#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_شصت_هشت
وقتی از آرایشگاه رفتم بیرون ، نوید با دیدنم خیلی خوشحال پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد و گفت:خوشگل که بودی،، الان واقعا خوشگلتر شدی...از تعریف و تمجیدش هم بدم اومد و چندشم شد برای همین هیچ حرفی نزدم……سوار ماشین شدم و حرکت کرد…..تصورم این بود که قراره اون خانم بیاد و دوباره سناریوی هفته ی پیش تکرار بشه ولی مسیر خونه رو نرفت….اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم برای همین نپرسیدم کجا میریم….وقتی دیدم توی محله ی پدرش اینا هستیم یه نفس راحت کشیدم و گفتم:نوید…!!!گفت:جانم پاییز خوشگل من…!!!گفتم:چرا دنبال درمان خودت نبستی تا یه زندگی نرمال داشته باشیم و بچه دار بشیم و خانواده ات هم خوشحال بشند چون تک فرزندی قطعا بابات دوست داره ثروتش به تو و بعد نوه هاش برسه……نوید گفت:قبل از ازدواج خیلی پیگیر درمان بودم و دکترا گفتند فقط ده درصد احتمال بهبودی دارم…
ادامه 👇
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_شصت_نه
حاضر بودم هر چی ثروت دارم خرج کنم تا خوب بشم ولی احتمالش فقط ده درصده،….تو جای من بودی میرفتی دنبالش؟؟؟
گفتم:اره میرفتم…..کل ثروت هم به باد بره بهتر از این زندگی حیوونی(با حرص گفتم)هست…..
نوید سرخ شد و گفت:خفه شو دیگه….باهات مهربون میشم پررو میشی….فکر نکن که دوستت دارم ؟؟اوایل خیلی دوستت داشتم اما یه زن خیانتکار دیگه به درد من نمیخوره …وقتی دیدم عصبی شد سکوت کردم….رسیدیم خونه ی پدرشوهرم و اونجا حسابی غافلگیرم شدم،….کلی مهمون دعوت کرده بودند….وقتی کیک و سوت و هورا و برف شادی و فشفشه و غیره رو دیدم تازه متوجه شدم تولدمه……واقعا خوشحال شدم…..اولین جشن تولدم بود….اون شب وارد هفده سالگی شدم……خیلی خیلی تحویلم گرفتند و حسابی سنگ تموم گذاشتند…..نوید هم پیش اونا مثل ملکه باهام رفتار میکرد….سارا هم بود ولی سینا نبود.،،.از حرفهایی که اونجا زده شد فهمیدم که سینا برای مدیریت شرکتشون کشور اتریش از ایران رفته بود……..
ادامه در قسمت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_شصت_هفت
همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم..همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد..خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شدو منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود..با خودم گفتم:خدایا..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکند..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم..ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه…همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت..ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم..منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد..ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم……
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_شصت_هشت
یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم.شروع کردیم به تدارک عروسی،.جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند..هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون رقص وپایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم).شمع ها و چراغها روشن شد.مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:بهتره عروس و داماد برت استراحت کنند..مامان قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کرد و من رفتم داخل اتاق نشستم که احساس کردم دوباره اون سایه رو دیدم. ...
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_هفت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
گفتم پرینازتوخوب میشی کناربچه هامن سالیان سال زندگی میکنی،ومن همه جوره دوست دارم ترخدافقط به خوب شدنت فکرکن موکه چیزی نیست غصه چی رومیخوری دوباره درمیاد.اون شب بااینکه واقعاحالم بدبودولی سعی میکردم ناراحتیم روپنهان کنم تابه پرینازخوش بگذره..خیلی زودشیمی درمانی پریناز روشروع کردیم..یکی دوجلسه اولش خوب بودولی ازجلسه سوم حالش تاچندروزبدمیشدوکم کم موهاش شروع کردبه ریختن..پریناز ازنظرجسمی لاغراندام بودوشیمی درمانی باعث شدلاغرترازقبل بشه،متاسفانه بنیه بدنی خوبی نداشت وبه زورغذامیخورد..دیدن حال بدپرینازباعث شده بودخیلی عصبی بشم وباکوچکترین حرفی ازکوره درمیرفتم حتی حوصله بچه هاروهم نداشتم..یادمه یه شب بعدازشیمی درمانیش وقتی رسیدم خونه دیدم پرینازبدبی حال روتخت درازکشیده چندباری صداش کردم به زورچشماش بازکردبادستش اشاره کردسرم دردمیکنه برق خاموش کن بروبیرون ،دیدن پرینازقشنگم تواون حال روزروح روانم روبهم میریخت...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_شصت_هشت
وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم ثمین میز شام چیده داره به بچه هاغذامیده،اشتها نداشتم رفتم رومبل نشستم ثمین صدام کردگفت اقابهنام شام نمیخوری.جوابش ندادم دوباره که صدام کردرفتم تواشپزخونه باعصبانیت تمام گفتم نه دادنزن توبخورگرسنه نمونی.ثمین یه نگاهی بهم انداخت گفت من دارم شام بچه هارومیدم بیاشماهم غذاتون روبخوریدتاسردنشده،طلبکارانه گفتم برای پرینازچی درست کردی؟ گفت ماهیچه گذاشتم ۲باربراش بردم ولی نمبخوره،گفتم پول نمیگیری که غذاببری بگی نمبخوره پسش بیاری...بعدم باخیال راحت بشینی غذات روبخوری بایدبشینی کنارش قاشق قاشق به زورم شده بهش بدی..چون بودنت تواین خونه ازصدقه سرپرینازاینو یادت نره..خودمم نمیدونستم چرادق دلم روسرثمین بدبخت خالی میکنم اون واقعاگناهی نداشت دلسوزترازهرکسی به بچه هاوپرینازمیرسید.ولی من انقدرکم اورده بودم که به زمین زمان بدبیراه میگفتم..کلا از وقتی پریناز مریض شده بودپرخاشگرعصبی شده بودم...
ادامه بعدی 👇
با ارسال لینک دوستان و مخاطبین را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_شصت_هفت
یک هفته ازتصادف حامدگذشته بوداوردنش توبخش هرروزمیرفتم بهش سرمیزدم براش غذاهای مقوی میبردم تا جون بگیره زودترخوب بشه اما تو وضعیتش تغییری ایجادنشده بوددکترهم جواب درست حسابی نمیداد ..بعدازدوهفته حامدازبیمارستان مرخص شد ودکتربراش فیزیوتراپی یه سری ورزش نوشت که بایدهرروزانجام میداد..خوب میدونستم روزهای سختی رو پیش رودارم اماناامیدنشدم باخودم عهد بستم هرکاری ازدستم برمیادبرای سلامتی حامد انجام بدم هرچنددکترش امیدچندانی بهم ندادبودمیگفت اسیب نخایش خیلی زیاده..باوجوددوتابچه ی کوچیک یه شوهرمریض که رسیدگی میخواست بایدبه کارهای دوتامغازه ام میرسیدم گاهی درشبانه روز۴ساعت میخوابیدم امادست ازتلاش برنمیداشتم واین وسط زهراخانم فرشته ای بودکه خدابرام فرستاده بودخیلی کمکم میکرد..۸ماه ازتصادف حامدگذشته بودهیچ تغییرتوروندبهبودش دیده نمیشدخودش خیلی عصبی کلافه بودوباکوچکترین حرف یاسرصدای شروع میکرددادبیدادکردن..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_شصت_هشت
یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯