eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
15.5هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
_شصت اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. منم ارزو میکنم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من هیچ وقت با کسی به اسم نوید وارد زندگی نمیشدم……میدونی این چند وقت چقدر عذاب کشیدم…..سینا گفت:اگه بهم اعتماد کنی قول میدم کمکت کنم و این مشکل رو حل کنیم البته به کمک هم………باز هم قول میدم تا آخرش هستم و تنهات نمیزارم……..ازش تشکر کردم….یه مکث کوتاهی کرد و گفت:میدونی پاییز….!!!اولش بهت گفتم کمکت میکنم تا مشکل نوید حل بشه اما ناخواسته عاشقت شدم و میخواهم کمکت کنم تا طلاق بگیری….فقط قول بده حتما ازش جدا بشی و بعد با من ازدواج کنی…..!!؟با حرفهای سینا نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع به گریه کردم …..سینا اومد جلوتر و گفت:چرا گریه میکنی؟؟؟اگه ناراحت شدی و بگی برو ،همین الان برای همیشه میرم…..نه تونستم بگم دوستش دارم و نه عذاب وجدان ولم کرد پس باز سکوت کردم….. ،،،منی که همیشه از ترس حرف مردم و بابا دست از پا خطا نمیکردم با وجود سینا همه رو به فراموش کردم………اما خط قرمزهام بهم هشدار داد و از سینا فاصله گرفتم….. ادامه 👇 سینا که دید هنوز ازش فرار میکنم بلند شد و گفت:کم مونده هوا روشن بشه ،،بهتره من برم…برای اینکه زودتر بره گفتم:ممنون که تنهایی منو پرکردی….خداحافظ….سینا نفس عمیقی کشید و گفت:باشه من میرم ولی به پیشنهادم فکر کن…..من منتظر جوابت هستم….با رفتن سینا متوجه شدم که با تمام وجود عاشقشم و میخوامش…..تصمیم گرفتم حتما برم خونه ی مامانی و دادخواست طلاق بدم و بعد به سینا جواب بدم و باهاش ازدواج کنم چون اصلا نمیخواستم به گناه آلوده بشم………بلند شدم و اول خونه رو جمع و جور کردم و بعد رفتم روی تخت و خوابیدم…..نزدیک ظهر با صدای قل قل چایی ساز بیدار شدم…..با خودم گفتم:نکنه سینا کلید داره..؟؟؟؟؟؟؟زود رفتم سالن و با دیدن نوید از تعجب خشکم زد…..کم مونده بود سکته کنم آخه سینا گفته بود ۳روز دیگه میاد…..؟؟اگه نیمه شب میرسید و سینا رو اینجا میدید چیکار میکردم؟؟؟خیلی اروم خواستم برگردم توی اتاق که نوید بطرفم برگشت…… ادامه در قسمت بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست…. ادامه 👇 خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند…… ادامه در پارت بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
ازمطب که امدیم بیرون به پریناز گفتم خداروشکر که چیزیت نیست بایدنذرم رو ادا کنم..وهمون روزیه گوسفند قربونی کردم دادم به بهزیستی،پرینازیه مدت داروهاش مصرف کردبهترشدولی  بازم از سردرد مینالید..پیش دکترچشم پزشکم که بردمش گفت چشمش مشکلی نداره..ازتمام این اتفاقات۲ماه گذشته بود که باز حال پرینازبدشدوایندفعه علاوه بر سردردحالت تهوع هم داشت..یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه دیدم ثمین تواشپرخونه گریه میکنه،گفتم چی شده؟گفت ازظهرمیخوام بهت زنگ بزنم ولی پرینازنمیذاره حتی اجازه نمیده به مادرش خبربدم..استرس گرفتم گفتم بچه هاخوبن نصف عمرشدم حرف بزن چی شده؟گفت پرینازاصلاحالش خوب نیست امروزدوبارتعادلش روازدست داده خورده زمین،دیگه منتظرنموندم ثمین ادامه بده دویدم سمت اتاق خواب،وقتی واردشدم دیدم پریناز بی حال روتخت درازکشیده من روکه دیدخواست بلندشه اماجون نداشت...رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم... ادامه 👇 رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم دردت به سرم،جونم به فدات حالت چطوره؟چرانذاشتی ثمین بهم زنگ بزنه پاشوکمکت کنم اماده شی بایدببرمت بیمارستان، پرینازدستم رو اروم فشاردادگفت نگران نباش الان خوبم گفتم این لجبازیت به کی برده تو!!ولی میدونی من ازتولجبازترم تانبرمت دکترنفهم چت شده ول کن نیستم.هرکاری کردم اون شب نتونستم پریناز راضیش کنم که ببرمش دکتر ولی فردا صبح بچه ها روسپردم به ثمین با پریناز رفتیم بیمارستان،دکتروقتی شرایط پرینازدیدگفت بایدبستری بشه تاازمایشات تخصصی ازش بگیریم..پریناز رو۲روزبستری کردن وکلی ازمایش عکس اورژانسی ازش گرفتن روزسوم وقتی رفتم بیمارستان ازپرستاربخش شرایط پرینازپرسیدم گفت بریدپیش دکترش کارتون داره..دکترپرینازیه کم مقدمه چینی کردگفت اقای فلانی متاسفانه همسرتون توسرش یه توموربدخیم داره که رشدزیادی کرده یه کم دیرپیگیری کردید.... ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من برای اینکه کمکش کنم پس اندازوطلاهام روبهش دادم وحامدم تونست چندتاوام بگیره خلاصه مغازه روبزنه مشغول به کاربشه..شیش هفت ماه اززندگیمون میگذشت که متوجه شدم حامله ام وحامدوقتی فهمیدخیلی خوشحال شدتا ویار چیزی میکردم سریع برام میخرید..یادمه روزی که میخواستیم برم سونوگرافی که جنسیت بچه روبفهمیم حامد انقدر ذوق داشت که اون روز رو کلا مغازه نرفت..وقتی نوبتم شددکترکارش شروع کردازمن پرسید دوستداری بچه چیه باشه من سریع گفتم دختر اما حامد گفت پسر دکتره خندید گفت خب انگارخدانخواسته دل هیچ کدومتون روبشکنه وبهتون هم دخترداده هم پسرمن یه لحظه هنگ کردم باتعجب به حامدنگاه میکردم..حامدم مثل من جاخورده بودبامن من گفت یعنی چی؟دکترگفت خانومتون دوقلوبارداره..باورم نمیشداخه توازمایش وسونوگرافی اولیه که داده بودم چطورمتوجه نشده بودن...نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون بگم هم ناراحت بودم هم خوشحال.... ادامه 👇 شایدعلت ناراحتیم این بودکه ازاینده میترسیدم من هیچ تجربه ای برای بزرگ کردن بچه نداشتم ازوقتی خودم روشناخته بودم مامانم توکارهام کمکم میکردالان چه طورمیتونستم ازدوتابچه مراقبت کنم..من ازپس یکیشم برنمیومدم چه برسه دوتا..فکرش روبکنیدتویه شهرغریب بدون هیچ اشناوفامیلی چطورمیتونستم ازپسش بربیام..برعکس من حامدبادمش گردومیشکست اون روزاعتراف کردعاشق بچه است وخیلی دوست داشته زودترازایناپدربشه اماافسانه قبول نمیکرده..گفتم افسانه ام عاشق بچه بود امابخاطردرسش شایدقبول نمیکرده حامدتوچشمام نگاه کردگفت میشه دیگه بحث گذشته رونکنیم فکرزندگیمون باشی..یه جورای خودمم نمیخواستم به گذشته برگردم چون هرموقع بهش فکرمیکردم عذاب وجدان میگرفتم امابااین تصورکه من عشقم روبه دست اوردم خودم روآروم میکردم هرچندخواهروخانواده ام تاوان خیلی سینگینی برای این عشق کذایی من پرداخت کردن.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯