#رمان_لطیف
#بیست_و_ششم
کلاس های امروز تمام شده و دانشگاه کار دیگری ندارم
به سمت در خروجی راه می افتم
_آقای آریان فر ..
به سمت صدا بر می گردم
خودش است دختر علی آقا
سرم را پایین می گیرم .
چند قدم به سمتم می آید .
_سلام اقا امیر عباس
+سلام حال شما خوب هستین؟
_متشکرم
اومده بودین کلاس ما ؟؟
+اومده بودم یک از دوستانم رو ببینم
(اره جان خودم ، فقط به این نیت اومده بودم .😂 :)))
_ سلامت باشید ان شاءالله
غرض از مزاحمت راستش شما از پدرتون خبر دارین؟
+چطور؟
_اخه هر چی تلفن بابا رو میگیریم خاموشه
مامان خیلی نگران باباست
خواستم بدونم شما خبری ازشون دارین؟
+بله تلفن هاشون خاموشه ولی حالشون خوبه نگران نباشین
سکوتی می کند و با حالت تعجب می گوید :
_مگه نگفتین گوشی شون خاموشه
پس از کجا خبر دارین ازشون ..؟؟
از سوالش شوکه شدم ..
چه باهوش...
؛ مثل اینکه سوتی دادم ...
سرم که تا الان پایین بود
بالا می گیرم و به نقطه ی دوری خیره می شوم .
_بله درسته .. یکی از اشناها
در سپاه مشغول هستن
ایشون خبر دادن بهم .
_آهان ..خیر ببینین ان شاءالله .
خیلی نگران بودم
بیشتر از این وقتتون رو نمی گیرم ،
با اجازه تون .
+ به مادر سلام برسونید خداحافظ شما.
با سنگینی قدم برمی دارد و
دور می شود .
به راهم ادامه میدهم
و
در دلم به خودم می خندم
:
ببین بنده خداها چه کسی هم پیدا کردن مراقب این دختر باشه
با هوش این و سوتی های من
قشنگ معلومه جبهه ی باطل از الان برنده است 😂🤦♂
با همچین نیرویی کلاهشون پس معرکه است...😂😂
#امام_کاظم علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f