eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت به در اتاق امیر بودم که دستهای مردونه ایی از پشت بغلم کرد…..با تشر گفتم:ولم کن مجید…..بزار راحت باشم…یه صدایی مردونه با هوس و غلیظ گفت:عروسک!!چند ساله ...از صداش متوجه شدم که پسرسعید(برادرشوهر )بزرگ هست که تقریبا همسن و سال منه،….یعنی وقتی من عروس شدم ۱۵-۱۶ساله بود….. با دستهای ضعیف و کوچیک خودم محکم روی دستش زدم تا ولم کنه اما.... تمام وجودشو گرفته بود ……حالم خیلی بد شد ….هر چی تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم…..حالت غش بهم دست میداد و تلاش میکردم بیهوش نشم تا بتونم از خودم دفاع کنم……دقیقا زمانی که ده ساله بودم داشت تکرار میشد و این آبروریزی قطعا شدیدتر از اون زمان میتونست بشه….. با حال خیلی بد توی ذهنم مرور میکردم که چه تهمتها و چه حرفهایی از فردا پشت سرم میزنند که از حال رفتم…… ادامه 👇 با پاشیده شدن قطرات آب روی صورتم و صدای مجید بهوش اومدم و چشممو به ساعت اتاق امیر افتاد…….درست ۱۰دقیقه گذشته بود….. بعد به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم و خیالم راحت شد که کاری نتونسته انجام بده….. انگار از اینکه از حال رفته بودم ترسیده و فرار کرده بود……مجید وقتی دید چشمهامو باز کردم با نیشخند گفت:باز هم که غش کردی…..مواد غذایی خریدم و اوردم…..بلند شو جابجاش کن…..با صدای گرفته و ضعیف که حاکی از حال بدم بود گفتم:متوجه نشدم کی در رو باز کردی….گفت:کلیدنداشتم…..نمیدونم کلیدمو کجا گم کردم….. وقتی چند بار زنگ زدم و تو باز نکردی حدس زدم که مثل همیشه غش کردی……برای همین زنگ همسایه رو زدم و اومدم داخل و در رو با هل باز کردم…..،.یه نفس راحتی کشیدم و اروم اروم بلند شدم…..مجید با دیدن لباس و ارایشم گفت:به به!!خوشگل که بودی …..توجهی به حرفش نکردم و بسمت اشپزخونه قدم برداشتم….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست…. ادامه 👇 خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند…… ادامه در پارت بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
ازمطب که امدیم بیرون به پریناز گفتم خداروشکر که چیزیت نیست بایدنذرم رو ادا کنم..وهمون روزیه گوسفند قربونی کردم دادم به بهزیستی،پرینازیه مدت داروهاش مصرف کردبهترشدولی  بازم از سردرد مینالید..پیش دکترچشم پزشکم که بردمش گفت چشمش مشکلی نداره..ازتمام این اتفاقات۲ماه گذشته بود که باز حال پرینازبدشدوایندفعه علاوه بر سردردحالت تهوع هم داشت..یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه دیدم ثمین تواشپرخونه گریه میکنه،گفتم چی شده؟گفت ازظهرمیخوام بهت زنگ بزنم ولی پرینازنمیذاره حتی اجازه نمیده به مادرش خبربدم..استرس گرفتم گفتم بچه هاخوبن نصف عمرشدم حرف بزن چی شده؟گفت پرینازاصلاحالش خوب نیست امروزدوبارتعادلش روازدست داده خورده زمین،دیگه منتظرنموندم ثمین ادامه بده دویدم سمت اتاق خواب،وقتی واردشدم دیدم پریناز بی حال روتخت درازکشیده من روکه دیدخواست بلندشه اماجون نداشت...رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم... ادامه 👇 رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم دردت به سرم،جونم به فدات حالت چطوره؟چرانذاشتی ثمین بهم زنگ بزنه پاشوکمکت کنم اماده شی بایدببرمت بیمارستان، پرینازدستم رو اروم فشاردادگفت نگران نباش الان خوبم گفتم این لجبازیت به کی برده تو!!ولی میدونی من ازتولجبازترم تانبرمت دکترنفهم چت شده ول کن نیستم.هرکاری کردم اون شب نتونستم پریناز راضیش کنم که ببرمش دکتر ولی فردا صبح بچه ها روسپردم به ثمین با پریناز رفتیم بیمارستان،دکتروقتی شرایط پرینازدیدگفت بایدبستری بشه تاازمایشات تخصصی ازش بگیریم..پریناز رو۲روزبستری کردن وکلی ازمایش عکس اورژانسی ازش گرفتن روزسوم وقتی رفتم بیمارستان ازپرستاربخش شرایط پرینازپرسیدم گفت بریدپیش دکترش کارتون داره..دکترپرینازیه کم مقدمه چینی کردگفت اقای فلانی متاسفانه همسرتون توسرش یه توموربدخیم داره که رشدزیادی کرده یه کم دیرپیگیری کردید.... ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من برای اینکه کمکش کنم پس اندازوطلاهام روبهش دادم وحامدم تونست چندتاوام بگیره خلاصه مغازه روبزنه مشغول به کاربشه..شیش هفت ماه اززندگیمون میگذشت که متوجه شدم حامله ام وحامدوقتی فهمیدخیلی خوشحال شدتا ویار چیزی میکردم سریع برام میخرید..یادمه روزی که میخواستیم برم سونوگرافی که جنسیت بچه روبفهمیم حامد انقدر ذوق داشت که اون روز رو کلا مغازه نرفت..وقتی نوبتم شددکترکارش شروع کردازمن پرسید دوستداری بچه چیه باشه من سریع گفتم دختر اما حامد گفت پسر دکتره خندید گفت خب انگارخدانخواسته دل هیچ کدومتون روبشکنه وبهتون هم دخترداده هم پسرمن یه لحظه هنگ کردم باتعجب به حامدنگاه میکردم..حامدم مثل من جاخورده بودبامن من گفت یعنی چی؟دکترگفت خانومتون دوقلوبارداره..باورم نمیشداخه توازمایش وسونوگرافی اولیه که داده بودم چطورمتوجه نشده بودن...نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون بگم هم ناراحت بودم هم خوشحال.... ادامه 👇 شایدعلت ناراحتیم این بودکه ازاینده میترسیدم من هیچ تجربه ای برای بزرگ کردن بچه نداشتم ازوقتی خودم روشناخته بودم مامانم توکارهام کمکم میکردالان چه طورمیتونستم ازدوتابچه مراقبت کنم..من ازپس یکیشم برنمیومدم چه برسه دوتا..فکرش روبکنیدتویه شهرغریب بدون هیچ اشناوفامیلی چطورمیتونستم ازپسش بربیام..برعکس من حامدبادمش گردومیشکست اون روزاعتراف کردعاشق بچه است وخیلی دوست داشته زودترازایناپدربشه اماافسانه قبول نمیکرده..گفتم افسانه ام عاشق بچه بود امابخاطردرسش شایدقبول نمیکرده حامدتوچشمام نگاه کردگفت میشه دیگه بحث گذشته رونکنیم فکرزندگیمون باشی..یه جورای خودمم نمیخواستم به گذشته برگردم چون هرموقع بهش فکرمیکردم عذاب وجدان میگرفتم امابااین تصورکه من عشقم روبه دست اوردم خودم روآروم میکردم هرچندخواهروخانواده ام تاوان خیلی سینگینی برای این عشق کذایی من پرداخت کردن.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯