رمان فتاح
#قسمت_۶۰
#قسمت_پایانی
با بله گفتن ما
همه دست می زنند و تبریک می گویند..
حلقه ی انگشتر را در انگشتم می اندازد
و من هم حلقه ی نقره را
بر انگشتش می اندازم
لبخند می زند و
قرآن را می بوسد و در رحل می گذارد
سکینه خانم با ویلچرش به سمتم می آید و
گونه هایم را بوس می کند :
_ مبارکت باشه عزیزم
امیر ارشیاء مواظب این دخترم هستی هااا
وگرنه من میدونم و تو..
امیر ارشیا می خندد و می گوید :
_چشم سکینه بانو
کادویی به سمتم می گیرد و می گوید :
قابل تو رو نداره عزیزم مبارک باشه
تشکر می کنم و دستش را می بوسم
درون کادوی جعبه ی زیبایی است که گردنبند گرانبهایی با انگشتر زمرد خودنمایی می کند
مادرم به سمتمان می آید و بغلم می کند :
_ الهی همه ی جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن
به پای هم پیر بشین عزیزم ...
.
.
.
دو سال بعد
قدم بر میدارم و به اجاق گاز میرسم
به موقع به دادش رسیدم
کم مانده بود شیر سر برود
و
گاز را کثیف کند...
شیر را در لیوان ها می ریزم و
به سمت بالکن می روم...
با ورود من
سکینه خانم لبخند می زند و می گوید:
_ دستت درد نکنه عروس گلم..
امیر ارشیا از صندلی بر می خیزد و سینی را از من می گیرد :
_ ممنون
+ خواهش می کنم.
صبحانه را شروع می کنیم
مادر می گوید :
_ امروز تو تولیدی خیلی کار دارم
سفارشات دو نفر
چند روزه عقب افتاده
امروز دیگه تکمیل میشه
باید حتما بفرستمشون
پسرم با اون دوستت هماهنگ کن نزدیک
ساعت ۱۱ بیاد ببره.
+ چشم مادر. حتما بهش زنگ میزنم...
دو سالی است زندگی را در کنار هم شروع کردیم
من ، او ، سکینه بانو و مادرم
زندگی چهار نفره
شرط خودش بود
که
همگی در کنار هم
زندگی کنیم..
سیمین عمارت را فروخت .........
حق ارثیه ی همسرش را برداشت و گفت
میروم پیش او
در حالی که
خیلی وقت پیش
از هم جدا شده بودند
پدر امیر ارشیا
به خاطر مسائل شغل اش و ماموریت های مهم کاری نتوانسته بود با مادرش سکینه بانو تماس بگیرد و او را از جدایی اش باخبر کند ..
انجا هم با زنی آشنا شده
و ازدواج مجدد می کند
امیر ارشیا با ارثیه ایی
که برای خودش مانده بود
خانه ایی دو طبقه خرید
یک طبقه برای خودمان
یک طبقه هم برای سکینه خانم و مادرم
البته که همیشه یا انها پیش ما هستند
یا من و امیر ارشیا خودمان را مهمان می کنیم..
مادر خانه ی خودمان را فروخت و قرض ها را داد
با پولی هم که برایش باقی مانده بود
با کمک امیر ارشیا
تولیدی اش را
راه اندازی کرد...
خداروشکر...
سختی و امتحانات زیادی
در زندگی ام گذراندم
اما به قول امیر ارشیاء :
ما اومدیم این دنیا امتحان بشیم
و برای خدا بندگی بکنیم
هیچ کس تو این دنیا نمونده
پس ما هم وقتمون بشه
باید
همه چیز رو بزاریم
وبریم
پس تا وقت هست
"" به عشق خدا بندگی بکنیم ""
یاعلی مدد
یازهرا
#پایان
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان🌿😍
#دریا_قلی_سورانی🌸
#قسمت_دوم💕
#قسمت_پایانی🌙
.
.
انگار کسی در گوشش ميگفت: دریا قلی رکاب بزن ، همه چیز به جوانمردی تو وابسته است 🦋
اگر کوتاهی کنی ، همه ی شهر و دیار نابود خواهد شد✨
دریا قلی رکاب بزن ، یا علی بگو
چشم انتظار همت تو ، دین و میهن است
فردا اگر درنگ کنی ، کوچه های شهر
میدان جنگ تن به تن و تانک با تن است
از راه اگر بمانی و روشن شود هوا
تکلیف شهر خاطره های تو ، روشن است
دریا قلی ! به وسعت درياست نام تو
تاریخ در تلفظ نام تو اَلکَن است
اما دریا قلی ، همچون دریایی خروشان بور ، با تمام وجود تلاش میکرد از میان گشتی های دشمن و آتش خمپاره ها بگذرد و زودتر از سربازان بعثی ، خود را به شهر برساند🎀
او توانست ، کوی ذوالفقاری تا شهر آبادان را در کوتاه ترین زمان، رکاب بزند و خود را به سرعت به شهر برساند و با فریادهایش، مردم و مدافعان شهر را از نفوذ دشمن با خبر کند🌼
مردم و مدافعان آبادان ، بی درنگ به هر وسیله ای که ممکن بود در برابر دشمن به کار آید به مقابله با دشمن پرداختند و توانستند در نبردی نا برابر ، که در تاریخ دفاع مقدس به نام 《عملیات کوی ذوالفقاری 》معروف است ، نفوذ دشمن را به آبادان ناکام بگذارند و اورا تلفات بسیار و شکستی سخت به عقب برانند🌿
دریا قلی در همین نبرد به شدت زخمی شد و در راه انتقال به پشت جبهه به شهادت رسید💫
مزار این شهید دلاور در بهشت زهرا (س)در تهران قرار دارد🌱
بی شک اگر دریا قلی در آن شب سرنوشت ساز ، دچار ترس و تردید می شد و اگر تنها به نجات خود و خانواده اش میاندیشید یا اگر اندکی کوتاهی می کرد و نمی توانست به موقع خود را به شهر برساند ، خدا می دانست چه اتفاقات ناگواری می افتاد!🎄
.
.
🌛: محمد رضا ترکی :🌜
#کپی_با_ذکر_یک_صلوات_حلال❤️
#پایان_قسمت_دوم❤️
❥✾@bandegibaEshgh✨💕