا پسرم رو بهم داد و الان چهارماهی هست که متوجه شدم دوباره باردارم…….خداروشکر خوشبختم و مامان رو هم به آرزوش رسوندم و دکتر شدم اما
امروز که دارم برای شما پارت آخر پاییز دوساله که تخصص پوست گرفتم و مطب خودم رو زدم و با همسرم متوجه شدیم که قراره یه دختر زیبا به جمع خانوادمون اضافه بشه...
نتیجه گیری رو به عهده ی شما عزیزان میزارم…………
سلام خدمت شما عزیزان
اینم از پایان داستان پاییز😍
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه...
لطفاً نظراتتون رو درباره این رمان با من به اشتراک بگذارید🥰
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_بیست_چهار
تا اینو شنیدم بقدری حالم بد شد که گوشی از دست افتاد…… زانوهام شل شد وخودم هم خوردم زمین…..
وقتی روی زمین دراز کشیدم تمام کارهایی که مریم با عشق برام انجام میداد و من در مقابلش بی تفاوت بودم از جلوی چشمهام مثل فیلم رد شد…….
دعوای کافه از ذهنم اصلا پاک نمیشد و اون روز کلمه به کلمه ی حرفهامون توی سرم اکو شدو با خودم تکرار کردم:تاوان …..تاوان…..
بزحمت خودمو جمع و جور کردم و برگشتم تهران و مستقیم رفتم خونه……
خونه قیامتی بود…..دخترتازنینم بیمارستان بستری بود و مادرش بالای سرش…..
با گریه و داد و فریاد گفتم:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟
برادر همسرم اومد کنارم و اروم گفت:ببین مهدی!!!بهتره داد و بیداد نکنی ،،،،مسئله ناموسیه…....وقتی خونه نبودی دو تا مرد وارد خونه ات شدند و به دخترت و زنت تجاوز و بعدش فرار کردند…..
ادامه 👇
داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#قسمت_بیست_پنج
تازه متوجه شدم که چه بلایی سرم اومده……تا اون لحظه فکر میکردم همسرم بهم خیانت کرده و همسایه ها مچشو گرفتند اما کاش اون بود…………..فاجعه ایی شده بود…..زلزله ایی که زندگیمو اوار کرد روی سرم……
چند روز که گذشت دخترم مرخص شد و اومد خونه اما هنوز هم هنوزه اون دختر سابق نیست…….از نظر روحی و روانی مثل دیوونه ها شده…..جنون بهش دست میده و با جیغ و داد خونه رو بهم میریزه…..
همسرم برام تعریف کرد و گفت:وقتی تو نبودی،،دو نفری که برای نظافت راه پله هاهمیشه میاند اومدند ..…..من هم طبق معمول همیشه که برای رفع خستگیشون بهشون چایی یا میوه میدادم اون روز دو لیوان براشون شربت ریختم……..میخواستم ببرم که (….)دخترمون ازم گرفت و اصرار کرد اون ببره ،،من هم قبول کردم و سینی رو دادم دستش…..دخترمون شربتهارو برد سمت اون دوتا نامرد،،،من هم جلوی در واحد منتظرش بودم و نگاه میکردم که یهو یکیش اومد سمت من و جلوی دهنمو گرفت،،،یکی دیگه اش هم دخترمونو گرفت.
ادامه بعدی 👇
داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_آخر
اومدند داخل خونه و (سانسور)…….
با شنیدن این حرفها حالم بقدری بد شد که مثل یه ادم فلج افتادم،،،،فکر میکردم سکته کردم اما خداروشکر چند روز بعد حالم خوب شد…..
اون مردهای حیوون صفت با دختر نه ساله ام کاری کردند که اگه داروهای ارامبخش نخوره مثل دیوونه ها میشه…..
همسرمم در حال حاضر در یک بیمارستان روانی بستریه....
اون دو تا نامرد عضو ثابت نظافت ساختمان ما بودند و همه بهش اعتماد داشتند…..نمیدونم چرا !!؟؟؟؟چرا خانواده ی من؟؟؟؟؟
الان حالم داره از زمین و زمان بهم میخوره…..اگه تاوان اون روز و مرگ مریم رو دارم پس میدم چرا با خانواده ام؟؟؟؟؟چرا با دختربچه ی ۹ساله ام؟؟؟؟؟؟؟مگه گناه اونا چیه؟؟؟؟
زندگیم شده جهنم…… حتی عرضه ی خودکشی همندارم تا مثل مریم راحت شم…..
کلام آخرم اینکه بهشت و جهنم همینجاست بخدا…هر چی هست همش اینجاست وهمینجا تاوان پس میدیم.،،…پس مراقب رفتارمون باشیم..
بله دوستان!
داستان از این قراره که نمیشه توی اینجا دنیا بزنی و نخورده بمیری!
این داستان رو برای افرادی که دوستشون دارین بفرستین شاید تلنگری باشه برای اونها....!
منتظر نظراتتون هستم 👇👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_آخر
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
اونقدر
رفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن . گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من
تو اتاق جدا می خوابم اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست
از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه یه روز گل به روز شیرینی یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش سرد شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من
ازش فرصت خواستم ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش تو
خونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون یه خواهش و یه راهنمایی می خوام . خواهش
میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسی
رو وارد حریم خصوصیتون نکنید و ازتون راهنمایی می خوام که دوباره به وحید اعتماد کنم ؟ مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان.... 🌹🍃
لطفا راهنمایی و نظراتتون رو برای راهنمایی بهار ارسال کنید...((ایشون در کانال حضور دارن))...
🌹آیدی مدیر کانال👇
@OSB1777
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_هفتاد_یک
وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم..مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند..طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد..شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من،اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود.همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند.یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد…خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند.آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم،
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_آخر
خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم…..
این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی…….
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
منتظر نظراتتون هستم 😶🌫😇
ارسال و درخواست راهنمایی ↙️
@OSB1777
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯