#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه_نه
ازاین ماجراد۲ماهی گذشته بودکه یه شب وقتی امدم خونه دیدم ثمین نیست.بدون اینکه من چیزی بپرسم پرینازگفت به ثمین یه زنگ بزن ببین حال پدرش چطوره،گفتم چی شده!؟گفت دم غروب پدرش بهش زنگزدگفت دارم میمیرم خودت برسون.جلوی پرینازبه ثمین زنگ زدم چندباربوق خوردتاجواب دادباگریه گفت پدرم رفت.بی کس ترازقبل شدم اقای مهندس..بااینکه دلم برای ثمین خیلی میسوخت دوستداشتم دلداریش بدم امابرای اینکه پرینازحساس نشه بهش تسلیت گفتم براش ارزوی صبرکردم وگوشی رودادم به پریناز..امانیم ساعت بعدش که تواتاق تنهاشدم به ثمین پیام دادم کجای؟کاری ازدست من برمیاد؟جواب داد پول قبر ندارم نمیدونم چکارکنم گفتم من تمام کارهاش انجام میدم تونگران نباش..وفرداش بااطلاع پریناز و مادرش،من به همراه امیدرفتیم کارهای مراسم پدرثمین روانجام دادیم ابرومندانه خاکش کردیم..بعدازخاکسپاری ثمین گفت ماهیانه یه پول کمی برای خوردخوراکم بهم بدیدبقیه اش روجای بدهی که بهتون دارم برداریدولی پرینازقبول نکردبهم گفت حقوقش کامل بده پولی ازش نگیر...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت
ثمین بعد از این ماجرا خودش رومدیون ما میدونست، بخاطرهمین شب و روز کنار پریناز بود تاماهای اخربارداریش روبه خوبی خوشی بگذرونه..یه روز که سرکاربودم ثمین زنگ زدگفت پرینازیه کم درد داشته اوردمش بیمارستان خودت برسون.وقتی رسیدم سریع کارهای بستریش روانجام دادم بردنش اتاق عمل وبعدازچندساعت پریناز زایمان کرد.من بابای یه پسرتپل شدم به اسم رسا..همه چی خوب پیش میرفت.تارسا۳ماهش شد..پرینازتواین۳ماه گاهی ازسردردهای شدیدی که داشت شکایت میکردمادرش میگفت مال زایمان ضعیف شده یه مدت که بگذره خوب میشه اماخوب که نمیشدهرروزبدترم میشد..به ناچارپیش یه متخصص براش وقت گرفتم..دکتریه سری عکس ازمایش براش نوشت..ظرف چندروزهرچی که دکترگفته بودروانجام دادیم جوابش براش بردیم..وقتی جواب ازمایشهارودکتردیدگفت چیزمهمی نیست همسرتون میگرن داره ویه سری دارو براش نوشت گفت بهتره پیش چشم پزشکی هم برن....
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_یک
ازمطب که امدیم بیرون به پریناز گفتم خداروشکر که چیزیت نیست بایدنذرم رو ادا کنم..وهمون روزیه گوسفند قربونی کردم دادم به بهزیستی،پرینازیه مدت داروهاش مصرف کردبهترشدولی بازم از سردرد مینالید..پیش دکترچشم پزشکم که بردمش گفت چشمش مشکلی نداره..ازتمام این اتفاقات۲ماه گذشته بود که باز حال پرینازبدشدوایندفعه علاوه بر سردردحالت تهوع هم داشت..یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه دیدم ثمین تواشپرخونه گریه میکنه،گفتم چی شده؟گفت ازظهرمیخوام بهت زنگ بزنم ولی پرینازنمیذاره حتی اجازه نمیده به مادرش خبربدم..استرس گرفتم گفتم بچه هاخوبن نصف عمرشدم حرف بزن چی شده؟گفت پرینازاصلاحالش خوب نیست امروزدوبارتعادلش روازدست داده خورده زمین،دیگه منتظرنموندم ثمین ادامه بده دویدم سمت اتاق خواب،وقتی واردشدم دیدم پریناز بی حال روتخت درازکشیده من روکه دیدخواست بلندشه اماجون نداشت...رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_دو
رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم دردت به سرم،جونم به فدات حالت چطوره؟چرانذاشتی ثمین بهم زنگ بزنه پاشوکمکت کنم اماده شی بایدببرمت بیمارستان، پرینازدستم رو اروم فشاردادگفت نگران نباش الان خوبم
گفتم این لجبازیت به کی برده تو!!ولی میدونی من ازتولجبازترم تانبرمت دکترنفهم چت شده ول کن نیستم.هرکاری کردم اون شب نتونستم پریناز راضیش کنم که ببرمش دکتر ولی فردا صبح بچه ها روسپردم به ثمین با پریناز رفتیم بیمارستان،دکتروقتی شرایط پرینازدیدگفت بایدبستری بشه تاازمایشات تخصصی ازش بگیریم..پریناز رو۲روزبستری کردن وکلی ازمایش عکس اورژانسی ازش گرفتن روزسوم وقتی رفتم بیمارستان ازپرستاربخش شرایط پرینازپرسیدم گفت بریدپیش دکترش کارتون داره..دکترپرینازیه کم مقدمه چینی کردگفت اقای فلانی متاسفانه همسرتون توسرش یه توموربدخیم داره که رشدزیادی کرده یه کم دیرپیگیری کردید....
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_سه
دنیاروسرم خراب شدگفتم من چندماه پیش بردمش دکترازمایش عکسم گرفتن ولی گفتن چیزمهمی نیست..دکترگفت تشخیصش اشتباه بوده و روی عکس برام توضیح دادتومورچقدررشد داشته..گفتم الان بایدچکارکنیم..گفت ماهرکاری ازدستمون بربیادبراش انجام میدیم بقیه اش باخداست دعاکنید..انقدرحالم بد بودکه رفتم توحیاط بیمارستان یه دل سیرگریه کردم..وقتی یه کم اروم شدم رفتم پیش پرینازتامن رودیدگفت بهنام ترخدا من روازاینجاببرمیترسم بمیرم بچه هارو نبینم...پرینازباالتماس ازم میخواست ببرمش خونه دلتنگ بچه هابود..گفتم دکترت اجازه نمیده چندروزی تحمل کن همه چی درست میشه.بااینکه میدونستم دارم بهش دروغ میگم ولی سعی میکردم کاری نکنم که امیدش رو ازدست بده یابه بیماریش پی ببره،همون روزبه مادرش وامیدخبردادم گفتم من دست تنهام انقدرهم شوکه شدم که نمیدونم بایدچکارکنم..مادرش بنده خدافقط گریه میکردمیگفت خدایابه جوانیش بچه های کوچیکش رحم کن.امیدم بدترازمن حال روزخوبی نداشت..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_شش
پریناز از بیماریش خبر نداشت ولی میدونستیم دیریازودمتوجه میشه،یک هفته ازترخیصش گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت بایدشیمی درمانی پریناز شروع کنیم..گفتم من نمیتونم از بیماریش چیزی بهش بگم اگرمیشه خودتون براش توضیح بدید.وقتی شب رفتم خونه دیدم پرینازرومبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه.ازبچه هاثمین خبری نبود..من روکه دیدلبخندی بهم زدگفت خسته نباشی عزیزم،از جو خونه و رفتار پریناز استرس گرفتم البته این ترس استرس برای من چیزتازه ای نبود..چون تو این مدت هرلحظه اش یه اتفاق بد داشتم..رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی دستام گرفت گفت خوبم نگران من نباش،یه نگاهی به دوراطراف انداختم گفتم چه خونه سوت کوره بچه هاکجان؟گفت باثمین رفتن خونه مامانم،تاخواستم بپرسم چرا،خودش گفتمیخوام امشب باهات تنهاباشم بعدازمدتهاشام دونفره بخوریم فیلم ببینیم باهم حرف بزنیم حرفهاش بوی خوبی نمیداد با تعجب نگاهش کردم..قبل ازاینکه موهام بریزه وزشت بشم یه شب خوب کنارت داشته باشم..
ادامه بعدی 👇
با ارسال لینک دوستان و مخاطبین را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_هفت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
گفتم پرینازتوخوب میشی کناربچه هامن سالیان سال زندگی میکنی،ومن همه جوره دوست دارم ترخدافقط به خوب شدنت فکرکن موکه چیزی نیست غصه چی رومیخوری دوباره درمیاد.اون شب بااینکه واقعاحالم بدبودولی سعی میکردم ناراحتیم روپنهان کنم تابه پرینازخوش بگذره..خیلی زودشیمی درمانی پریناز روشروع کردیم..یکی دوجلسه اولش خوب بودولی ازجلسه سوم حالش تاچندروزبدمیشدوکم کم موهاش شروع کردبه ریختن..پریناز ازنظرجسمی لاغراندام بودوشیمی درمانی باعث شدلاغرترازقبل بشه،متاسفانه بنیه بدنی خوبی نداشت وبه زورغذامیخورد..دیدن حال بدپرینازباعث شده بودخیلی عصبی بشم وباکوچکترین حرفی ازکوره درمیرفتم حتی حوصله بچه هاروهم نداشتم..یادمه یه شب بعدازشیمی درمانیش وقتی رسیدم خونه دیدم پرینازبدبی حال روتخت درازکشیده چندباری صداش کردم به زورچشماش بازکردبادستش اشاره کردسرم دردمیکنه برق خاموش کن بروبیرون ،دیدن پرینازقشنگم تواون حال روزروح روانم روبهم میریخت...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_هشت
وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم ثمین میز شام چیده داره به بچه هاغذامیده،اشتها نداشتم رفتم رومبل نشستم ثمین صدام کردگفت اقابهنام شام نمیخوری.جوابش ندادم دوباره که صدام کردرفتم تواشپزخونه باعصبانیت تمام گفتم نه دادنزن توبخورگرسنه نمونی.ثمین یه نگاهی بهم انداخت گفت من دارم شام بچه هارومیدم بیاشماهم غذاتون روبخوریدتاسردنشده،طلبکارانه گفتم برای پرینازچی درست کردی؟ گفت ماهیچه گذاشتم ۲باربراش بردم ولی نمبخوره،گفتم پول نمیگیری که غذاببری بگی نمبخوره پسش بیاری...بعدم باخیال راحت بشینی غذات روبخوری بایدبشینی کنارش قاشق قاشق به زورم شده بهش بدی..چون بودنت تواین خونه ازصدقه سرپرینازاینو یادت نره..خودمم نمیدونستم چرادق دلم روسرثمین بدبخت خالی میکنم اون واقعاگناهی نداشت دلسوزترازهرکسی به بچه هاوپرینازمیرسید.ولی من انقدرکم اورده بودم که به زمین زمان بدبیراه میگفتم..کلا از وقتی پریناز مریض شده بودپرخاشگرعصبی شده بودم...
ادامه بعدی 👇
با ارسال لینک دوستان و مخاطبین را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_نه
ثمین درمقابل تمام بداخلاقیهام سکوت میکردهیچی نمیگفت شایدم چون تنهابودکسی رونداشت تحملم میکرد.خلاصه بدیاخوب دوران شیمی درمانی پرینازتموم شدویه کم حالش بهترشدوقتی میدیدم توخونه راه میره بابچه هابازی میکنه انگاردنیاروبهم میدادن.اماخوب شدن پرینازچندماه بیشترطول نکشید دوباره حالش بدشدوبعدازکلی عکس وازمایش دکترش گفت یه غده دیگه توسرش رشدکرده بایدبازعمل بشه.پریناز وقتی فهمیدبه شدت مخالفت کردگفت دیگه بیمارستان نمیام خسته شدم ولم کنیدوهمین مقاومت کردن پرینازباعث شدکم کم بینایش روازدست بده..زندگیم جهنم شده بودازخواب خوراک افتاده بودم..انقدرلاغرشده بودم که تمام لباسهام به تنم گشادشده بود..گاهی فکرمیکردم تمام این بلاهای که سرم امده بخاطرکمک کردن به ثمین وقدمش رونحس میدونستم.انقدرازچشمم افتاده بودکه اگرپرینازبچه هابه کمکش احتیاج نداشتن بیرونش میکردم واین درحالی بودکه ثمین دلسوزانه همه کاری برای بهترشدن پرینازمیکرد..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد
یه شب که تازه چشمام گرم شده بود صدای ناله های پرینازبیدارم کردبرق که روشن کردم دیدم به زورنفس میکشه اون شب مادرش پیشمون بود دادزدم ازشون کمک خواستم ثمین سریع زنگ زد 115 ولی تاامبولانس بیادپرینازتوبغلم اسمونی شد..دنیا برام به اخررسیده بودخودم میزدم ازخداشکایت میکردم اون شب پریناز از خونم رفت دیگه ام برنگشت،برای مراسمش سنگ تموم گذاشتم بهترین سنگ قبربهترین تالارووو،ولی هیچ کدوم ازاینکارهاآرومم نمیکرد عذاب وجدان داشتم خودم رو مقصر میدونستم وپشیمون بودم چراتافرصت داشتم ازش حلالیت نطلبیدم شایدم جراتش نداشتم.درسته بین من وثمین هیچ رابطه ای نبودامایه مدتی پنهانی براش خیلی کارهاکرده بودم وهمین عذابم میداد.بعدازهفتم پرینازتصمیم گرفتم دنبال پرستارجدیدباشم ثمین روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم..وقتی به امیدمادرش گفتم به شدت مخالفت کردن گفتن این مدت که توخونت بوده ثابت کرده قابل اعتماد و از همه مهمتراینکه بچه هابهش عادت کردن ولی من قبول نکردم..دو روز بعدش یه پرستارجدیدپیداکردم..وقتی برگشتم خونه دیدم..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_هفتاد_یک
۲روز بعدش یه پرستارپیداکردم وقتی رفتم خونه دیدم رهاگریه میکنه بغلش کردم گفتم چی شده بابا؟گفت خاله ثمین بردم حموم کف رفته تو چشمم،همون موقع ثمین بایه قطره ازاتاق امدبیرون گفت ماشالله ازبس شیطونه نمیذاره بشوریش الان قطره میریزم خوب میشه،بدون اینکه جوابش روبدم قطره رو ازش گرفتم خودم براش ریختم..یه کم که اروم شدبردمش تواتاقش تابازی کنه،ثمین برام چای میوه اوردگفتم بشین کارت دارم..روم نشدتوصورتش نگاه کنم سرم انداختم پایین گفتم ازفردادیگه نمیخوادبیای برات یه کارپیدامیکنم که بیکارنمونی بعدش دیگه مسئولیتی درقبالت ندارم توبخیرمنم به سلامت،ثمین انقدرشوکه شده بودکه یهوپاشدگفت بخدامن خیلی مراقب رهارساهستم امروزم رهاخودش مقصربودکه کف رفت توچشمش قول میدم دیگه تکرارنشه وبیشترمراقبشون باشم..گفتم اصلاربطی به این موضوع نداره نمبخوام دیگه ببینمت ثمین زدزیرگریه گفت مگه چکارکردم..گفتم توکاری نکردی ولی دوستندارم دیگه اینجاباشی لطفابگوچشم برو دنبال زندگیت....
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_هفتاد_دو
ثمین اون شب تمام کارهای خونه روکرد
حتی بچه هاروهم خوابندبعدوسایلش جمع کردرفت..فرداش پرستارجدیدامدکلی سفارش بچه هاروبهش کردم رفتم سرکار،چند روزی که گذشت به ثمین زنگزدم که ادرس یه شرکت روبهش بدم تا بره،مصاحبه ولی گوشیش خاموش بود منم دیگه پیگیرنشدم..ازامدن پرستار جدید دوهفته ای گذشته بودظاهراهمه چی خوب بودتایه روز مادر پریناز بهم زنگ زدگفت من به این پرستارشکدارم هرموقع زنگ میزنم میگن یابچه هاحرف بزنم میگه خوابن،گفتم یعنی چی، گفت نمیدونم به نظرم یه روزسرزده بروخونه ببین چه خبره بااین حرفش استرس گرفتم..با یکی ازهمکارام مشورت کردم گفت نکنه بهشون خواب اورمیده که خودش راحت باشه..دیگه نتونستم بمونم سریع رفتم خونه،پرستار که منتظررفتنم نبودتامن رودیدرنگش پریدگفت آقازودامدید؟گفتم یه کم بیحال بودم امدم استراحت کنم بچه هاکجان؟گفت ازصبح کلی باهم بازی کردیم خسته شدن همین الان خوابیدن..
ادامه بعدی👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_هفتاد_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
با این حرف پرستار فهمیدم داره دروغ میگه چون مادرپرینازگفت ازصبح چند بار زنگ زدم هردفعه یه بهانه ای اورده،رفتم تو اتاق دیدم بچه روتخت خوابیدن به پرستار مشکوک شدم تویه فرصت مناسب کیفش گشتم دیدم بله چندبسته قرص خواب اور تو کیفشه دیگه شک نکردم به بچه هادارومیده،رهاورسا خوابشون خیلی سبک بودمحال بود چند ساعت بخوابن و جالبه چندباری هم تکونشون دادم ولی گیج منگ چشماشون بازمیکردن بازمیخوابیدن،خلاصه همون روز عذر پرستار خواستم رفت،سرتون دردنیارم ظرف چندماه سه چهار تا پرستار اوردم ولی هیچ کدومشون اونی که میخواستم نبودن وازهمه مهمتر بچه ها بهانه ثمین میگرفتن..هرپرستاری که میاوردم یک ماه بیشتردوام نمیاورد یاخودم ازش راضی نبودیابچه ها،بارها امید و مادرش زنگ میزذن میگفتن دست ازلجبازی بردارمگه ثمین چکارکرده؟برودنبالش،هیچ کس بهترازاون نیست برای بچه هات،ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم قبول نمیکردم..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_هفتاد_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تقریبا10ماه ازرفتن ثمین گذشته بودکه یه شب رسامریض شدانقدرتبش بالابودکه هذیون میگفت بردمش درمانگاه دکترگفت ببرش بیمارستان احتمال اینکه تشنج کنه هست. به ناچار بردمش بیمارستان سریع بستریش کردن که بتونن تبش روکنترل کنن..رها باهام بودبهانه میگرفت خوابش میومدخودم خسته بودم واقعادیگه کم اورده بودم..پرستار که دیدخیلی کلافه ام گفت شمابریدتواتاق انتظارمامراقب پسرتون هستیم..بارها رفتیم توسالن نشستیم تا سرش روگذاشت روپام خوابش برد.خودمم نشسته چرت میزدم،نمیدونم چقدر گذشته بودکه یکی صدام کرد.چشمامم روکه بازکردم دیدم یکی بچه های دانشگاست.امدکنارم نشست شروع کردیم باهم حرف زدن وقتی جریان زندگیم، روفهمیدگفت اینجوری خیلی دوام نمیاری داری درحق خودت بچه هاظلم میکنی تادیرنشده به فکرکنی به حال زندگیت کن
همین حرفش باعث شدفرداش برم دنبال ثمین وقتی رفتم درخونش متوجه شدم ازاونجارفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_هفتاد_پنج
وقتی رفتم درخونش متوجه شدم از اونجا رفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..سراغش ازبنگاهی گرفتم گفت نمیدونیم کجارفته..داشتم برمیگشتم که یه پیرمردصدام کردگفت حرفات رو با بنگاهی شنیدم این خانمی که سراغش رو میگیری بادخترم دوست بودبذارازش بپرسم شایدنشونی ازش داشته باشه..خلاصه باادرسی که دختراون پیرمرد داد ثمین روپیداکردم فکرمیکردم اگر ازش بخوام راحت برمیگرده ولی وقتی بهش گفتم به شدت مخالفت کردگفت تو یه شرکت مشغول شدم وازکارم راضی هستم دوستندارم دیگه پرستاری کنم.دست از پا درازتر برگشتم چون نمیتونستم مجبورش کنم..جریان به مادرپرینازگفتم دیگه پیگیرش نشدم چندروزی که گذشت مادر پرینازبهم زنگزدگفت رفتم دنبال ثمین راضیش کردم برگرده.ولی حقوقش یه کم زیاده.گفتم مراقب بچه هاباشه مشکلی نیست،باامدن ثمین نظم به زندگیم برگشت منم باخیال راحت به کارم میرسیدم.یک سال نیم ازمرگ پریناز گذشته بودکه مادرش ثمین برام خواستگاری کردمیگفت بااینکارم میخوام خیالم ازبچه هاراحت باشه چون میدونم ثمین به خوبی ازنوه هام مراقبت میکنه اینجوری روح دخترمم درارامشه..
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_اخر
تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز.
((پایان))
منتظر نظراتتون هستم 🌹🙏👇
@OSB1777
#سوال_اعضا 💙
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#تلنگر
#حجاب
بخونید قشنگه😎📩
🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد.
خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵
صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود...
(از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود)
صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت...
اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت :
اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖
این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡
ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐
اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻
🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت
و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃
رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود)
گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹
اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🌸
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
2.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارزش یاد خدا♥️
#تلنگر
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#تلنگر 🌱
استادریاضی بود!
برگشتگفت:
بهجایِروزهگرفتن،
دلبدستبیاورید.
گرسنهایروسیرکنید!
یکیازبچههابلندشدگفـت:
استاد!
اگهمابهجایِمعادلهیِریاضی،
تویِامتحانیهشـعرخوشگلبنویسیم،
بهمانمرهیِقبولیمیدی؟!
هر چیز جای خودش معنی داره
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#تلنگر
💫حکایتی بسیار زیبا و خواندنی💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و بهجز تاریکی هیچچیز دیده نمیشد.
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه میخواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.»
صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯