eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد..بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت..باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم.،مامان هم خیلی خوشحال بود.همه باهم رفتیم خرید عروسی..بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم،،کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من،برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا.بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم..چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم.همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند..بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید… ادامه 👇 مامان زود وضو رو بهونه کرد وگفت: سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم .اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم.تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم.کادو رو گرفتم و تشکر کردم…وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده،و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود.چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد.تا روز جشن اونجا موندیم.باورم نمیشد که من هم‌ خوشبخت شدم..صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه.موهامو آرایشگر رنگ کرد،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت.،یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟آرایشگر گفت:کدوم گردنبند،،دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست.با تعجب گفتم:وای،گردنبندم نیست.همه‌مشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم… ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
دنیاروسرم خراب شدگفتم من چندماه پیش بردمش دکترازمایش عکسم گرفتن ولی گفتن چیزمهمی نیست..دکترگفت تشخیصش اشتباه بوده و روی عکس برام توضیح دادتومورچقدررشد داشته..گفتم الان بایدچکارکنیم..گفت ماهرکاری ازدستمون بربیادبراش انجام میدیم بقیه اش باخداست دعاکنید..انقدرحالم بد بودکه رفتم توحیاط بیمارستان یه دل سیرگریه کردم..وقتی یه کم اروم شدم رفتم پیش پرینازتامن رودیدگفت بهنام ترخدا من روازاینجاببرمیترسم بمیرم بچه هارو نبینم...پرینازباالتماس ازم میخواست ببرمش خونه دلتنگ بچه هابود..گفتم دکترت اجازه نمیده چندروزی تحمل کن همه چی درست میشه.بااینکه میدونستم دارم بهش دروغ میگم ولی سعی میکردم کاری نکنم که امیدش رو ازدست بده یابه بیماریش پی ببره،همون روزبه مادرش وامیدخبردادم گفتم من دست تنهام انقدرهم شوکه شدم که نمیدونم بایدچکارکنم..مادرش بنده خدافقط گریه میکردمیگفت خدایابه جوانیش بچه های کوچیکش رحم کن.امیدم بدترازمن حال روزخوبی نداشت.. ادامه 👇 پریناز از بیماریش خبر نداشت ولی میدونستیم دیریازودمتوجه میشه،یک هفته ازترخیصش گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت بایدشیمی درمانی پریناز شروع کنیم..گفتم من نمیتونم از بیماریش چیزی بهش بگم اگرمیشه خودتون براش توضیح بدید.‌وقتی شب رفتم خونه دیدم پرینازرومبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه.ازبچه هاثمین خبری نبود..من روکه دیدلبخندی بهم زدگفت خسته نباشی عزیزم،از جو خونه و رفتار پریناز استرس گرفتم البته این ترس استرس برای من چیزتازه ای نبود..چون تو این مدت هرلحظه اش یه اتفاق بد داشتم..رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی دستام گرفت گفت خوبم نگران من نباش،یه نگاهی به دوراطراف انداختم گفتم چه خونه سوت کوره بچه هاکجان؟گفت باثمین رفتن خونه مامانم،تاخواستم بپرسم چرا،خودش گفتمیخوام امشب باهات تنهاباشم بعدازمدتهاشام دونفره بخوریم فیلم ببینیم باهم حرف بزنیم حرفهاش بوی خوبی نمیداد با تعجب نگاهش کردم..قبل ازاینکه موهام بریزه وزشت بشم یه شب خوب کنارت داشته باشم.. ادامه بعدی 👇 با ارسال لینک دوستان و مخاطبین را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هزار جور فکر خیال به سرم میزد میگفتم نکنه سرش جای دیگه گرمه من رو پیچونده.یاد باغ وبیرون رفتنهای خودم باهاش میفتادم بیشترحرص میخوردم.اون زمانم همیشه یه بهانه برای اینکارهاش داشت افسانه روبقول معروف خرمیکرد..دوباره باخودم میگفتم نه باباحامدمن رودوست داره چیزی براش کم نذاشتم بااینکه دوتابچه کوچیک داشتم اماهمیشه به خودم میرسیدم به زندگیم اهمیت میدادم..عملاداشتم دیونه میشدم خلاصه هواکه روشن شدبچه هاروبیدارکردم صبحانشون رودادم زنگزدم به زهراخانم وقتی جواب دادجریان روبراش تعریف کردم ازش خواهش کردم بچه هارونگهداره تامن برم مغازه یه سرگوشی اب بدم..بچه هارودادم زهراخانم راهیه مغازه شدم امابه سرکوچه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی حامدبودباعصبانیت تمام جواب دادم معلوم هست کجای!؟حرفم تموم نشده بودکه یه اقای گفت حالتون خوبه گفتم شماگفت من ازبیمارستان باهاتون تماس میگیرم خواستم اطلاع بدم همسرتون دیشب تصادف کرده اوردنش فلان بیمارستان.. ادامه 👇 اسم بیمارستان روکه شنیدم دست پام شل شدتاسرکوچه رودویدم یه دربست گرفتم رفتم بیمارستان وقتی رسیدم ازاطلاعات پرسیدم رفتم بخشی که حامدروبرده بودن.پرستاری که بهم اطلاع داده بودشناختم گفت همسرتون موقع رانندگی خوابش میبره باماشین حمل زباله ی شهرداری تصادف میکنه ونزدیک صبح به هوش امدگفت به شمااطلاع بدیم گفتم حالش چطوره؟گفت فعلاتومراقبتهای ویژه است درموردشرایط جسمانیش بادکترش صحبت کنید.ازپشت شیشه تونستم حامدروببینم دستش توکچ بودوسرش روباندبسته بودن بعدازنیم ساعت دکترش روتونستم ببینم گفت تصادف بدی داشته وزنده موندش خودش یه معجزه است درحال حاضر نمیتونه پاهاش روتکون بده اسیب جدی به ستون فقراتش واردشده..گفتم یعنی فلج شده گفت فعلانمیتونیم نظرقطعی بدیم بایدچندوقتی بگذره تاببینیم شرایطش چه جوری میشه.با شنیدن این حرف که ممکنه حامدنتونه تااخرعمرراه بره دنیاروسرم خراب شد ازبیمارستان که امدم بیرون زدم زیرگریه انقدربلندزارمیزدم که دیگران باتعجب نگاهم میکردن امابرام مهم نبود.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯