[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³ معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم
«خاطرات سفیر»♥️🪴
⁴معمای چهار دست مردد
_ می ریم کجا خانم فراندون؟
_ می ریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اون جا هستن که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه ی دانشجو های دکترا.
قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه ی پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودن:
«این هروه هست، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.»
و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری، و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: «اُو که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب. خوشبختانه دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت:
«باشه. باشه. متوجه شدم»
رسیدم به خانم منشی دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد این مدلش دیگه واقعا نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم:
«روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم؛ حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.»
دستش رو دوباره آورد جلو و گفت:
«آهان! بله متوجه شدم.»
آقای استاد سوم، که هم زمان با خانم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو.
_«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
وقتی از اتاق آمدیم بیرون، بهت رو توی صورتش دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می گفت:
«اوه خدای من چه قدر پیچیده بود!»
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
همیشه دوست داشتم بدونم اونجا بودن چه حسی داره 🥺
خلاصه خوش به حال اونایی که رفتن ✨🌸
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁴معمای چهار دست مردد _ می ریم کجا خانم فراندون؟ _ می ریم اتاق استاد راهنمای تز
«خاطرات سفیر»♥️🪴
⁵خوش آمد گویی لعنتی
اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال شدم. عجب خوابگاهی بود! خوشکل! یک سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اون جا برگزار می شد. اتاق ها خیلی کوچک بودند، اما خب بد هم نبودند. یک آشپزخونه ی بزرگ داشتیم که تقریباً هم آشپزخونه بود، هم اتاق مطالعه، هم سالن کنفرانس.
عصر، رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید:
«تو جدیدی؟»
با خودم گفتم:
«سؤال رو تو رو خدا!»
و جواب دادم:
«آره»
پرسید :
«از کدوم کشوری؟»
وای چه قدر تند حرف می زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن.
دختری که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد:
«من اسمم نائله، اهل الجزایرم و مسلمونم.
این سیلوّن، فرانسویه. منصور اهل مایوت، مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، دینش اهل هند، ویدد الجزایری، ریاض الجزایری، و عمر هم از فلسطین.»
با خودم گفتم:
«ای بابا! این دخترا همه شون به جز مغی، مسلمون هستند و این قدر پوششون زننده ست؟»
کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه هم دیگه رو با اسم صدا می کردن؛ می خواد رئیست باشه، می خواد پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هر کدوم خوشبختم، خوشوقتم و خوشحالم. خلاصه هر جمله ای رو که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم.
به عمر، برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره ی فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
«تو شیعه ای؟»
چشم تون روز بد نبینه! هنوز «آره» از دهنم در نیومده بود که شروع کرد:
«واسه چی شما می گید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو عزا کردید؟ خجالت بکشید! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟»
ادامه دارد....
« @banatozainb »
هدایت شده از - OFF -
حمایتی"
لیست بهترین کانال های ایتا😍
اگه به اشعار ابتهاج علاقه داری زود عضو شو🌚✨
@saye_ebtehaj
قلب شیشه ای🫀
@Glass_heart313
هیئت بنات الزینب🖤
@banatozainb
آموزش نکات ریز آشپزی🧑🏻🍳
@ashpazbeshim
مجنون❤️
@manon_on
" ایهام "
@iham_118
منتظران ظهور مهدی✨
@montazerane_zohore_hazrat_dost
گالری ریحانه🌸
@gallery_reyhaneh59
سبز اما کمی کبود💚"
@plak_sbz
پروانه شدن🦋
@yazahra_ft
و در آخر خودمون🥲
@naheleh_0
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁵خوش آمد گویی لعنتی اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال
«خاطرات سفیر»♥️🪴
⁶خوش آمد گویی لعنتی
همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و ادا می کرد. خیلی ترسیدم به جان خودم!
خلاصه خیلی بد و بیراه گفت.
می بینید تو رو خدا! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودند. این هم خوش آمدگوییشون بود؛ اون هم جلوی اون همه مسیحی، لاییک و هندو. تازه، بدتر از همه این که من باید می گشتم بعضی از کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می کردم یا کلی توضیح حاشیه ای می دادم تا حالیشون بشه چی می خوام بگم. اما چاره ای نبود. بالأخره باید جواب می دادم. گفتم:
«اصلا این طور نیست که شما می گید. کی گفته شیعه ها این طور فکر می کنن؟»
و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلا قرار نبوده کسی غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) جای ایشون باشه. گفت:
«درباره خلیفه ها چی فکر می کنید؟»
گفتم:
«ما معتقدیم که خلیفه ی اول ابوبکره، خلیفه ی دوم عمره، خلیفه ی سوم عثمانه و امام اول علی (علیه السلام)»
...و بعد تا می تونستم توضیح دادم مهم اینه که ما همه مسلمونیم. من وقتی مسلمونا رو می بینم خیلی ذوق می کنم و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که ما چه قدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تأسّفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارن و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می گیرن.
صدمه زدن به خود در مذهب من حرامه. علمای ما بارها مردم رو از این مسائل نهی کرده ن. شما از من ایرانی می پرسین چرا عراقیا این رفتارا رو دارن! خب، من هم درباره ی خیلی از رفتار های مردم ژاپن سؤال دارم؛ باید از شما بپرسم؟! اگه درباره ی عراقیا سؤال دارید، برید از خودشون بپرسید؛ همزبون هستید. من که نه همزبونشونم نه حتی یه بار پام به عراق رسیده.»
بعد به عمر گفتم:
«شما تا گفتید فلسطینی هستید، من چه عکس العملی نشون دادم؟
گفتم از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. گفتم فلسطین برای ما کشور عزیزیه و مردم ما شما رو خیلی دوست دارن. گفتم که رهبر ما گفته فلسطین پاره ی تن اسلام است. اما شما چه طور با من برخورد کردید؟»
ادامه دارد....
« @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
-ولیآقایقاضی ،مادنیاروبخاطرکربلا
تحملمیکنیم .
خوابشرادیدوگفت:
چگونهتوفیقشهادتروپیداکردی...!
گفت:ازآنچهدلممیخواستگذشتم🙂💔
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
آقایامامحسینمنقربونتبرمکهوقتیمداحی
دروصفتوروگوشمیدمقلبزبوننفهممسربه
راهوآروممیشه:))
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
-قشنگےمقامِامامرضابھاینجاست
کھنقشھۍِتمـومزندگیترومیدۍدستِ
کسےکھ ، ازخودتبهتمهربونترھ !(:
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ⁶خوش آمد گویی لعنتی همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و
«خاطرات سفیر»♥️🪴
⁷خوش آمد گویی لعنتی
تقریبا کسی حرف نمی زد. نائل و ویدد دو تا دختر الجزایری، سر تکون می دادن. بقیه هم گوش می دادن. عمر با لحنی آروم تر گفت:
«خب اگه اون خودزَنی ها توی مذهب شما نیست، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه می زنن؟»
نمی دونید چه قدر از این سؤال بدم می آد!
گفتم:
«به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه؛ ولی اغلب زنای اهل تسنن که من دارم توی فرانسه می بینم متأسفانه از فرانسوی ها بدتر لباس می پوشن. یه ماه و دو ماه هم نداره. تمام طول سال وضعشون اینه!»
آشپزخونه کلاً ساکت شد. صِدام توش می پیچید. کلی کیف داد! دیدم حالا که چند جفت گوش مفت گیر آورده ام چرا استفاده نکنم؛ واسه تمرین زبان فرانسه هم خوب بود. پس ادامه دادم:
«توی عربستان هم یادمه با وهابیون مشکل داشتیم اونا هم یه سری تصورات رو به عنوان عقاید شیعه واسه ی خودشون ساخته بودن و تا می تونستن به ماها بد و بیراه گفتن. اما من هیچ وقت نمی گم چون سنی های عربستان فلان جوری هستن، پس کلاً اهل تسنن این جوری هستن. با نحوه ی عملکرد و تفکری که از وهابی ها دیدم باید دیدِ خیلی بدی به اهل تسنن پیدا می کردم؛ اما می دونم که وهابی ها با شما فرق دارن. این رفتارهای شما هم مال عدم آگاهیتونه؛ همین! اما بدونید که تکرار این رفتارها فقط از اعتبار حرف خودتون کم می کنه و من دلم نمی خواد این اتفاق بیفته. چون شما مثل خواهرها و برادرهای مایید من دوست دارم جایگاه خوبی داشته باشید. چون همه مون مسلمونیم.»
حرفام تموم شد کسی چیزی نگفت، من برای این که داغی سرم و یخی دستام برطرف بشه رفتم توی سالن تلویزیون و یه کم قدم زدم. چه فشاری روی آدمه وقتی یک نفر باشی و طرف مقابل یک جماعت که تند تند سوال کنن.
از اون جا بر گشتم به اتاقم، اتاق شماره ۱۲ که فقط سه اتاق با آشپزخونه فاصله داشت وقتی می رفتم توی اتاقم شنیدم که از اتاق شماره ۱۴ یعنی همسایه م خیلی آروم صدای قرآن می آد. نمی دونم کی بود؛ اما هر کی بود آفرین!
ادامه دارد....
« @banatozainb »