eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز که بالاسر دیگ ایستاده بودم یکی از خانمها بلند گفت:آهاااای جوون !!!تو این چند روز خیلی کمک کردی….بیا جلو و اگه حاجتی داری دیگ رو هم بزن و نذر کن تا به امید خدا حاجت بگیری…من که تمام فکر و ذکرم اون دختر بود قبول کردم و‌ رفتم جلو و در حالیکه چشمهامو بسته بودم و نذری رو هم میزدم توی دلم به خدا گفتم:خدا جوونم !!خودت برام بساز…توی زندگیم اولین چیزیه که ازت میخواهم چون بدجوری دلم پیش اون دختره…کمکم کن پیداش کنم…وقتی اینهارو میگفتم از گوشه ی چشمهای بسته ام دو قطره اشک هم جاری شد..سریع اشکهامو پاک کردم تا کسی متوجه نشه…بعد با دوستم به دسته ی عزاداری ملحق شدیم و مشغول سینه زنی شدیم…همونطوری که سینه میزدم یهو‌ دیدم چند قطره اب ریخت توی صورتم…..متعجب سرمو بطرف آسمون گرفتم تا ببینم بارون میاد یا نه،،،؟؟؟اما از بارون خبری نبود….برگشتم پشت سرمو نگاه کردم.تا منبع آب رو پیدا کنم که دیدم پشت سرم یه دختره که چادر مشکی سر کرده ،،وداره رو سر عزادارا گلاب میپاشه……. ادامه 👇 بی تفاوت دوباره برگشتم سمت خودم ،،….یهو انگار صحنه ایی توی ذهنم نقش بسته و یاد اون دختر و رودخونه افتادم،،،وای….چقدر چهره اش آشنا بود……مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و به دوستم حسین نگاهی کردم و اروم سرمو برگردوندم…واااای خدای من!!!!خودش بود……باورم نمیشد……خود خودش بود……..همون دختر کنار رودخونه بود،،..همونی که چند ماهه دنبالشم اما هیچ ردی ازش پیدا نمیکردم.با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟نکنه چشم ازش بردارم و دوباره گمش کنم؟؟؟؟اگه گم بشه دیگه محاله پیداش کنم زود به حسین گفتم:حسین!!!این دختره که پشت سرمه و شیشه ی گلاب دستشه رو میبینی؟؟؟چطوری میشه فهمید دختر کیه و خونه اش کجاست؟؟حسین لبخندی زد و گفت:ای ناقلا!!….نکنه دلت پیششه؟؟؟صبر کن الان از آبجیم میپرسم…حسین اینو گفت و رفت سمت خواهرش و بهش گفت:آبجی !!!آبجی آمنه!!خواهرش گفت:جانم!!داداش کاری داری؟؟؟حسین سریع و اروم،،طوری که کسی متوجه نشه ،قضیه رو براش تعریف کرد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 توی فاصله ی اوردن سفارش منو اسی حسابی داخل کافه رو بررسی کردیم..،،،. سفارشون اومد و‌مشغول خوردن شدیم…..بعدش به مریم گفتم:بفرمایید در خدمتم….مریم گفت:کار خاصی نداشتم فقط میخواستم باهم یه قهوه بخوریم….ممنونم که دعوتمو قبول کردید…..تعجب کردم اما حرفی نزدم چون کیخواستم زودتر از اون جو فرار کنم…….. ازش تشکر کردم و گفتم:اگه کاری نداری ما بریم ،،کلی کار داریم توی خوابگاه….. مریم گفت:جدی؟؟!!یعنی کارای شخصی رو خودتون انجام میدید و غذا میپزید؟؟؟ گفتم:بله،…ما که از خانواده دور هستیم مجبوریم کارامونو انجام بدیم……مریم گفت:این که خیلی خوبه…..همینطوری که حرف میزدیم یهو چند تا پسر دانشجو که از قضا همکلاس هم بودیم اومدندداخل کافه و تا مارو دیدند با ناراحت و تمسخر به همدیگه گفتند:خر شانس که میگند اینه…..چطور تونست مخ این دختر رو بزنه؟؟؟ حرفهای اون چند پسر بهم برخورد و با شتاب از جام بلند شدم و بطرف خوابگاه حرکت کرد……انگار اسماعیل و‌مریم برای اونا توضیح داده بودند که مریم از من خواسته بود تا برم کافه تا باهم حرف بزنه...چند روز حتی جواب سلام مریم رو‌ هم ندادم تا اینکه یه روز مریم جلومو گرفت و گفت:الان مثلا با من قهری یا با اون پسرایی که متلک انداختند؟؟؟من که کار بدی نکردم….. ادامه 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 گوشه ایی از محوطه ی دانشگاه که خلوت بود رو انتخاب کردم و رفتم اونجا……مریم هم پشت سرم اومد…..اروم گفتم:بببین خانم(….)من اهل کارایی که شماها میکنید نیستم….اصلا شهرم اینجا نیست و بعداز تموم شدن درسم از اینجا میرم….شما دقیقا از من چی میخواهید،؟؟؟مریم گفت:راستش از شما خوشم اومده…..شما خیلی محترم و خوبید و مثل بقیه ی پسرا هیز و فرصت طلب نیستید……اقای(….)همه ی این پسرا که دنبال من هستند یا بخاطر پولمه یا استفاده ی جنسی….بخاطر همین محلشون نمیدم……..توی دلم گفتم:اره جون عمه ات……..آخه اصلا به مریم اعتماد نداشتم و همیشه پیش خودم میگفتم این دختر از زیر دست همه ی پسرا رد شده و الان چون من محلش نمیدم یه جورایی میخواهد منو هم بدست بیاره و بعد که رامش شدم و به خواسته اش رسید ولم کنه…..،مریم که دید ساکتم و فکر میکنم گفت:من میگم یه مدت باهم معاشرت داشته باشیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم،،،نظرته؟؟؟گفتم:نظر چی؟؟؟یعنی نظرته یعنی چی؟؟؟مریم گفت:منظورم اینکه بنظرت پیشنهاد من خوبه یا نه؟؟؟؟اینکه یه مدت باهم در ارتباط باشیم…سرمو به علت تایید تکون دادم و گفتم:فعلا کار دارم ،،…من رفتم…..اینو گفتم و مغرورانه بسمت خوابگاه حرکت کردم.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مامان رختخواب منو کنار برادرام و عمو پهن کرد…..همون لحظه باز دلمو زدم به دریا و گفتم:مامان!!!من اینجا نمیخوابم،،،عمو منو اذیت میکنه…..مامان چشم غره ایی به من رفت و لب و لوچشو کج و کوله کرد و بدون توجه به حرفهام رختخوابمو انداخت و رفت داخل اتاقش و در رو هم بست…… اون شب برخلاف شبهای دیگه ایی که عمو میموند و کنارم میخوابید نمیتونستم بیدار بمونم…..بخاطر کارهای تولد و خرید و غیره خیلی خسته بودم و هر کاری کردم نخوابم و حواسم به دست درازیهای عمو باشه نشد و خوابم برد……اون شب…..آخ اون شب….نمیدونم اون شب چه مرگم شده بود که هر کاری کردم چشمهام بسته نشه،نشد که نشد و خوابم برد…. فکر کنم نیمه های شب بود که با حلقه شدن دستهایی دور کمرم از خواب پریدم…..نمیتونستم داد بزنم و یا جیغ بکشم چون بغل عمو برای همه عادی بود و میدونستند که از دوست داشتن زیادیه منه…..از ترس نفسم تند شده بود…..میدونستم این دستها متعلق به کیه…..دیگه عقلم میرسید.... ادامه 👇 نفس نفس زنان و بریده بریده و اروم گفتم:عمو!!ولم کن دارم اذیت میشم ،،،ولم کن میخواهم بخوابم ،خوابم میاد….عمو خیلی احساسی و اروم گفت:چند بار بگم،،به من نگو عمو….فشار دستهای عمو روی بدن نحیف و ضعیف و ریز نقشم بیشتر شد و من تقلا کردم تا از دستش رها بشم اما نشد….خواستم داد بکشم که عمو با دستش جلوی دهنمو گرفت….عمو می خواست به من .... ووقتی فهمیدم ، جیغ بلندی کشیدم…… با صدای جیغ من یهو همه از خواب پریدند و چراغها روشن شد از انجایی که هنوز لباس من تنم بود مطمئن شدند که اتفاقی برای من نیفتاده……و اما من…..اینقدر ترسیده بودم که یه لحظه از حال رفتم..،با تکونهایی که خوردم پلکهای سنگینمو باز کردم و خودمو بغل مامان و تمام اهل خونه رو دور تا دورم دیدم….. مثل کسی بودم که از کام مرگ برگشته باشه…..من توی ده سالگی تمام کودکیم رو پشت اون پلکهایی که تا چند ثانیه پیش بسته بود جا گذاشتم ...... بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اسم داماد حمید و شغلش مهندس بود.با کت و شلوار سرمه ایی خیلی متین نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد…من حمید رو قبلا توی یه عروسی دیده بودمش و ازش خوشم اومده بوداما خب توی روستا دوست شدن ممنوع بود…..اون شب وقتی دیدمش بیشتر بهش علاقمند شدم…مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم..آشپزخونه توی حیاط بود و‌میترسیدم.اما مجبور بودم برم.با استرس رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه اطراف رو‌نگاه کنم با دستهای لرزون چایی ریختم.میخواستم سینی رو بردارم که باز همون صدای قبلی رو شنیدم و سرمو بلند کردم..با نگرانی حیاط رو‌ از زیر نظرم گذروندم و‌دوباره یه سیاهی دیدم که از پشت درخت داخل حیاط به سرعت جابجا شد..چشمهامو بستم تا دیگه نبینم اما با چشم بسته که نمیتونستم سینی رو ببرم داخل..به حالت یه طرفه ،،جوری که سمت درختها رو نبینم از آشپزخونه اومدم بیرون…دستم بقدری میلرزید که کمی از چایی ریخت توی سینی ،هر کاری میکردم چشمم اون سمت نیفته فایده نداشت و دوباره نگاهم بسمت درخت چرخید. ادامه 👇 یه لحظه حس کردم یه خانم سفید پوش اونجا نشسته و منو نگاه میکنه..خودمو به ندیدن زدم و یه قدم برداشتم..ترس و‌وحشت از اینکه بهم حمله کنه باعث شد دوباره بسمتش نگاه کنم ولی دیگه کسی نبود.چند بار با دقت بررسی کردم اما هیچ خبری نبود.داخل خونه شدم و یه نفس راحت کشیدم…مامان وقتی منو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که چته؟من که نمیتونستم جوابشو بدم برای همین خیلی اروم بسمت مهمونا رفتم و سینی رو جلوشون گرفتم و تعارف کردم.به حمید که رسیدم توی همون یه نگاه ساده نگاهمون بهم گره خورد و در یک نگاه عاشق هم شدید.من که از قبل دوستش داشتم و اون شب از نگاهای حمید هم متوجه شدم که اونم منو دوست داره..از حرفهای بزرگترا معلوم بود که حمید خیلی مومن هست و به دین و شرع اهمیت میده و حتی حرف بزرگترا رو گوش میکنه..بالاخره قول و قرارها گذاشته شد و مادر حمید روی سر منو حمید نقل پاشید و گفت:همیشه آرزو داشتم رقیه عروسم بشه.از این به بعد عروسم نیست بلکه دخترمه…… ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هوا که یکم تاریک شد مراسم رسما شروع شد.من چون خیلی کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم رقص دختر پسرها رو نگاه میکردم..تو حال خودم بودم که یکی از پشت زد رو شونم گفت غرق نشی جناب!!برگشتم دیدم یه دخترقدبلندباموهای مشکی که دورش ریخته زول زده بهم.گفتم نترس شنابلدم غرق نمیشم..۲ تا استکان کوچیک دستش بود یکیش روگرفت سمتم گفت بزن به سلامتی جفتمون تا روشن شی..گفتم توجای منم بزن من روشنم،امدکنارم نشست گفت نمیخوای که دست منوردکنی..ازپرویش خوشم امدنمیخواستم کم بیارم..استکان روازش گرفتم گفتم این حالاچیه که وقتی میخوردیداینجوری بالاپایین میپرید..گفت بابدبخوری تابفهمی بدون تعارف یه نفس استکان روسرکشیدم وای مزه زهرمارمیداد ته گلوم میسوخت..گفتم اه این دیگه چی بود..دختره بلندخندیدگفت دیوانه اینوبایدمزه مزه میکردی نه یهوسربکشی..همون موقع امیدسررسیدگفت ثمین رفیق مارواذیت نکن.ثمین ازکنارم بلندشدبه امیدگفت بیاجمعش کن الانکه پس بیفته.. ادامه 👇 نیم ساعتی که گذشت احساس کردم تمام بدنم گر گرفته سرم گیج میرفت دوبینی داشتم..ثمین که حواسش بهم بودگفت پاشو بریم تواتاق درازبکش یکی دوساعتی استراحت کنی روبه راه میشی،به کمک ثمین رفتم تواتاق روتخت ولوشدم..امابه ده دقیقه نگذشت که هرچی خورده بودم بالا اوردم..تمام مدت ثمین کنارم بودم وقتی یه کم بهترشدم یه مسکن بهم داد..گفتم دخترلعنت بهت بیاداین چی بود بهم دادی..گفت منم وقتی برای اولین خوردم فکرکردم زهرمارخوردم باهاش حال نکردم ولی الان عادت کردم اگرهرشب یه شات نخورم نمیتونم بخوابم..باورم نمیشددختری تواین سن سال انقدر وابسته به مشروبات الکی باشه..۲ساعتی که گذشت حالم بهتر شد ازاتاق امدم بیرون..بساط شام روچیده بودن..رومیزازهرنوع غذای که بگی گذاشته بودن بااینکه ادم نخورده ای نبودم امابادیدن میزشام دهنم بازمونده بود بااون همه غذامیشدکل ابادی ماروشام داد..ناخوداگاه یاد چند نفر از ادمهای که میشناختم افتادم.اونادرسال یکبارم رنگ این غذاهاروبه چشم نمیدیدن.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر انقدرحال روحیم خراب بودترس ازاتفاقی که برام افتاده بودروداشتم که ازخواستگاریه شب قبل افسانه چیزی نپرسیدم یه راست رفتم تواتاقم خوابیدم.نمیدونم دقیقاچندساعت خوابیده بودم که باصدای جیغم مامانم امدتواتاقم خیس عرق شده بودم مامانم خیلی ترسیده بودیه لیوان اب برام اوردگفت چته افسون تمام بدنم میلرزیدازاون خواب لعنتی تنهاچیزی که یادم میومداین بودکه ازیه چاه اویزون شده بودم دستم روبه زورلبه ی چاه نگهداشته بودم داشتم میفتادم..افسانه بالاسرم وایستاده بودهرچی التماسش میکردم کمکم کنه فقط نگاهم میکردمیخندید..الان که به گذشته فکرمیکنم میبینم اون خواب یه نشونه بودبرام که من نفهمیدمش..خلاصه اون شب گذشت من فرداش رفتم شرکت نیماهمون روزبهم یه رینگ طلابهم دادگفت بندازش تودستت که بدونی من سرحرفم هستم همیشه باهاتم..به ناچارازش قبول کردم اماقلباهیچ حسی بهش نداشتم یه جورای ازش متنفربودم فکرمیکردم مجبورم کرده قبولش کنم.. ادامه 👇 اون روزکه برگشتم خونه مامانم گفت اخرهفته بله برون افسانه است برای پنجشنبه مرخصی بگیرکه به کارهات برسی شایدباورتون نشه امابازم از جریان خواستگاری واینکه کی هستن هیچی نپرسیدم اصلابرام مهم نبودانقدرذهنم درگیررابطه ی خودم ونیمابودکه دیگه خواستگاری وازدواج افسانه برام بی اهمیت بود..نیما وقتی بله برون خواهرمه خیلی خوشحال شدمیگفت دیگه خانوادتم نمیتونن بهانه بیارن وبه اصرارمن رو برد خرید برام لباس خرید اخر هفته ام خودش برام مرخصی ردکرد..تمام کارهام روبرای اخرهفته انجام دادم.. نمیدونم چراهیچ ذوق شوقی برای عروسی افسانه نداشتم وخیلی خودم روقاطی کارهاشون نمیکردم وتنهاچیزی که ازدامادمیدونستم این بودکه اسمش حامدوهم رشته ی افسانه است منتهی حامد سال اخردانشگاه بودفارغ التحصیل میشد..خلاصه پنج شنبه رسیدمنم بیخیال همه چی تا سر ظهر خوابیدم نزدیک ساعت ۲ بود که مامانم امدتواتاقم گفت علی بی غم نمیخوای بلندبشی مثلاامشب جشن خواهرته کمک که نمیکنی حداقل پاشوکارهای خودت روانجام بده... ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_کی بود مامان ؟مامان بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _بتول خانم بود .... شهاب متعجب پرسید _بتول دیگه کیه ؟ _عروس محبوبه خدابیامرز دیگه ،چند روز پیش تو بازار دیدمش شناختمش تا الان تهرون زندگی میکردن الان اومدن اینجا ارث و میراث رو تقسیم کنن مثل اینکه بعدش دوباره برمیگردن .... شهاب آهانی گفت،که علی پرسید _حالا چی میگفت ؟ مامان آهی کشید و نگاهی به من که سعی داشتم حواسم رو پرت نشون بدم انداخت و گفت : _مثل اینکه پسرش راشد آوین و دیده و پسندیده،گفتن بیان واسه خواستگاری منم گفتم قدمشون رو چشم .... با گفتن این حرف شهاب مثل همیشه آمپر چسبوند  و گفت : _مامان من دیگه باید چند بار بگم ...؟ اوین لازم نکرده شوهر کنه ،اگه من مرد بزرگ این خونم اجازه نمیدم .... نگاهی به شهاب انداختم ... از طرفی خوشحال بودم که مخالف ازدواج کردن من بود جون خودم هم دوست نداشتم الان ازدواج کنم ،دوست داشتم درسم رو ادامه بدم آینده ای که بابام همیشه برای من آرزو میکرد واسه خودم بسازم... اما از طرفی هم این رفتار رئیس مآبانه شهاب اذیتم میکرد ،شهاب دوست داشت همه تحت سلطه خودش باشن اما اگر برادر و همخونم نبود قطعا بخاطر این رفتارش ازش متنفر میشدم ... با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بهش چشم دوختم ... مامان میل و کاموا رو زمین انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت _آخرش که چی ؟ تهش مگه نباید بره سر خونه زندگیش؟ من خودم با پسر بی دست و پای صغرا مخالف بودم ولی اینبار نه ! الکی بخاطر خودخواهی خودت گند نزن به زندگی و بخت این دختر ... حالا چون یبار جواب رد شنیدی از خانواده امینی قرار نیست زندگی این بدبختو خراب کنی ... مامان الان چیزی گفت که این چند سال هیچ وقت نمیدونستم ،پس شهاب بخاطر همین همیشه مخالف همه چی بود ... نگاهی به صورت سرخ شدش انداختم واضح بود که خون خونش رو میخورد ... عصبی بلند شد و از خونه بیرون رفت ،صدای محکم بسته شدن در باعث شد شونه هام بالا بپره.... گاهی حس میکردم درون شهاب کودکی تخس و لجباز وجود داره که همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه ! با رفتنش مامان نفسی کلافه بیرون فرستاد و روبه علی گفت ... _فردا اول وقت برو یکم میوه و شیرینی بخر اینا فردا شب میان،خونه خالی نباشه زشته ... بتول الان اومده اینجا ولی خودش تو تهرون یه امپراطوری و خدم و حشم داره ! جلوشون دست خالی نباشیم ... علی معمولا ساکت بود و فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و پس از اون از خونه بیرون رفت و کنار حوض نشست و سیگاری دود کرد ... موندن بیشتر تو سالن رو جایز ندونستم و سریع به اتاق رفتم ... اون شب سریع تر از شب‌های دیگه گذشت ... از صبح اصرار داشتم برم مدرسه اما نه مامان اجازه داد و نه علی بود که منو ببره ،حتی شهاب از اول صبح مثل برج زهرمار یه گوشه نشسته بود ،چیزی نمی‌گفت اما نگاه های گاه و بیگاهش از صد تا فحش بدتر بود... مامان منو فرستاد حموم و خودش هم همراهم اومد ،اونقدر با لیف و کیسه روی پوستم کشید که پوستم به گز گز افتاد و سرخ شد ... با ناله گفتم : _مامان منکه تمیزم ،دیگه اینکارا چیه؟ در جواب هیچی نگفت‌.... بالاخره بعد از چند ساعت که فقط با غر غر های مامان گذشت ،زمان موعود فرا رسید ، مامان از داخل صندوقچه ی قهوه ای که داشت یک دست لباس صورتی کمرنگ که شامل کت و دامن بلندی بود در آورد و روی پام گذاشت.. با تعجب به لباس که زیبایی چشم گیری داشت نگاه کردم و پرسیدم :گفت : _اینو وقتی بابان اومده بود خاستگاری من پوشیده بودم ،روزی که داشتن جهازمو میاوردن اینجا اینو بین بقیه لباسا دید گفت اگه دختر دار شدیم اینو باید روز خاستگاریش بپوشه ،خودش که قسمت نشد بمونه و تو رو ببینه ولی انشالا خوشبخت بشی ،من دلم روشنه ،میدونم خانواده بتول آدمای خوبین ، پسره هم تو اون خونواده تربیت شده ... لبخند بیجونی زدم و دستش رو گرفتم و بوسه ای پشتش زدم ... دستشو روی سرم کشید که بلند شدم و به اتاق رفتم ... کم‌مونده بود به اومدنشون و استرسی تمام وجودم رو گرفته ،دستای خیسم که از استرس عرق کرده بود به لباسم کشیدم، نفسم رو بیرون فرستادم و لباس رو تنم کردم ،روسری سفید رنگی هم به سر کردم و روی تخت نشستم ... کمی که گذشت علی تقه ای به در اتاق زد و داخل اومد و گفت : _الاناست که بیان بیا برو تو آشپزخونه ، مامان صدات کرد بیا .. سری تکون دادم و همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم.. و بالاخره بعد از کلی انتظار زنگ خونه به صدا در اومد .. مامان همراه با علی به استقبال رفتن از دور راشد رو دیدم که کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود .. تو محل ما نهایت تیپ مردا شلوار های گشاد با پیراهن های رنگی طرحدار بود.. اما این پسر تمام مرز هارو جابجا کرده بود حتی چیزی به شکل مستطیل که اسمش رو نمیدونستم از یقش آويزون بود .... ادامه دارد....