eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز که بالاسر دیگ ایستاده بودم یکی از خانمها بلند گفت:آهاااای جوون !!!تو این چند روز خیلی کمک کردی….بیا جلو و اگه حاجتی داری دیگ رو هم بزن و نذر کن تا به امید خدا حاجت بگیری…من که تمام فکر و ذکرم اون دختر بود قبول کردم و‌ رفتم جلو و در حالیکه چشمهامو بسته بودم و نذری رو هم میزدم توی دلم به خدا گفتم:خدا جوونم !!خودت برام بساز…توی زندگیم اولین چیزیه که ازت میخواهم چون بدجوری دلم پیش اون دختره…کمکم کن پیداش کنم…وقتی اینهارو میگفتم از گوشه ی چشمهای بسته ام دو قطره اشک هم جاری شد..سریع اشکهامو پاک کردم تا کسی متوجه نشه…بعد با دوستم به دسته ی عزاداری ملحق شدیم و مشغول سینه زنی شدیم…همونطوری که سینه میزدم یهو‌ دیدم چند قطره اب ریخت توی صورتم…..متعجب سرمو بطرف آسمون گرفتم تا ببینم بارون میاد یا نه،،،؟؟؟اما از بارون خبری نبود….برگشتم پشت سرمو نگاه کردم.تا منبع آب رو پیدا کنم که دیدم پشت سرم یه دختره که چادر مشکی سر کرده ،،وداره رو سر عزادارا گلاب میپاشه……. ادامه 👇 بی تفاوت دوباره برگشتم سمت خودم ،،….یهو انگار صحنه ایی توی ذهنم نقش بسته و یاد اون دختر و رودخونه افتادم،،،وای….چقدر چهره اش آشنا بود……مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و به دوستم حسین نگاهی کردم و اروم سرمو برگردوندم…واااای خدای من!!!!خودش بود……باورم نمیشد……خود خودش بود……..همون دختر کنار رودخونه بود،،..همونی که چند ماهه دنبالشم اما هیچ ردی ازش پیدا نمیکردم.با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟نکنه چشم ازش بردارم و دوباره گمش کنم؟؟؟؟اگه گم بشه دیگه محاله پیداش کنم زود به حسین گفتم:حسین!!!این دختره که پشت سرمه و شیشه ی گلاب دستشه رو میبینی؟؟؟چطوری میشه فهمید دختر کیه و خونه اش کجاست؟؟حسین لبخندی زد و گفت:ای ناقلا!!….نکنه دلت پیششه؟؟؟صبر کن الان از آبجیم میپرسم…حسین اینو گفت و رفت سمت خواهرش و بهش گفت:آبجی !!!آبجی آمنه!!خواهرش گفت:جانم!!داداش کاری داری؟؟؟حسین سریع و اروم،،طوری که کسی متوجه نشه ،قضیه رو براش تعریف کرد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) اون روزها توسط زیور با چند نفر دیگه هم دوست شدم….اسم دوستام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….منو زیور و خاتون و پریوش هر روز باهم میرفتیم باغ و اونجا انگور و یا گردو برداشت و کلی هم بازی میکردیم..روزها با دوستام سرگرم بودم و اوقاتم خوش بود اما شب که میشد باز تنهایی و دلتنگی میومد سراغم و غصه میخوردم…اقدس هیچ وقت با من دعوا نکرد و کتک نزد چون مطیع بودم اما از هیچ نظر به من اهمیت نداد و حتی پختن نان رو هم یادم نداد….شاید از من خوشش نمیومد و دلش میخواست دخترای خودش خانه دار و کار بلد باشند..هر جا دوست داشتم و با هر کی میخواستم میرفتم….به یاد ندارم که اقدس یا بابا اعتراضی به من کرده باشند و بگند حق نداری با دوستات جایی بری……نمیدونم چرا نسبت به من بی اهمیت بودند ؟؟گاهی فکر میکنم شاید بخاطر ظاهر جسمانیم بود و منو عقب مونده فرض میکردند…به هر حال یه دختر نوجوون بودم و باید از من مراقبت میکردند..خداروشکر پسرای روستای ما همه چشم پاک و باناموس بودند وگرنه چند تا دختر نوجوون چطوری میتونستند تنهایی به اون باغ بزرگ یا کوه و دشت برند…؟؟؟؟؟ ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود…… ادامه بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مامان رختخواب منو کنار برادرام و عمو پهن کرد…..همون لحظه باز دلمو زدم به دریا و گفتم:مامان!!!من اینجا نمیخوابم،،،عمو منو اذیت میکنه…..مامان چشم غره ایی به من رفت و لب و لوچشو کج و کوله کرد و بدون توجه به حرفهام رختخوابمو انداخت و رفت داخل اتاقش و در رو هم بست…… اون شب برخلاف شبهای دیگه ایی که عمو میموند و کنارم میخوابید نمیتونستم بیدار بمونم…..بخاطر کارهای تولد و خرید و غیره خیلی خسته بودم و هر کاری کردم نخوابم و حواسم به دست درازیهای عمو باشه نشد و خوابم برد……اون شب…..آخ اون شب….نمیدونم اون شب چه مرگم شده بود که هر کاری کردم چشمهام بسته نشه،نشد که نشد و خوابم برد…. فکر کنم نیمه های شب بود که با حلقه شدن دستهایی دور کمرم از خواب پریدم…..نمیتونستم داد بزنم و یا جیغ بکشم چون بغل عمو برای همه عادی بود و میدونستند که از دوست داشتن زیادیه منه…..از ترس نفسم تند شده بود…..میدونستم این دستها متعلق به کیه…..دیگه عقلم میرسید.... ادامه 👇 نفس نفس زنان و بریده بریده و اروم گفتم:عمو!!ولم کن دارم اذیت میشم ،،،ولم کن میخواهم بخوابم ،خوابم میاد….عمو خیلی احساسی و اروم گفت:چند بار بگم،،به من نگو عمو….فشار دستهای عمو روی بدن نحیف و ضعیف و ریز نقشم بیشتر شد و من تقلا کردم تا از دستش رها بشم اما نشد….خواستم داد بکشم که عمو با دستش جلوی دهنمو گرفت….عمو می خواست به من .... ووقتی فهمیدم ، جیغ بلندی کشیدم…… با صدای جیغ من یهو همه از خواب پریدند و چراغها روشن شد از انجایی که هنوز لباس من تنم بود مطمئن شدند که اتفاقی برای من نیفتاده……و اما من…..اینقدر ترسیده بودم که یه لحظه از حال رفتم..،با تکونهایی که خوردم پلکهای سنگینمو باز کردم و خودمو بغل مامان و تمام اهل خونه رو دور تا دورم دیدم….. مثل کسی بودم که از کام مرگ برگشته باشه…..من توی ده سالگی تمام کودکیم رو پشت اون پلکهایی که تا چند ثانیه پیش بسته بود جا گذاشتم ...... بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اسم داماد حمید و شغلش مهندس بود.با کت و شلوار سرمه ایی خیلی متین نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد…من حمید رو قبلا توی یه عروسی دیده بودمش و ازش خوشم اومده بوداما خب توی روستا دوست شدن ممنوع بود…..اون شب وقتی دیدمش بیشتر بهش علاقمند شدم…مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم..آشپزخونه توی حیاط بود و‌میترسیدم.اما مجبور بودم برم.با استرس رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه اطراف رو‌نگاه کنم با دستهای لرزون چایی ریختم.میخواستم سینی رو بردارم که باز همون صدای قبلی رو شنیدم و سرمو بلند کردم..با نگرانی حیاط رو‌ از زیر نظرم گذروندم و‌دوباره یه سیاهی دیدم که از پشت درخت داخل حیاط به سرعت جابجا شد..چشمهامو بستم تا دیگه نبینم اما با چشم بسته که نمیتونستم سینی رو ببرم داخل..به حالت یه طرفه ،،جوری که سمت درختها رو نبینم از آشپزخونه اومدم بیرون…دستم بقدری میلرزید که کمی از چایی ریخت توی سینی ،هر کاری میکردم چشمم اون سمت نیفته فایده نداشت و دوباره نگاهم بسمت درخت چرخید. ادامه 👇 یه لحظه حس کردم یه خانم سفید پوش اونجا نشسته و منو نگاه میکنه..خودمو به ندیدن زدم و یه قدم برداشتم..ترس و‌وحشت از اینکه بهم حمله کنه باعث شد دوباره بسمتش نگاه کنم ولی دیگه کسی نبود.چند بار با دقت بررسی کردم اما هیچ خبری نبود.داخل خونه شدم و یه نفس راحت کشیدم…مامان وقتی منو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که چته؟من که نمیتونستم جوابشو بدم برای همین خیلی اروم بسمت مهمونا رفتم و سینی رو جلوشون گرفتم و تعارف کردم.به حمید که رسیدم توی همون یه نگاه ساده نگاهمون بهم گره خورد و در یک نگاه عاشق هم شدید.من که از قبل دوستش داشتم و اون شب از نگاهای حمید هم متوجه شدم که اونم منو دوست داره..از حرفهای بزرگترا معلوم بود که حمید خیلی مومن هست و به دین و شرع اهمیت میده و حتی حرف بزرگترا رو گوش میکنه..بالاخره قول و قرارها گذاشته شد و مادر حمید روی سر منو حمید نقل پاشید و گفت:همیشه آرزو داشتم رقیه عروسم بشه.از این به بعد عروسم نیست بلکه دخترمه…… ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هوا که یکم تاریک شد مراسم رسما شروع شد.من چون خیلی کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم رقص دختر پسرها رو نگاه میکردم..تو حال خودم بودم که یکی از پشت زد رو شونم گفت غرق نشی جناب!!برگشتم دیدم یه دخترقدبلندباموهای مشکی که دورش ریخته زول زده بهم.گفتم نترس شنابلدم غرق نمیشم..۲ تا استکان کوچیک دستش بود یکیش روگرفت سمتم گفت بزن به سلامتی جفتمون تا روشن شی..گفتم توجای منم بزن من روشنم،امدکنارم نشست گفت نمیخوای که دست منوردکنی..ازپرویش خوشم امدنمیخواستم کم بیارم..استکان روازش گرفتم گفتم این حالاچیه که وقتی میخوردیداینجوری بالاپایین میپرید..گفت بابدبخوری تابفهمی بدون تعارف یه نفس استکان روسرکشیدم وای مزه زهرمارمیداد ته گلوم میسوخت..گفتم اه این دیگه چی بود..دختره بلندخندیدگفت دیوانه اینوبایدمزه مزه میکردی نه یهوسربکشی..همون موقع امیدسررسیدگفت ثمین رفیق مارواذیت نکن.ثمین ازکنارم بلندشدبه امیدگفت بیاجمعش کن الانکه پس بیفته.. ادامه 👇 نیم ساعتی که گذشت احساس کردم تمام بدنم گر گرفته سرم گیج میرفت دوبینی داشتم..ثمین که حواسش بهم بودگفت پاشو بریم تواتاق درازبکش یکی دوساعتی استراحت کنی روبه راه میشی،به کمک ثمین رفتم تواتاق روتخت ولوشدم..امابه ده دقیقه نگذشت که هرچی خورده بودم بالا اوردم..تمام مدت ثمین کنارم بودم وقتی یه کم بهترشدم یه مسکن بهم داد..گفتم دخترلعنت بهت بیاداین چی بود بهم دادی..گفت منم وقتی برای اولین خوردم فکرکردم زهرمارخوردم باهاش حال نکردم ولی الان عادت کردم اگرهرشب یه شات نخورم نمیتونم بخوابم..باورم نمیشددختری تواین سن سال انقدر وابسته به مشروبات الکی باشه..۲ساعتی که گذشت حالم بهتر شد ازاتاق امدم بیرون..بساط شام روچیده بودن..رومیزازهرنوع غذای که بگی گذاشته بودن بااینکه ادم نخورده ای نبودم امابادیدن میزشام دهنم بازمونده بود بااون همه غذامیشدکل ابادی ماروشام داد..ناخوداگاه یاد چند نفر از ادمهای که میشناختم افتادم.اونادرسال یکبارم رنگ این غذاهاروبه چشم نمیدیدن.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر انقدرحال روحیم خراب بودترس ازاتفاقی که برام افتاده بودروداشتم که ازخواستگاریه شب قبل افسانه چیزی نپرسیدم یه راست رفتم تواتاقم خوابیدم.نمیدونم دقیقاچندساعت خوابیده بودم که باصدای جیغم مامانم امدتواتاقم خیس عرق شده بودم مامانم خیلی ترسیده بودیه لیوان اب برام اوردگفت چته افسون تمام بدنم میلرزیدازاون خواب لعنتی تنهاچیزی که یادم میومداین بودکه ازیه چاه اویزون شده بودم دستم روبه زورلبه ی چاه نگهداشته بودم داشتم میفتادم..افسانه بالاسرم وایستاده بودهرچی التماسش میکردم کمکم کنه فقط نگاهم میکردمیخندید..الان که به گذشته فکرمیکنم میبینم اون خواب یه نشونه بودبرام که من نفهمیدمش..خلاصه اون شب گذشت من فرداش رفتم شرکت نیماهمون روزبهم یه رینگ طلابهم دادگفت بندازش تودستت که بدونی من سرحرفم هستم همیشه باهاتم..به ناچارازش قبول کردم اماقلباهیچ حسی بهش نداشتم یه جورای ازش متنفربودم فکرمیکردم مجبورم کرده قبولش کنم.. ادامه 👇 اون روزکه برگشتم خونه مامانم گفت اخرهفته بله برون افسانه است برای پنجشنبه مرخصی بگیرکه به کارهات برسی شایدباورتون نشه امابازم از جریان خواستگاری واینکه کی هستن هیچی نپرسیدم اصلابرام مهم نبودانقدرذهنم درگیررابطه ی خودم ونیمابودکه دیگه خواستگاری وازدواج افسانه برام بی اهمیت بود..نیما وقتی بله برون خواهرمه خیلی خوشحال شدمیگفت دیگه خانوادتم نمیتونن بهانه بیارن وبه اصرارمن رو برد خرید برام لباس خرید اخر هفته ام خودش برام مرخصی ردکرد..تمام کارهام روبرای اخرهفته انجام دادم.. نمیدونم چراهیچ ذوق شوقی برای عروسی افسانه نداشتم وخیلی خودم روقاطی کارهاشون نمیکردم وتنهاچیزی که ازدامادمیدونستم این بودکه اسمش حامدوهم رشته ی افسانه است منتهی حامد سال اخردانشگاه بودفارغ التحصیل میشد..خلاصه پنج شنبه رسیدمنم بیخیال همه چی تا سر ظهر خوابیدم نزدیک ساعت ۲ بود که مامانم امدتواتاقم گفت علی بی غم نمیخوای بلندبشی مثلاامشب جشن خواهرته کمک که نمیکنی حداقل پاشوکارهای خودت روانجام بده... ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
نگاهی به شهاب انداختم انگار اونم تعجب کرده اما وقتی فهمید بهش زل زدم سرش رد تکون داد و دوباره سعی کرد تو نقشش فرو بره ! اول خانمی تقریبا جوان با ظاهری خیلی شیک و آراسته همراه به مردی مسن که او هم از آراستگی چیزی کم نداشت داخل اومدن ،پس از اون هم راشد وارد خونه شد ... ناخودآگاه با خودم گفتم حالا خوبه خواهر و برادر نداره راحتم ! دست از دید زدن برداشتم و پرده رو انداختم و گوشه ای نشستم ،زانوم رو به آغوش کشیدم و بی هدف به در زل زدم .. حتی منی که تو کنجکاوی سر بودم الان حوصله نداشتم به بحث هاشون گوش بدم ! تقریبا نیمی ساعتی گذشت که مامان به آشپزخونه اومد و تند تند چایی رو داخل استکان ها ریخت و روی هر کدوم گل محمدی گذاشت و دستم داد و گفت : _بگیر برو اول به آقاهه بعد به مامانش بعدم به خود پسره بده ... دست و پا چلفتی بازی در نیاری گند بزنی، بعدن جلو داداشات بگیر ... سری تکون دادم و روسریم رو بیشتر جلو کشیدم و با استرس پا به سالن گذاشتم ،بقدری اضطراب داشتم حتی جرأت نکردم سرم رو بالا بیارم و با سری خمیده سلام دادم .. خانم ماشالاهی گفت که به سمتشون رفتم و طبق چیزی که مامان گفته بود چایی رو پخش کردم و در نهایت کنار مامان و شهاب نشستم ... بتول کمی از چاییش خورد و گفت _خب عروسمونم که دیدیم ماشالا هزار ماشالا از چیزی که راشد تعریف کرده بود سر تره حالا اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب ما اومدیم این دو تا جوون رو بهم برسونیم با اجازه خان داداشاش برن با هم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن اگر موافق بودن که انشالا مبارکه .... مامان سریع سری تکون داد و به من اشاره کرد اما قبل از اینکه من از روی زمین بلند شدم شهاب گفت ... _قبل از اینکه بلند بشن میخوام یچیزی بگم ! متعجب بهش نگاه کردم ،حتی مامان هم تعجب کرد و با ایما و اشاره های کوتاه سعی داشت متوقفش کنه.. اما شهاب بی توجه به همه گفت : _تشریف آوردید درست ولی کاش از اول آق پسرتون مثل مرد بیاد پیش خودم نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابونا دنبال خواهر ما ! بتول چندبار دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در نهایت لبخندی مصلحتی زد و گفت _بله حق دارید ،ولی خب عشق و عاشقی این چیزا سرش نمیشه ... حالا که دیدید ما قصدمون جدی هست و هیچ قَرَضی دَرِش نیست... شهاب میون حرفش پرید و گفت : _دِ نشد دیگه ... اگه الان دنبال یه دختر مجرد راه افتاده لابد دوروز دیگه میره دنبال یکی دیگه میگه عاشق شدم سر خواهر ما هوو میاره .. همین اول کاری میخوام باهاتون اتمام حجت کنم ! من همین یه خواهر رو بیشتر ندارم اگر ببینم ... بشنوم شازدتون به خواهر ما از گل نازک تر بگه حسابش با کرام الکاتبین هست! اگر که مشکلی نبود که بسلامتی خیر باشه ایشالا خوشبخت بشن ،اما اگر هم قسمت نشد برن سر خونه زندگیشون که حق نداره از ۱۰ کیلومتری آوین رد بشه! جو سنگینی تو خونه حاکم بود ،در نهایت بابای راشد سرفه ی مصلحتی کرد و گفت : _حق با شماست جوون من بخاطر اینکار به موقعش گوش راشد رو می‌پیچونم!و خیالت راحت باشه اجازه نمیدیم تو دل گل دخترمون آب تکون بخوره ... شهاب انشالایی گفت و سکوت کرد .. بتول خانم رو به شهاب گفت:_حالا اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن .. شهاب سری تکون داد و با نیشگونی که مامان از پام گرفت بلند شدم ... به سمت در رفتم که راشد اشاره کرد اول من برم .. وارد حیاط شدیم و به سمت تخت کوچکی که گوشه ی حیاط بود رفتم .. انتهای تخت نشستم باد خنکی که اومد باعث شد لرزی به تنم بشینه و دستم رو دور خودم حلقه کنم .. به روبرو نگاه میکردم اما حواسم پی راشد بود کتش رو در آورد و به سمتم قدم برداشت و روی شونم انداخت .. بهش نگاه کردم که گفت : _سردت نشه ... لبخندی بی جونی زدم و چیزی نگفتم .. کتش رو بیشتر دور خودم پیچیدم ، بوی عطر خوبی به مشامم رسید ،عطری که تا الان مثل اون استشمام نکرده بودم ،نهایت عطر های ما عطرهای بود که وقتی مامان میرفت مشهد برامون سوغاتی می‌آورد ،ولی این فرق داشت ... با حرفش از فکر بیرون اومدم.. _نمیخوام چیزی بگی ؟ لبم رو تر کردم و گفتم :_نمیدونم چی بگم..... ابرویی بالا انداخت و گفت : _مثلا بگو  انتظارت از ازدواج کردن چیه تک خنده ای زدم و گفتم : _تا الان بهش فکر نکردم ... وقتی هم که شما اومدی که دیگه...حرفم رو قطع کردم و پرسیدم: _راستی چندسالتونه؟ _مهمه؟ سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم: _اگه خواستم باهاتون ازدواج کنم بابد بدونم مسلما! نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_۲۱ پوزخندی زدم و تلخ گفتم : _ولی من ۱۴ سالمه ... سرش رو تکون داد و گفت : _سن فقط یه عدده ... تهش که همینه ... بنفس رو بیرون فرستادم و گفتم _ولی من میخوام درسمو بخونم ... _مگه من گفتم نخون ... اتفاقا خودم ازت حمایت میکنم ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯