eitaa logo
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
223 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
10 فایل
✨﷽✨ به محبینِ من بگو آن لحظه که احساسِ تنهایی می‌کنیدتنهاچیزی که شمارا آرام می کند من هستم🌱♥️ ارتباط با ادمین https://harfeto.timefriend.net/17035378046835 آدرس کانال↯ @banatoolmahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 بی دلیل حرف نزنید! سعی کنید سکوت شما، بیشتر از حرف زدن باشد. هر حرفی می خواهید بزنید، فکر کنید که آیا ضرورت دارد یا نه؟ بی دلیل حرف نزنید که خیلی از صحبت های ما، به گناه و دروغ و غیره ختم می شود. @banatoolmahdii313
نماز اول وقت سیره شهدا🌸 شهید یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی‌شد. 🌱بیایم کمی مثل شهدا باشیم التماس‌دعای‌ظهور أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامم یه کانال تازه تاسیس شده به عشق حضرت رقیه خاتون این کانال شامل حدیث،روایات، مسائل مذهبی،سیاسی پروفایل،چالش و کلی مطالب دیگه گذاشته میشه راستی رمان هم داریم😉 خوشحال میشیم عضو بشید😍 بع سفره حضرت رقیه خوش امدید👇🏻🌱 @eshghsehsaleh
شبی که خواب دیدم مرا صدا کردی 🙋🏻‍♀️ خودم را مدیون دانستم برای نوکری اَت 😄 می مانم پایِ عهدم برای خادمی اَت🙂 ای کوه صبرِ بردارَ ت😭 من به قربان استواری اَت😞 چه افتخاریست که ارباب منیو من خادمَت🥀 به کانال مدیون‌زینبم خوش امدید برای ماه رمضان ختم صلوات و.. تو راهه همراهِ ما باشید؛)❤️ ˹➜https://eitaa.com/joinchat/864354602C666252e5cf کپی از بنر:❌ کپی از عکسِ بنر:✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
#رمان شب #بدون_تو_هرگز ۳۲ "تنبیه عمومی" 🔹 علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... ✅ اما یه بار
🌠 شب ۳۳ "نغمه اسماعیل" 🔹این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... 🔸 دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... ⭕️ هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... 😕 🔸اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت .. 🔵 عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... ✔️ پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...✅ 🔵 بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ 💢 یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... 🔹 دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...😣 ادامه دارد... @banatoolmahdii313