eitaa logo
[هیئت بنات الزینب]🖤!
200 دنبال‌کننده
985 عکس
457 ویدیو
3 فایل
جوانان نسل ظهوریم اگر برخیزیم ! تنها کانال رسمی هیئت بنات الزینب🌱 ارتباط با خادم و عضویت در هیئت: @Aram3130 اینجا گنـاه ممــنوع📗🖇 برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده   #همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شࢪوط : @fffjon
مشاهده در ایتا
دانلود
زمین‌بدون‌توشایسته‌ی‌سڪونت‌نیست بیاڪه‌خونڪند‌قاصدڪ‌به‌دربه‌درے💙:)))! 🌿
[خوشا راهی که پایانش تو باشی❤️] امام رضا جانم.. ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا دلم تنگه برات سایه تو از من کم نکن با دست خالی اومدم با دل پر ردم نکن...
دلتنگۍ‌مرضےعجیب‌است؛ آدم‌راآرام‌آرام؛ناآرام‌میڪند ... ! 💔
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²معیار من از نظر استاد ....«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟» انتظار همه جو
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³ معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلا اومده بود تو ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد این جا هستند و لابد می خوان با من دست بدن و من باید چه طور رفتار کنم که نه اونا کِنِف بشن و ناراحت، نه بهشون بر بخوره، نه من حرامی انجام داده باشم. خانم فراندون درباره ی طبقات و دپارتمان ها برام توضیح می داد و من همون طور که سرم رو براش تکون می دادم بدون این که بفهمم چی داره می گه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره ی نوع رفتارم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، «سیمن غیشیغ»، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد. _«سیمن! این هم دانشجوی ایرانیمون!» آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. دستش رو آورد جلو که دست بده. کلّ دو تا بندی رو که آماده کرده بودم به صورت دکلمه تحویلش دادم: «ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی هست. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. تصور کنید، توی یک جمع یه آدم محترم دستش رو می آره جلو که با شما دست بده و شما عذر خواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، می کشه عقب، دستش رو مشت می کنه، و بعد نمی دونه باید باهاش چه کار کنه و شما در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان بَدَوی می شید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه. آقای غیشیغ، بعد از این که باهام آشنا شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه ی سوم. ادامه دارد.... « @banatozainb »
ازفـراقِ‌تـواگر‌دِق‌بڪنم‌نیست‌عجیب؛ ایـن‌عجیب‌است‌‌ڪه‌من‌زندھ‌بمـٰانم‌بۍ‌تـو..! 💚
من خیال میکردم،رفتنش ممکن نیست رفتنش ممکن شد؛ باورش ممکن نیست🕊
مثل‌ِآن‌شیشہ‌ڪہ‌درهم‌ھمہ‌بادشڪست‌ نـاگھـان‌بازدلـم‌یـادِتـواُفتـاد‌شڪست
‌ به‌قول‌حاج‌قاسم؛ ماباشماعاقبت‌بخیریم‌حبیبنا♥️! چشم‌بددور،چشم‌بدکور...‌
قلبم‌گرفت‌درحال‌و‌هوای‌این‌شهرپرگناه حال‌و‌هوای‌جمع‌شهیدان‌هم‌آرزوست:)
میگن‌رفیق‌اونه‌که‌تورو‌میخندونه ؛ اما‌رفیق‌تراونکه‌که‌پای ِگریه‌هات‌میشینه ! ماپیش‌ِتوخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جانم
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³ معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁴معمای چهار دست مردد _ می ریم کجا خانم فراندون؟ _ می ریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اون جا هستن که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه ی دانشجو های دکترا. قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه ی پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه. وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه هست، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دستای جماعت! هروه، پاتریک، هانری، و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم: «ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: «اُو که این طور! متوجه شدم.» آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب. خوشبختانه دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم: «ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت: «باشه. باشه. متوجه شدم» رسیدم به خانم منشی دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد این مدلش دیگه واقعا نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم: «روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم؛ حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.» دستش رو دوباره آورد جلو و گفت: «آهان! بله متوجه شدم.» آقای استاد سوم، که هم زمان با خانم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو. _«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» وقتی از اتاق آمدیم بیرون، بهت رو توی صورتش دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می گفت: «اوه خدای من چه قدر پیچیده بود!» ادامـه دارد... « @banatozainb »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون جشن بزرگ عید قربان در ورزشگاه امام رضا (ع)
جشن بزرگ محفلی ها🥲💜
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁴معمای چهار دست مردد _ می ریم کجا خانم فراندون؟ _ می ریم اتاق استاد راهنمای تز
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁵خوش آمد گویی لعنتی اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال شدم. عجب خوابگاهی بود! خوشکل! یک سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اون جا برگزار می شد. اتاق ها خیلی کوچک بودند، اما خب بد هم نبودند. یک آشپزخونه ی بزرگ داشتیم که تقریباً هم آشپزخونه بود، هم اتاق مطالعه، هم سالن کنفرانس. عصر، رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید: «تو جدیدی؟» با خودم گفتم: «سؤال رو تو رو خدا!» و جواب دادم: «آره» پرسید : «از کدوم کشوری؟» وای چه قدر تند حرف می زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن. دختری که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد: «من اسمم نائله، اهل الجزایرم و مسلمونم. این سیلوّن، فرانسویه. منصور اهل مایوت، مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، دینش اهل هند، ویدد الجزایری، ریاض الجزایری، و عمر هم از فلسطین.» با خودم گفتم: «ای بابا! این دخترا همه شون به جز مغی، مسلمون هستند و این قدر پوششون زننده ست؟» کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه هم دیگه رو با اسم صدا می کردن؛ می خواد رئیست باشه، می خواد پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هر کدوم خوشبختم، خوشوقتم و خوشحالم. خلاصه هر جمله ای رو که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم. به عمر، برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره ی فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود: «تو شیعه ای؟» چشم تون روز بد نبینه! هنوز «آره» از دهنم در نیومده بود که شروع کرد: «واسه چی شما می گید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو عزا کردید؟ خجالت بکشید! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟» ادامه دارد.... « @banatozainb »
هدایت شده از - OFF -
حمایتی" لیست بهترین کانال های ایتا😍 اگه به اشعار ابتهاج علاقه داری زود عضو شو🌚✨ @saye_ebtehaj قلب شیشه ای🫀 @Glass_heart313 هیئت بنات الزینب🖤 @banatozainb آموزش نکات ریز آشپزی🧑🏻‍🍳 @ashpazbeshim مجنون❤️ @manon_on " ایهام " @iham_118 منتظران ظهور مهدی✨ @montazerane_zohore_hazrat_dost گالری ریحانه🌸 @gallery_reyhaneh59 سبز اما کمی کبود💚" @plak_sbz پروانه شدن🦋 @yazahra_ft و در آخر خودمون🥲 @naheleh_0
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁵خوش آمد گویی لعنتی اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁶خوش آمد گویی لعنتی همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و ادا می کرد. خیلی ترسیدم به جان خودم! خلاصه خیلی بد و بیراه گفت. می بینید تو رو خدا! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودند. این هم خوش آمدگوییشون بود؛ اون هم جلوی اون همه مسیحی، لاییک و هندو. تازه، بدتر از همه این که من باید می گشتم بعضی از کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می کردم یا کلی توضیح حاشیه ای می دادم تا حالیشون بشه چی می خوام بگم. اما چاره ای نبود. بالأخره باید جواب می دادم. گفتم: «اصلا این طور نیست که شما می گید. کی گفته شیعه ها این طور فکر می کنن؟» و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلا قرار نبوده کسی غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) جای ایشون باشه. گفت: «درباره خلیفه ها چی فکر می کنید؟» گفتم: «ما معتقدیم که خلیفه ی اول ابوبکره، خلیفه ی دوم عمره، خلیفه ی سوم عثمانه و امام اول علی (علیه السلام)» ...و بعد تا می تونستم توضیح دادم مهم اینه که ما همه مسلمونیم. من وقتی مسلمونا رو می بینم خیلی ذوق می کنم و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که ما چه قدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تأسّفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارن و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می گیرن. صدمه زدن به خود در مذهب من حرامه. علمای ما بارها مردم رو از این مسائل نهی کرده ن. شما از من ایرانی می پرسین چرا عراقیا این رفتارا رو دارن! خب، من هم درباره ی خیلی از رفتار های مردم ژاپن سؤال دارم؛ باید از شما بپرسم؟! اگه درباره ی عراقیا سؤال دارید، برید از خودشون بپرسید؛ همزبون هستید. من که نه همزبونشونم نه حتی یه بار پام به عراق رسیده.» بعد به عمر گفتم: «شما تا گفتید فلسطینی هستید، من چه عکس العملی نشون دادم؟ گفتم از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. گفتم فلسطین برای ما کشور عزیزیه و مردم ما شما رو خیلی دوست دارن. گفتم که رهبر ما گفته فلسطین پاره ی تن اسلام است. اما شما چه طور با من برخورد کردید؟» ادامه دارد.... « @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
-ولی‌آقای‌قاضی ،مادنیاروبخاطرکربلا تحمل‌می‌کنیم .
خوابش‌را‌دید‌و‌گفت: چگونه‌توفیق‌شه‍‌ادت‌‌رو‌پیدا‌کردی...! گفت‌:از‌آنچه‌دلم‌میخواست‌گذشتم🙂💔
-خاطراتم‌راکمےبالاوپایین‌می‌کنم.تابهـ مشهدمیرسم‌حالم‌دگرگون‌مۍشود :)
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
آقای‌امام‌حسین‌من‌قربونت‌برم‌که‌وقتی‌مداحی دروصف‌توروگوش‌میدم‌قلب‌زبون‌نفهمم‌سربه راه‌وآروم‌میشه:))