eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 من مهدی ۳۷ساله و ساکن تهران هستم……البته اصالتا و متولد یکی از شهرستانهای آذری زبان کشورمون….. سه تا خواهر بزرگتر و یه دو برادر کوچکتر از خودم دارم….. شغل پدرم بقالی بود و یادمه از بچگی بعداز مدرسه میرفتم پیشش تا کمکش کنم و یه پولی ازش بگیرم….. درسم خیلی خوب بود و عاشقانه و با عشق مطالب کتابهارو میبلعیدم…..بقدری درسخوان و مودب بودم که تمام معلمها دوستم داشتند و همیشه راهنمایی میکردند تا حتما کنکور بدم و دانشگاه برم….. با توجه به اینکه تمام مدت سرم توی کتاب و درس بود ،،بحران دوران بلوغ رو متوجه نشدم و تا چشم باز کردم دیدم دارم برای کنکور آماده میشیم………….. خیلی سخت درس میخوندم تا حتما بهترین رشته و بهترین دانشگاه تهران قبول شم…… بالاخره روز کنکور رسید و رفتم سر جلسه ی آزمون………وقتی پاسخنامه رو دادم خیلی خوشحال بودم که کنکور رو عالی گذروندم و مطمئنا قبول میشم…… بعداز کنکور برای اینکه یه کم پول برای دانشگاه پس انداز کنم رفتم سرکار….. سه ماه تابستان رو کار کردم و تمام پولمو پس انداز کردم…… بالاخره نتایج کنکور اومد و همونطوری که حدس میزدم دانشگاه تهران رشته ی مهندسی قبول شدم…… ادامه 👇 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 با بابا رفتیم تهران و ثبت نام کردیم و خوابگاه گرفتیم و برگشتیم تا مهرماه بشه…… بشدت روز شماری میکردم که زودتر دانشگاه باز بشه و برم تهران…..شهری که خیلی با شهر ما فرق داشت….. بالاخره روز موعود رسید و چند دست لباس نو خریدم و توی چمدون گذاشتم و بعدش سلیمونی رفتم تا حسابی شیک و مرتب باشم…… مامان داخل یه ساک‌کلی خشکبار و مواد غذایی برام گذاشت و من هم چمدونمو بستم و با گریه های مامان و بدرقه ی خواهر و برادرام راهی تهران شدم…… خوشحال و سرحال رسیدم خوابگاه……..یکی از تختهای طبقه ی بالا رو انتخاب کردم و وسایلمو گوشه ی تخت گذاشتم و نگاهی به اتاق کردم……….هنوز کسی نیومده بود وتنها بودم………… به سمت پنجره رفتم و مشغول تماشای حیاط شدم….یهو تصمیم گرفتم وسایلمو بیارم تخت کناره پنجره…آخه نمای بهتری داشت….. سریع رفتم سراغ وسایلمو و اوردم روی تخت کنار پنجره…..همون لحظه یکی سلام کرد….. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 برگشتم ودیدم یه پسر قد بلند و لاغراندام با دوتا ساک جلوی در ایستاده…..گفتم:سلام……اتاق شما هم اینجاست.؟!!! گفت:بله….کدوم تخت برای منه؟؟؟؟ گفتم:فکر کنم تختها به انتخاب خودمونه…..اگه دوست داری بیا تخت زیری من…..از اینجا کل حیاط خوابگاه دیده میشه….. خوشحال اومد سمتم و بهم دست داد و گفت:من اسماعیل هستم از ارومیه اومدم….. در حالیکه دستشو فشار میدادم گفتم:من هم مهدی هستم از(….)….. از چهره ی آفتاب سوخته ی اسماعیل مشخص بود که روستا زندگی میکنه…..خیلی زود باهم دوست شدیم و تا بقیه ی بچه ها بیاند تخت و وسایلمونو مرتب و جابجا کردیم…… یکی دو روزی طول کشید تا همه ی بچه ها اومدند و دانشگاه باز شد….. روز اول دانشگاه به خیال خودم بهترین لباسی که خریده بودم و میخواستم از همه شیکپوش تر باشم و پوشیدم….. موهامو هم یه طرفه شونه کردم و به اسماعیل گفتم:حاضری؟؟؟بریم؟؟؟ اسماعیل یه نگاه به سرتا پام کردم و گفت:اووووووو….ماشالله داداش…!!!!چقدر خوش تیپ و خوشگل شدی!!؟؟ گفتم:راس میگی یا مسخره میکنی؟؟؟ گفت:به جون خودم….خیلی خوب شدی…… تشکر کردم و دو تایی باهم خوشحال و خندون از خوابگاه زدیم بیرون و بسمت دانشگاه رفتیم………….. _چهارم غرور و منظم قدم برمیداشتم که دیدم نهههه…..من بهترین نیستم که هیچ…..کلی پسر باکلاس و پولدار که هر کدوم ماشینهای مدل بالا هم دارند اونجا هست…… از خجالت سرمو انداختم پایین و دنبال کلاس و درس و استادمون رفتیم……دانشگاه و کلاس ما مختلط بود….دخترا با تیپها و ظاهری متفاوت از شهر ما بودند…..البته دختر چادری و با حجاب هم کم نبود ولی خب بیشتر دخترایی که تیپ میزدند و آرایش میکردند جلب توجه میکردند….. پسرا اکثرا مسخره بازی در میاوردند و با دخترا حرف میزدند و شوخی میکردند اما من که تا به حال توی همچین شرایطی قرار نگرفته بودم با دیدن دخترا سرمو مینداختم پایین….. کلا من پسر درسخون و سر به زیری بودم….چند هفته که گذشت همه دیگه منو شناخته بودند و میدونستند که اهل هیچی نیستم جز درس خوندن……….. توی همین مدت کم متوجه شدم که یکی از دخترا خیلی پولدار هست و‌اکثر پسرا سعی میکنند مخشو بزنند و باهاش دوست و‌حتی ازدواج کنند……………… از پسرهای خوش تیپ و پولدار گرفته تا پسرهای معمولی دنبال این دختر بودند….. اون دختر که بعدها متوجه شدم اسمش مریمه نه دختر محجبه و مذهبی بود و نه یه دختر اروم و سربه زیر…… ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اتفاقا خیلی دختر باز و ازادی بود که حتی بیرون از دانشگاه و یا کافه و غیر شالشو هم از سرش مینداخت روی دوشش و سر نمیکرد….. من همیشه با خودم تصور میکردم که اصلا دختر خوبی نیست و به قول معروف تنش میخاره…….چون هیچی رو رعایت نمیکرد و حتی با پسرا دست هم میداد…..با صدای بلند میخندید و مانتوی کوتاه و جذب میپوشید…… چند باری با مریم هم کلاس شدیم…..مریم بخاطر حرکات و رفتار من که خیلی سر و سنگین و متین برخورد میکردم و سربزیر بودم بهم احترام میزاشت و میونش نسبت به پسرای دیگه با من خوب بود……… مریم همیشه تا منو میدید با احترام و ادب بهم سلام میکرد و گاهی ازم جزوه میگرفت چون میدونست درسم خیلی خوبه و تمام جزوه هام کامله…… من از وقتی دانشجو شده بودم بیشتر وقت بیکاریمو با اسماعیل تا یه محدوده ایی پیاده رویی میکردیم و‌دوباره برمیگشتیم خوابگاه……..هزینه های گردش و تفریح توی تهران زیاد بود و من نداشتم پس بهترین گزینه همین بود……… یه روز که کلاسم تموم شد و خواستم برم خوابگاه ،مریم سر راهم سبز شد و گفت:اقای(….) ادامه 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 قسمت_ششم میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم…؟؟؟؟!!! چون از نوع پوشش و تیپ مریم خوشم نمیومد سرمو انداختم پایین و گفتم:بفرمایید….. گفت:میتونم به کافه دعوتت کنم تا یه نوشیدنی بخوریم و باهم حرف بزنیم؟؟؟؟ با تعجب گفتم:چه حرفی؟؟…. گفت:اگه قبول کنید ممنون میشم و داخل کافه بهتون میگم….. اطرافمو نگاهی انداختم و اسماعیل رو دیدم که با لبخند و چشمهای گرد شده مارو نگاه میکنه…..بهش اخمی کردم و بلند گفتم:اسی!!!بیا بریم کافه….. اسماعیل خوشحال نزدیک شد و به مریم با خجالت سلام داد و گفت:اما من درس دارم باید برم خوابگاه….. گفتم:من هم درس دارم یه ربع باهم میریم و برمیگردیم….. مریم که تا اون لحظه ساکت بود وقتی حس کرد که تنهایی حاضر نیستم همراهش باشم به اسماعیل گفت:اقا اسی شما هم تشریف بیارید،،،هر دو مهمون من…… اسی به من نگاه کرد و بعد هر سه باهم بسمت یه کافه که نزدیک دانشگاه بود رفتیم…..زیاد وارد نبودم چون تا به حال رستوران و کافه نرفته بودم و اولین بارم بود……روی صندلیها پشت یه میز نشستیم و مریم برامون کیک و قهوه سفارش داد… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 توی فاصله ی اوردن سفارش منو اسی حسابی داخل کافه رو بررسی کردیم..،،،. سفارشون اومد و‌مشغول خوردن شدیم…..بعدش به مریم گفتم:بفرمایید در خدمتم….مریم گفت:کار خاصی نداشتم فقط میخواستم باهم یه قهوه بخوریم….ممنونم که دعوتمو قبول کردید…..تعجب کردم اما حرفی نزدم چون کیخواستم زودتر از اون جو فرار کنم…….. ازش تشکر کردم و گفتم:اگه کاری نداری ما بریم ،،کلی کار داریم توی خوابگاه….. مریم گفت:جدی؟؟!!یعنی کارای شخصی رو خودتون انجام میدید و غذا میپزید؟؟؟ گفتم:بله،…ما که از خانواده دور هستیم مجبوریم کارامونو انجام بدیم……مریم گفت:این که خیلی خوبه…..همینطوری که حرف میزدیم یهو چند تا پسر دانشجو که از قضا همکلاس هم بودیم اومدندداخل کافه و تا مارو دیدند با ناراحت و تمسخر به همدیگه گفتند:خر شانس که میگند اینه…..چطور تونست مخ این دختر رو بزنه؟؟؟ حرفهای اون چند پسر بهم برخورد و با شتاب از جام بلند شدم و بطرف خوابگاه حرکت کرد……انگار اسماعیل و‌مریم برای اونا توضیح داده بودند که مریم از من خواسته بود تا برم کافه تا باهم حرف بزنه...چند روز حتی جواب سلام مریم رو‌ هم ندادم تا اینکه یه روز مریم جلومو گرفت و گفت:الان مثلا با من قهری یا با اون پسرایی که متلک انداختند؟؟؟من که کار بدی نکردم….. ادامه 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 گوشه ایی از محوطه ی دانشگاه که خلوت بود رو انتخاب کردم و رفتم اونجا……مریم هم پشت سرم اومد…..اروم گفتم:بببین خانم(….)من اهل کارایی که شماها میکنید نیستم….اصلا شهرم اینجا نیست و بعداز تموم شدن درسم از اینجا میرم….شما دقیقا از من چی میخواهید،؟؟؟مریم گفت:راستش از شما خوشم اومده…..شما خیلی محترم و خوبید و مثل بقیه ی پسرا هیز و فرصت طلب نیستید……اقای(….)همه ی این پسرا که دنبال من هستند یا بخاطر پولمه یا استفاده ی جنسی….بخاطر همین محلشون نمیدم……..توی دلم گفتم:اره جون عمه ات……..آخه اصلا به مریم اعتماد نداشتم و همیشه پیش خودم میگفتم این دختر از زیر دست همه ی پسرا رد شده و الان چون من محلش نمیدم یه جورایی میخواهد منو هم بدست بیاره و بعد که رامش شدم و به خواسته اش رسید ولم کنه…..،مریم که دید ساکتم و فکر میکنم گفت:من میگم یه مدت باهم معاشرت داشته باشیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم،،،نظرته؟؟؟گفتم:نظر چی؟؟؟یعنی نظرته یعنی چی؟؟؟مریم گفت:منظورم اینکه بنظرت پیشنهاد من خوبه یا نه؟؟؟؟اینکه یه مدت باهم در ارتباط باشیم…سرمو به علت تایید تکون دادم و گفتم:فعلا کار دارم ،،…من رفتم…..اینو گفتم و مغرورانه بسمت خوابگاه حرکت کردم.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اون شب با اسماعیل راجع به مریم حرف زدیم….اسماعیل گفت:پیشنهادشو چرا قبول نمیکنی؟؟؟من جای تو بودم حتی برای ازدواج هم باهاش اقدام میکردم….از یه دختر دیگه چی میخواهی؟؟؟پول و ماشین و خونه و ثروت ؟؟؟همه رو داره….خوشگل و‌خوش تیپ هم که هست…..تازه از خدات هم باشه با دختر تهرانی ازدواج کنی،،،،،واقعا خوش شانسی هاااا……گفتم:همه ی اینها درست…..اما من دلم میخواهد همسر اینده ام پاک و محجه باشه نه اینکه کلا در معرض دیده همه باشه…..اسماعیل گفت:خب وقتی خواستید ازدواج کنید براش شرط بزار…..چون دوستت داره هر شرطی بگی قبول می کنه.اسماعیل راس میگفت اما دل من بدبین بود و اصلا نمیتونستم قبولش کنم ولی بخاطر اینکه توی تهران تنها نباشم قبول کردم که یه مدت باهم دوست باشیم…… روزی که دوستی ما کلید خورد مریم بهم گفت:خوشحالم که با یه پسر چشم و دل پاک دوست شدم…..فقط یه حرفی مونده که همین اولش بهت بگم بهتره….. اونم میشنوم…..مریم چهره اشو جمع کرد و خیره نگاهم کرد و گفت:چی رو شنیدی که اینک بشنوی؟؟؟؟متلک میندازی؟؟؟؟؟؟گفتم:نه….حالا حرفتو بگو……مریم گفت:من همه چی دارم ….خونه و ماشین و غیره….پس احتیاجی به پسری ندارم که از نظر مالی خوب باشه…..مریم مکثی کرد و بعداز یه کم این پا و اون پا کردن ادامه داد:راستش دعوای اول بهتر از صلح آخره…..اگه مطمئنی که این رابطه منجر به ازدواج میشه باهم باشیم…… ادامه 👇 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 مریم گفت:اگه میتونی جدی باشی و رابطمون به ازدواج ختم میشه ،،بسم الله….. با این حرفهاش با خودم گفتم:چقدر کلکه….!!!با این حرفها فقط میخواهد خودشو خوب جلوه بده……….حالا الکی میگم اره بعدش یه بهانه پیدا میکنم و میگم نه…… با این‌ افکار گفتم:باشه…..مشکلی نیست….. مریم انگار واقعا عاشقم بود چون بعداز دوستیمون هر کاری که فکرشو بکنید برام انجام میداد……یه روز به بهانه ی تولدم سوپرایز میکرد و‌جشن میگرفت و بهترین کادو رو برام میخرید و یه روز هم به بهانه ی قبولی و نمراتم و بهانه ها و مناسبتهای مختلف………مریم فقط برام خرج میکرد تا دلمو بدست بیار و باهم ازدواج کنیم….. اما من باهمون ذهنیت قلبی باهاش بودم……..بشدت درس میخوندم و به خانواده ام سر میزدم وتوی تمام تفریحاتی که مریم با هزینه ی خودش فراهم میکرد هم شرکت میکردم….. چند وقت گذشت و بواسطه ی هدیه ها و کادوها و خریدهایی که مریم برام کرده بود،،، شدم یکی از خوش تیپهای دانشگاه…..اما همچنان سربزیر و متین رفتار میکردم….. بعداز مدتی با توجه به اینکه مریم خیلی لوند و خوشگل بود یه روز بهش گفتم:مریم!!مگه قرار نیست ما باهم ازدواج کنیم ؟؟ مریم گفت:چطور؟؟؟هر وقت تو تصمیم بگیری ازدواج هم میکنیم…. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 گذشت و دوستی منو مریم به دومین سال رسید…..یه روز بعداز کلاس مریم بهم گفت:مهدی!!!بریم یه جای خلوت یه کار واجب دارم…..گفتم:باشه…..بریم فلان رستوران…..خیلی گرسنه ام….مریم قبول کرد و سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد.. با خودم گفتم:حتما داره فکر میکنه که چه کلکی پیاده کنه که من برم خواستگاریش….کور خونده….عشق و‌حالاشو با همه کرده حالا منو ساده گیر اورده و میخواهد وارد زندگیش کنه……رسیدیم رستوران…….وقتی پشت میز توی نشستیم و طبق معمول من سفارش دادم مریم گفت:مهدی!!!تو‌منو دوست داری؟؟؟یه کم رنگم پریده و زود خودمو جمع و جور کردم و گفت:خب معلومه…..مریم گفت:راستش من یه دختر هستم و خودت هم میدونی که دخترا زودتر از پسرا ازدواج میکنند…..الان وارد ۲۱سالگی شدم و خانواده ام اصرار دارند به یکی از خواستگارام جواب مثبت بدم…… زود گفتم:خب جواب بده…من اصلا مانع خوشبختی تو نمیشم…….مریم با چشمهای گرد شده گفت:یعنی نمیخواهی تو بیایی خواستگاری؟؟؟؟ ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 خودت میدونی که من دختر نیستم و نمیتونم با کسی دیگه ایی ازدواج کنم چون خانواده ام میفهمه و آبروم میره …… گفتم:من از تو نخواستم که با من دوست بشی…..خودت اصرار کردی…..من اصلا موقعیت ازدواج ندارم…… مریم گفت:موقعیت نمیخواهد…..باورکن، خودم هر چی که نیاز باشه بهت میدم و به خانواده ام هم نمیگم……تو فقط بیا خواستگاری…… گفتم:آخه فعلا قصد ازدواج ندارم…… مریم گفت:یعنی چی!!؟؟؟چرا اون روز که ازم رابطه خواستی نگفتی قصد ازدواج نداری؟؟؟ گفتم:ول کن مریم!!!حوصله ندارم….میزاری یه ناهار کوفت کنیم یا پاشم برم؟؟؟؟…. قبل از اینکه من بلند شم مریم خودش از جاش بلند و سوار ماشین شد و رفت…. اعتراف میکنم که از رفتنش خوشحال شدم و از اینکه بالاخره تونسته بودم دست به سرش کنم از خودم راضی بودم…… ،ناهار خودمو خوردم و بعد سهم مریم رو هم برداشتمو برای شامم بردم خوابگاه…… چند روزی از مریم خبری نشد…… من هم باهاش تماس نگرفتم تا کمتر درگیرش باشم….. ادامه 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 توی این فاصله من از یه دختر ترم اولی(مهسا) خیلی خوشم اومد و از نبود مریم استفاده کردم و خودمو به مهسا نزدیک و کم کم باهاش دوست شدم…….. به هر حال بعداز دو سال زندگی کردن و درس خوندن توی شهر تهران و صد البته وجود مریم ،،،،از من یه پسر کاملا اجتماعی و خوش تیپ ساخته بود…..مخصوصا که کم کم داشتم مهندس میشدم برای همین توی رفتار و گفتارم خیلی کار میکردم……… با داشتن این خصوصیات مهسا خیلی زود به پیشنهادم جواب مثبت داد و باهم اوکی شدیم……….. اوایل سعی کردم کلا از مریم مخفی کنم تا مشکلی ایجاد نکنه …..از طرفی به مهسا هم گفتم که یه دختری خیلی عاشقمه ولی من دوستش ندارم….حتی یه روز مریم رو از دور به مهسا نشون دادم و دوباره گفتم:این دختره دست از سرم برنمیداره ،با این حال که من اصلا دوستش ندارم……… پنهانکاری من از مریم خیلی دوام نیاورد و یه روز مچ منو مهسا رو توی کافی شاپ گرفت و قیامتی به پا کرد که بیا و ببین….. ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 چند روز بعد در حالی که عذاب وجدان داشت دیونم میکرد به بلا هایی که سر مریم اوردم و خوبی های پی در پی اون مدام عین فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن... از اون روزی که باهاش رابطه داشتم آدرس خونشونو یاد گرفته بودم... تصمیم رو گرفتم باید میرفتم و جُور کاری که کردم و میکشیدم... مریم دختر فوق العاده خوبی بود ولی افکار بسته ی شهرستان از من چیز دیگه ای ساخته بود... یه ماشین گرفتم و آدرس خونه ی مریم و بهش گفتم... همزمان که داشتم به راننده آدرس میدادم مهسا بارها و بارها باهام تماس گرفت ولی جوابشو ندادم... و اما اون لحظه ی کذایی ... وقتی رسیدم کنار در خونه ی مریم صحنه ای و دیدم که دنیا در یک لحظه رو سرم خراب شد... چرا مریم؟؟؟!!؟؟؟ چرا اینکارو کردی...!؟ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 با دیدن اعلامیه ی فوت مریم دنیا روی سرم خراب شد…..من نمیخواستم اینطوری بشه…..من فکر میکردم همه ی کارایی که برای من انجام میده فیلمشه،،،آخه اصلا به تیپ و قیافه و رفتارش نمیخورد که اونجوری که خودشو نشون میده باشه……من نمیخواستم از یه دختر رکب بخورم برای همین باهاش سرد بود………… اگه باهاش رابطه ی برقرار کردم چون تصور میکردم با هزار نفر بوده حالا یکیش هم من…………..خیلی اشتباه کردم خیلییییی……..بعداز فوت مریم دیگه نتونستم با آرامش زندگی کنم،،،،،نه اینکه توی زندگیم موفق نباشم و ارامش نداشته باشم،،نه…هم رفته رفته موفق شدم و هم رفاه ارامش بیشری اومد توی زندگیم،،، اماوجدانم…….وجدانم بود که آرامش درونی رو ازم گرفته بود…..بیشتر وقتم با ترس سپری میشد و پنهانی گریه میکردم…..بخاطر فوت مریم حالم خیلی بد بود برای همین با مهسا هم بهم زدم……چند سال گذست و درس ودانشگاهم تموم شد و برگشتم شهر خودمون…..اما مدرک و تخصص من بیشتر بدرد شهرهای بزرگ و صنعتی میخورد پس مجبور شدم برگشتم تهران و همینجا کار پیدا کردم. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اول یه خونه اجاره کردم و بعد مشغول بکار شدم..همه چی داشتم اما دلم خوش نبود…..همش خانواده ام و اطرافیانم اصرار میکردند تا ازدواج کنم…… بالاخره قبول کردم اما انتخاب دختر رو بعهده ی خانواده گذاشتم……..اونا هم یه دختری با چهره ی و ظاهری خوشگل و قشنگ برام پیدا کردند..از ظاهرش که راضی بودم ولی بعداز ازدواج متوجه شدم که چقدر همسرم عقده ایی هست….عقده ایی به تمام معنی…..ندید پدید….تمام کمبودهای خونه ی باباشو اورده بود خونه ی شوهر تا جبران کنه…….هر چی میدید دلش میخواست…..خلاصه اش میکنم که توی زندگی نزاشت آب خوش از گلوم پایین بره…..فقط به فکر خودش بود درست نقطه ی مقابل خدا بیامرز مریم….. اون روزها با خودم میگفتم:خدا تاوان مریم رو با این زن داره از من میگیره…،، خیلی اذیتم میکرد،……یکسال بعداز ازدواج همسرم باردار شد. یادمه تا روزی که درد زایمان اومد سراغش و بردم بیمارستان هنوز جنسیت بچه رو نمیدونستم……نه اینکه سونو گرافی نرفته باشه بلکه سعی میکرد از من مخفی کنه تا باصطلاح سوپرایز شم…….. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 هر بار که سونوگرافی میرفت به دروغ میگفت:جنسیتش مشخص نبود….این بار هم جنین پاهاشو بسته بود،….. به هر حال بچه بدنیا اومد و خدا بهمون یه دختر داد……دختری که از نظر ظاهری و خوشگلی چیزی از مادرش کم نداشت…… پرستار ازم مژدگانی خواست و گفت:جناب مهندس!!!خدا بهتون یه دختر خوشگل و مامانی داده…… من با شنیدن جنسیت دختر واقعا حالم بد شد و بدون اینکه به پرستار پول شیرینی بدم از بیمارستان زدم بیرون……درسته که همسرم خیلی اذیتم میکرد و همیشه فکر میکردم تاوان کاری که با مریم کردم هست اما با بدنیا اومدن دخترم با خودم گفتم:وای وای…..این دختر تاوان مریمه…….بالاخره یه جا با این دختر اه و ناله ی مریم و خانواده اش گریبان گیر من میشه…..خدایا!!آخه چرا دختر؟؟؟؟؟نمیشد اولین بچه ام پسر میشد بعدی دختر ؟؟؟حداقل برادرش ازش مراقبت میکرد……..،… ادامه 👇 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 من که یه اقامهندس کامل شده بودم و درامدم از پارو بالا میرفت تونستم یه آپارتمان ۱۴۰متری توی یکی از محله های خوب تهران بخرم تا بلکه ی چشم و دل همسر عقده ام سیر بشه….. خونه ایی سه خوابه با تمام امکانات…..رفته رفته همسرم رفتارشو بهتر کرد اما نه اینکه اخلاقشو کلا عوض کنه…،.هر چند وقت یکبار هربار که حرکات و رفتار همسرم دلمو میشکست یاد مریم میفتادم…..شغل و کار من طوری بود که گاهی مجبور بودم یکی دو‌هفته ایی سفر داشته باشم و بچه ها رو تنها بزارم……اما اصلا فکرشو نمیکردم که همچین اتفاقی بیفته…..یه بار که خونه نبودم برادر همسرم بهم زنگ زد و‌گفت:مهدی زود برگرد که دزد زده به خونه ات……..با ناراحتی گفتم:چی؟؟؟دزد؟؟؟پس بچه ها کجا بودند؟؟؟برادر همسرم گفت:بیا خونه تا توضیح بدم…گفتم:تا برسم خونه چند تا سکته رو زدم….خب بگو ببینم چی بردند که مجبور شدی به من زنگ بزنی؟؟؟؟یعنی کلا خونه رو خالی کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟!! برادر خانمم گفت:مهدی تو بیا،،،،کاش خونه اتو خالی میکردند…..دزد ناموس به خونه ات زده تا اینو شنیدم.... ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 تا اینو شنیدم بقدری حالم بد شد که گوشی از دست افتاد…… زانوهام شل شد و‌خودم هم خوردم زمین….. وقتی روی زمین دراز کشیدم تمام کارهایی که مریم با عشق برام انجام میداد و من در مقابلش بی تفاوت بودم از جلوی چشمهام مثل فیلم رد شد……. دعوای کافه از ذهنم اصلا پاک نمیشد و اون روز کلمه به کلمه ی حرفهامون توی سرم اکو شدو با خودم تکرار کردم:تاوان …..تاوان….. بزحمت خودمو جمع و جور کردم و برگشتم تهران و مستقیم رفتم خونه…… خونه قیامتی بود…..دخترتازنینم بیمارستان بستری بود و مادرش بالای سرش….. با گریه و داد و فریاد گفتم:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟ برادر همسرم اومد کنارم و اروم گفت:ببین مهدی!!!بهتره داد و بیداد نکنی ،،،،مسئله ناموسیه…....وقتی خونه نبودی دو تا مرد وارد خونه ات شدند و به دخترت و زنت تجاوز و بعدش فرار کردند….. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 تازه متوجه شدم که چه بلایی سرم اومده……تا اون لحظه فکر میکردم همسرم بهم خیانت کرده و همسایه ها مچشو گرفتند اما کاش اون بود…………..فاجعه ایی شده بود…..زلزله ایی که زندگیمو اوار کرد روی سرم…… چند روز که گذشت دخترم مرخص شد و اومد خونه اما هنوز هم هنوزه اون دختر سابق نیست…….از نظر روحی و روانی مثل دیوونه ها شده…..جنون بهش دست میده و با جیغ و داد خونه رو بهم میریزه….. همسرم برام تعریف کرد و گفت:وقتی تو نبودی،،دو نفری که برای نظافت راه پله هاهمیشه میاند اومدند ..…..من هم طبق معمول همیشه که برای رفع خستگیشون بهشون چایی یا میوه میدادم اون روز دو لیوان براشون شربت ریختم……..میخواستم ببرم که (….)دخترمون ازم گرفت و اصرار کرد اون ببره ،،من هم قبول کردم و سینی رو دادم دستش…..دخترمون شربتهارو برد سمت اون دوتا نامرد،،،من هم جلوی در واحد منتظرش بودم و نگاه میکردم که یهو یکیش اومد سمت من و جلوی دهنمو گرفت،،،یکی دیگه اش هم دخترمونو گرفت. ادامه بعدی 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اومدند داخل خونه و (سانسور)……. با شنیدن این حرفها حالم بقدری بد شد که مثل یه ادم فلج افتادم،،،،فکر میکردم سکته کردم اما خداروشکر چند روز بعد حالم خوب شد….. اون‌ مردهای حیوون صفت با دختر نه ساله ام کاری کردند که اگه داروهای ارامبخش نخوره مثل دیوونه ها میشه….. همسرمم در حال حاضر در یک بیمارستان روانی بستریه.... اون دو تا نامرد عضو ثابت نظافت ساختمان ما بودند و همه بهش اعتماد داشتند…..نمیدونم چرا !!؟؟؟؟چرا خانواده ی من؟؟؟؟؟ الان حالم داره از زمین و زمان بهم میخوره…..اگه تاوان اون روز و مرگ مریم رو دارم پس میدم چرا با خانواده ام؟؟؟؟؟چرا با دختربچه ی ۹ساله ام؟؟؟؟؟؟؟مگه گناه اونا چیه؟؟؟؟ زندگیم شده جهنم…… حتی عرضه ی خودکشی هم‌ندارم تا مثل مریم راحت شم….. کلام آخرم اینکه بهشت و جهنم همینجاست بخدا…هر چی هست همش اینجاست و‌همینجا تاوان پس میدیم.،،…پس مراقب رفتارمون باشیم.. بله دوستان! داستان از این قراره که نمیشه توی اینجا دنیا بزنی و نخورده بمیری! این داستان رو برای افرادی که دوستشون دارین بفرستین شاید تلنگری باشه برای اونها....! منتظر نظراتتون هستم 👇👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
نظر یکی از اعضای کانال درباره ی داستان 👇 سلام امیدوارم حالتون خوب باشه 🙏🌹 در مورد داستان مهدی که واقعا خیلی غم انگیز و یه عبرتی برا خیلیا هست که تو احساسات آدما بازی میکنن و اونو را نابود میکنند و .... من هر روز منتظر پارت های بعدی بودم چند باررهم تو پی وی مزاحم شما شدم 😁واقعا داستانش یجور حسی به آدم میده یجورایی ناراحت شدم 🥺در این داستان به کلی بی اعتمادی و بدشانسی مهدی که یه پسر ساده و درس خون بود و این بلا رو سرش اومد و تازه با اینکه پسر درسخون و... همیشه فکرای بد راجب مریم داشت با اینکه مریم از ته دل عاشقش بود ولی .... متاسفانه داستان خیلیاست که باید بترسن از تاوان بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯