تنہابہشوقڪربوبلامیکشمنفس
دنیاےِبیحُـسِینبہدردمنمیخورد")💔
#حسیــنعزیزدلم
بیحیایی ؛ مدنیست!
دود ؛ تفریحنیست!
زندگیباسگ ؛ کلاسنیست!
رابطہبانامحرم ؛ روشنفکرینیست!
ودرکل؛
بیفرهنگی ؛ فرهنگنیست!
وخوردنِحقدیگران ؛ زرنگینیست!
#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سرمم زیاده،که خدا به
من امام حسین رو داده.. ❤️🩹
هدایت شده از ـ دلداده ارباب
InShot_۲۰۲۳۰۶۲۱_۱۹۴۲۲۴۶۱۲1(1).mp3
2.21M
- پـس تـولدِمون مبارك 🤍: ) !
بہخطِخانمِماهـوراو
صـوتِخـادمانِکـانال. . .(:
- دلـدآده ِاربـآب -
هدایت شده از ـ دلداده ارباب
واقعا به خودمون بیایم.. تا کی قراره خودمون رو توجیح کنیم که آره ما قراره باهم ازدواج کنیم، چت مون مشکلی نداره.. یا داداشمه..و یا هر چیز دیگری!
به اسمِ دین و مذهب خیلی کار ها رو انجام ندیم!
توجیح کردن گناه از صدتا گناه بدتره (:
با شروع یک "کتاب ؛ رمان" مذهبی موافق هستید؟
پیشنهاد کنید بزارم🥲🤍🌿
https://harfeto.timefriend.net/16673924567985
[هیئت بنات الزینب]🖤!
با شروع یک "کتاب ؛ رمان" مذهبی موافق هستید؟ پیشنهاد کنید بزارم🥲🤍🌿 https://harfeto.timefriend.net/166
"ناحله
"یادت باشد
"دختر شینا
"قصه دلبری
"من میترا نیستم
"خاطرات سفیر
[هیئت بنات الزینب]🖤!
"ناحله "یادت باشد "دختر شینا "قصه دلبری "من میترا نیستم "خاطرات سفیر
بین این ها نظر بدین
اونکه نخوندین و دوست دارید حتما بخونیدش♥️🪴
دو تا کتاب؛ رمان میتونم بزارم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرمرگبهسراغمآمدوهنوز
همدیگرراندیدهبودیم،فراموشنکن
منخیلیدیدنتراآرزومیکردم..!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•~🌿🌸~•
گاهے تـو
شوخے شوخے تـذکـر میدے؛
ولـے اونــــ آدم
جـدے جـدے مسیرش عـوضــــ میشه؛
بـے تفاوتــــ نباش..!
#شهیدمحمدهادیامینی 🕊
#تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز نباشی من که بیچارم
امام رضا خیلی دوست دارم...🤍
«خاطرات سفیر»♥️🪴
¹معیار من از نظر استاد
چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش اِنسَم پاریس بود. اِنسَم ها اکل های ملی ممتاز مهندسی هستند که اعتبار خیلی بالایی دارند. دانشجوی خوب و توانمند می گیرن و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار می دن.
هزار تا فکر و خیال می اومد توی سرم و می رفت و ذوقم رو ده برابر می کرد. خیلی خوشحال بودم که می تونم دانشجوی اِنسَم باشم. چه قدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندی های علمی اش این قدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر «توغ» بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می کردم چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد.
یک ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم، یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد با راهنمایی برگه ای که توی بخش پذیرش و نگهبان داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من را قبول کرده بود، یه خانم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مؤدب رفتم تو، با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه ی کافی برای این که دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه! استاد با یک نگاه مبهوت سر تا پایم را بر انداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم را داد. ازم خواست بشینم. شاید ده ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه، اگر چه همه چیز رو می دونست که قبولم کرده بود. سوابق تحصیلی من در دستشون بود، من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دوره های قبل، راحت راحت بود.
برای همین اتفاقا من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه، از این که چه ایده هایی دارم، از این که چی توی سَرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش. جواب همه ش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفت و گو بودم که خانم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد، گفت:
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ¹معیار من از نظر استاد چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش اِن
«خاطرات سفیر»♥️🪴
²معیار من از نظر استاد
....«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟»
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم:
«البته»
تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه؟ آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسوی ها نبود. اما ژست و اداهایش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذر خواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتور بود، خودش یه مسلمون مراکشیه، از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپایی ها هم اروپایی تر رفتار کنن!
آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتند بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود خدا رو شکر کردم که اون استادم نیست.
استاد اومد تو. بدون این که بخواد چیزی درباره ی من بدونه، گفت:
«فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می خوای این جوری بیای دانشگاه، غیر ممکنه اون هم توی انسم!»
توی سرم که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جور واجور بود یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می شنیدم.
بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم:
«ترجیح می دم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.»
گفت:
«هر طور می خوای!»
توی قطار موقع بر گشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمی ام چه قدر توی این کشور مهمه! خب البته این که موهام دیده بشه مهم تره! نمی دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم:
«چته؟ اگر حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همین جوری یه چیزی پروندی که بی خود کردی دروغ گفتی؛ اما اگر قبول داری، بی خود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود ان شاءالله هر چی هست خیره.»
یه هفته بعد برای ثبت نام توی لابراتور «سه په ان ای» دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم
ادامـه دارد...
« @banatozainb »