#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_پنج
از اون روز همش منتظر جواب مامان بودم اما خبری نبود…تا اینکه ۲-۳روز بعد که توی حیاط جلوی افتاب نشسته بودم و با بره ی تازه متولد شده بازی میکردم بابام صدام کرد و گفت:توحید!باباجان!بیا کارت دارم…حدس زدم که کارش در مورد ازدواجه چون هیچ وقت بابا با این لحن صدام نمیکرد….خوشحال رفتم کنارش و گفتم:بابا!!کاری داشتی که صدام کردی؟بابا با مهربونی نگاهم کرد و گفت:شنیدم تصمیماتی داری و میخواهی مستقل بشی….انگار دختری رو هم خودت انتخاب کردی …با اینحرفش عرق شرم وخجالت روی پیشونیم نشست و سرمو انداختم پایین….بابا ادامه داد:حالا این دختر کی هست؟؟با من من گفتم:دختر مش قدرت ،…همون محله ی پایین دست خونه دارندبابا گفت:میشناسم…..اتفاقا خانواده ی خیلی خوب و آبرو داری هستند…ولی مگه مش قدرت دختر دم بخت داره؟؟من که دختر بزرگی توی اون خونه ندیدم…..خوشحال گفتم:از بس دخترش آفتاب و مهتاب ندیده است……همش توی خونه است چون خیلی با وقار و سنگینه…..
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_بیست_شش
باباگفت:انگارخیلی خوب میشناسیش.سرمو انداختم پایین و گفتم:اره.آخه چندوقته که زیر نظرش دارم…باباگفت:نمیخواهد اینقدر معذب باشی پسرجان…اتفاقا کار خوبی کردی زیرنظر گرفتیش….صحبت یه عمر زندگیه الکی که نیست…با حرفهای بابا از استرسم کم شد و راحت تر حرفهامو زدم…اون روز برای اولین بار با بابا کلی از زندگی و تصمیماتم و اینده گفتم وحرف زدیم.در نهایت بابا قول داد در اولین فرصت با مش قدرت حرف بزنه و قرار خواستگاری بزاره……خیلی خوشحال بودم و روز شماری میکردم تا روز خواستگاری برسه….تقریبا یک هفته ایی گذشت تا یه روز بابا از بیرون اومد خونه و گفت:توحید!!!لباسهاتو آماده کردی؟؟با تعجب گفتم:چه لباسهایی؟باباگفت:مگه نمیخواهی بری خواستگاری؟؟با مش قدرت حرف زدم و قرار شد آخر هفته بریم خونشون…با این حرفش تا پهنای صورتم لبخند زدم و گفتم:چشم بابا.!!بابا گفت:به مادرت هم بگو همه چی رو آماده کنه و به خواهر و برادرات هم خبر بده ….همگی باهم میریم……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_پنج
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان گفت:خب الان بگو،گفتم:راستش من یه خانم سفید پوش میبینم که ناخوناش هم بلند..بخدا خواب نبودم و توی بیداری دیدم.حتی خونه ی عمو اینا هم دیدم.،اون روی موهام داشت دست میکشید.مامان شوکه گفت:خاک به گورم..یعنی اجنه میبینی؟گفتم:نمیدونم مامان،قبلا هم دیده بودم..پشت اون درخت،مامان دستاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت:بزار اینا برند بعد به بابات میگم…مهمونا صبحونه خوردند و با سلام و صلوات راهی شدند..احمد پیش خانواده ها نمیتونست با من حرف بزنه و فقط گاهی نگاهم میکرد ولی وقتی سوار ماشین شدند تا حرکت کرد بوق زد.با صدای بوق ، برگشتم و توی اینه ی بغل احمد چهره اشو دیدم..تا دید من نگاه میکنم یه چشمک بهم زد که دلم آشوب به پا کرد..مهمونا رفتند و من همش به احمد و چشمکش فکر میکردم که مامان صدام کرد و گفت:بیا به بابات تعریف کن چی دیدی؟رفتم پیش بابا و همه چی رو که این چند وقت دیده و شنیده بودم رو تعریف کردم…..
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_بیست_شش
بابا متعجب فقط گوش کرد و در نهایت گفت:میبرمت پیش سید محسن تا ببینم اون چی میگه.هر سه تامون بقدری فکرمون درگیر بودکه حتی ناهار هم نخوردیم.بعداز ظهر حدود ساعت ۳-۴بود که داشتم داخل آشپزخونه برای بابا چایی میریختم که یکی با مشت محکم به در حیاط کوبید.زود چادر سر کردم و در رو باز کردم.پسر همسایه بود که نفس نفس زنان پشت در ایستاده بود.متعجب گفتم:چی شده؟گفت:بابات هست؟گفتم:هست.اتفاقی افتاده؟گفت:عموت توی جاده انگار داخل یه ماشین سفید رنگ بوده که تصادف کرده و بردنش درمانگاه.منو فرستادند دنبال بابات…استکان چای که دستم بود با شل شدن پاهام افتاد و شکست و اگه خودمو به در تکیه نداده بودم خودم هم میفتادم…باورم نمیشد.بلند بابارو صدا کردم اما نتونستم لام تا کام حرف بزنم انگار زبونم بند اومده بود.مامان و بابا اومدند جلوی در و از اون پسر همسایه قضیه رو پرسیدند.بعداز اینکه پسر همسایه همه چی رو تعریف کرد بابا در حالیکه توی سرش میزد حاضر شد و رفت درمانگاه ...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯