5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا دلم تنگه برات
سایه تو از من کم نکن
با دست خالی اومدم
با دل پر ردم نکن...
#همه_خادم_الرضاییم
دلتنگۍمرضےعجیباست؛
آدمراآرامآرام؛ناآراممیڪند ... !
#سَرَمنَذرسَرِسَرداربےسَرِڪربلآ💔
#امام_حسین
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²معیار من از نظر استاد ....«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟» انتظار همه جو
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³ معمای چهار دست مردد
اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلا اومده بود تو ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد این جا هستند و لابد می خوان با من دست بدن و من باید چه طور رفتار کنم که نه اونا کِنِف بشن و ناراحت، نه بهشون بر بخوره، نه من حرامی انجام داده باشم.
خانم فراندون درباره ی طبقات و دپارتمان ها برام توضیح می داد و من همون طور که سرم رو براش تکون می دادم بدون این که بفهمم چی داره می گه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره ی نوع رفتارم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، «سیمن غیشیغ»، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد.
_«سیمن! این هم دانشجوی ایرانیمون!»
آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. دستش رو آورد جلو که دست بده. کلّ دو تا بندی رو که آماده کرده بودم به صورت دکلمه تحویلش دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی هست. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. تصور کنید، توی یک جمع یه آدم محترم دستش رو می آره جلو که با شما دست بده و شما عذر خواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، می کشه عقب، دستش رو مشت می کنه، و بعد نمی دونه باید باهاش چه کار کنه و شما در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان بَدَوی می شید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه.
آقای غیشیغ، بعد از این که باهام آشنا شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه ی سوم.
ادامه دارد....
« @banatozainb »
ازفـراقِتـواگردِقبڪنمنیستعجیب؛
ایـنعجیباستڪهمنزندھبمـٰانمبۍتـو..!
#اللهمعجللولیڪالفرج💚
#امام_زمان
من خیال میکردم،رفتنش ممکن نیست
رفتنش ممکن شد؛ باورش ممکن نیست🕊
#سردار_دلها
مثلِآنشیشہڪہدرهمھمہبادشڪست
نـاگھـانبازدلـمیـادِتـواُفتـادشڪست
#محسنحججی
#شهیدانه
بهقولحاجقاسم؛
ماباشماعاقبتبخیریمحبیبنا♥️!
چشمبددور،چشمبدکور...
#رهبرانه
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³ معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم
«خاطرات سفیر»♥️🪴
⁴معمای چهار دست مردد
_ می ریم کجا خانم فراندون؟
_ می ریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اون جا هستن که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه ی دانشجو های دکترا.
قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه ی پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودن:
«این هروه هست، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.»
و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری، و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: «اُو که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب. خوشبختانه دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت:
«باشه. باشه. متوجه شدم»
رسیدم به خانم منشی دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد این مدلش دیگه واقعا نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم:
«روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم؛ حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.»
دستش رو دوباره آورد جلو و گفت:
«آهان! بله متوجه شدم.»
آقای استاد سوم، که هم زمان با خانم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو.
_«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
وقتی از اتاق آمدیم بیرون، بهت رو توی صورتش دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می گفت:
«اوه خدای من چه قدر پیچیده بود!»
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
همیشه دوست داشتم بدونم اونجا بودن چه حسی داره 🥺