eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
2.6هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
8.3هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستید🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات🔮 به نیت ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان فـــــَتــــٰـــآح لباس هایم را عوض می کنم...آبی به صورتم می زنم صدای کلید افتادن به در می آید و مادر با سبزی به دست در را می بندد . لبخندی میزنم و در پنجره می نشینم و با صدایی بلند می گویم : + سلام بانو _سلام عزیزم...خوبی ؟ خسته نباشی دورت بگردم .. + خدانکنه مامان قشنگم اخمی در ابرو انش می افتد و می گوید _ همسایه ها باز پچ پچ می کردن... چی شده ؟ + هیچی بیخیالشون و با لبخند و لهجه ی بزرگانه ایی می گویم : بیا غیبت نکنیم مامان جون . از پله ها بالا می آید ... سبزی را از دستش می گیرم و به آشپزخانه می روم ، سینی را بر می دارم و سطل قرمز را پر آب می کنم می نشینم که سبزی را پاک کنم . می گوید : _ مامان جان تو خسته ایی بزار خودم پاک می کنم . + نه بابا نیم کیلو که این حرفا رو نداره... _ باز پلیس اومده بود...اره؟ + اوهوم نفسش را با صدا بیرون می دهد... بغضم را در گلو قورت می دهم و چشم هایم را می بندم باید خوب نقش بازی کنم دل مادر نباید با صدای بغض من بشکند من به خدا قول داده ام او را تا زمانی که زنده ام نرنجانم و هیچ گاه تنهایش نگذارم .... الان هم نباید در مشکلات و ناراحتی اش خستگی ام را نشان دهم باید مراقب اش باشم و شانه ای باشم برای خالی کردن ناراحتی های مادرانه اش .... خداوندا تو کمکم کن .. است 👇👇👇👇👇👇👇👇👇🏃‍♂👇👇 کانال عاشقانه ای با خدا
رمان ❤️👇☺️ 🍃قسمت های رمان رو میتونید با جستجو "" به همین شکل "" پیدا کنید 😊👌 🍃ولی کتاب با جستجوی همین عبارت در کانال 👇
سر میز می نشینیم تا عصرانه بخوریم با صدای بلند می گوید : _حوراء بیا عصرونه بخور . حوراء در اتاق را می بندد و از پله ها دوتا یکی پایین می آید _سلام بابا خوبی ؟ خسته نباشی کی اومدی .. _سلام چه عجب از غار تنهایی ات اومدی بیرون حوراء می خندد و کنار پدرش روی صندلی می نشیند چایی برای عماد می ریزم و می نشینم +عماد _بله + شب میخوایم بریم خونه ی خواهرم یه جعبه شیرینی بگیریم محمد تازه از سربازی اومده نگاهم به حوراء می افتد.‌.‌‌ صورتش سرخ می شود ‌و برای خودش لقمه می گیرد محکم سرش را پایین گرفته و نگاهم نمی کند ... _اع محمد سربازی اش تموم شد ؟ +اره دیگه _اون که کلا مرخصی بود کی تموم کرد؟ +اع عماد ..خواهرم افروز هر وقت محمد می اومد از سربازی دعوتمون می کرد تو فکر می کنی همش مرخصی بود . _باشه شیرینی هم می گیریم خوبه ؟ +دستت درد نکنه .. حوراء روبه من می گوید: _مامان من چی بپوشم؟؟ عماد با خنده ای می گوید : _اِلی که این چی بپوشم شما زن ها ما راحتیم یه شلوار کردی می کنیم پامون تو خونه یه شلوار پارچه ای هم مهمونی تمام . والا اصلا بیا کت و شلوار دامادی منو بپوش _اع بابا اذیت نکن . +نمیدونم حوراء جان هر لباسی که پوشیده باشه بپوش اون لباس آبی ات قشنگه اونو بپوش .. زنگ در به صدا در می آید . حوراء در را باز می کند عماد می گوید : کی بود بابا ؟ _داداشه . 💢 ‼️‼️ ‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان ❤️👇☺️ 🍃قسمت های رمان رو میتونید با جستجو "" به همین شکل "" پیدا کنید 😊👌 🍃ولی کتاب 🌹پسرک_فلافل_فروش با جستجوی همین عبارت در کانال 👇 میتونید بخونید👌👌👌🌿
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 2) ◾️ عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠 زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ...✳️ حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆 در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰 گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️ فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.🔷 به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد... @bandegibaEshgh
رمان🌿😍 🌸 💕 🌙 . . انگار کسی در گوشش ميگفت: دریا قلی رکاب بزن ، همه چیز به جوانمردی تو وابسته است 🦋 اگر کوتاهی کنی ، همه ی شهر و دیار نابود خواهد شد✨ دریا قلی رکاب بزن ، یا علی بگو چشم انتظار همت تو ، دین و میهن است فردا اگر درنگ کنی ، کوچه های شهر میدان جنگ تن به تن و تانک با تن است از راه اگر بمانی و روشن شود هوا تکلیف شهر خاطره های تو ، روشن است دریا قلی ! به وسعت درياست نام تو تاریخ در تلفظ نام تو اَلکَن است اما دریا قلی ، همچون دریایی خروشان بور ، با تمام وجود تلاش می‌کرد از میان گشتی های دشمن و آتش خمپاره ها بگذرد و زودتر از سربازان بعثی ، خود را به شهر برساند🎀 او توانست ، کوی ذوالفقاری تا شهر آبادان را در کوتاه ترین زمان، رکاب بزند و خود را به سرعت به شهر برساند و با فریادهایش، مردم و مدافعان شهر را از نفوذ دشمن با خبر کند🌼 مردم و مدافعان آبادان ، بی درنگ به هر وسیله ای که ممکن بود در برابر دشمن به کار آید به مقابله با دشمن پرداختند و توانستند در نبردی نا برابر ، که در تاریخ دفاع مقدس به نام 《عملیات کوی ذوالفقاری 》معروف است ، نفوذ دشمن را به آبادان ناکام بگذارند و اورا تلفات بسیار و شکستی سخت به عقب برانند🌿 دریا قلی در همین نبرد به شدت زخمی شد و در راه انتقال به پشت جبهه به شهادت رسید💫 مزار این شهید دلاور در بهشت زهرا (س)در تهران قرار دارد🌱 بی شک اگر دریا قلی در آن شب سرنوشت ساز ، دچار ترس و تردید می شد و اگر تنها به نجات خود و خانواده اش می‌اندیشید یا اگر اندکی کوتاهی می کرد و نمی توانست به موقع خود را به شهر برساند ، خدا می دانست چه اتفاقات ناگواری می افتاد!🎄 . . 🌛: محمد رضا ترکی :🌜 ❤️ ❤️ ❥✾@bandegibaEshgh✨💕
با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدید به ایشون چیڪار دارید ؟ دو پسر در حالے ڪه به مرد نگاه مے ڪردند خودشان را ڪمے جمع جور ڪردند و با صداے بلند گفتند آقا به شما چه ربطے داره ؟ در همین حین یڪ خانم چادرے با چهره ے نگران دست مراڪشید گفت: عزیزم بیا این جا همسرم داره سعے مے ڪنه آن ها را دور ڪنه من ڪه خیلے ترسیده بودم چیزے نگفتم خانم چادرے ادامه داد : روے نیڪمت بنیش تا ڪمے برایت آب بیارم نگاهم را به آن سمت پارڪ بود دل شوره ے عجیبے داشتم و نگران بودم اتفاقے براے آن آقا بیفتد ڪمے بعد مرد در حالے ڪه نفس نفس مے زد برگشت و رو به همسرش ڪه داشت لیوان آب را براے من مے آورد گفت قصد دعوا نداشتم فقط مے خواستم از مزاحتماشان جلو گیرے ڪنم آن دو سوار بر موتور شدند و رفتند خانم چادرے به آرامے ڪنار من نشست و گفت این موقع شب توے این پارڪ چه مے ڪنے ممڪن بود خطرات بدترے تهدیدت ڪنه ؟ +اصلا متوجه گذشت زمان نبودم حالم خوب نبود گفتم ڪمے بیام تا هوایے عوض ڪنم خانم چادرے به آرامے گفت : اتفاقے افتاده اگر مشڪلے دارے میخواهے ڪمڪت ڪنیم ببین اسم من نرگس هست مے تونے راحت صدام بزنے به نظرم امشب برو خونه اگر دوست دارے فردا با هم صحبت ڪنیم احساس خاصے در وجودم مے ڪرد نمے دانستم چرا شنیدن صداے آن خانم حس خوبے بهم مے داد قبول ڪردم نرگس : عزیزم این شماره ے من هست هر موقع دوست دارے باهام تماس بگیر راستے اسمت چیه ؟ سوار ماشین شدم حوصله ے خانه رفتم نداشتم اما مے دانستم الان کسی در خانه نیست وارد خانه ڪه شدم چشمانم گرد شد سلام سلام پس چرا این قدر دیر آمدے نگرانت شدم خواهرے رفتم یه دوری بزنم پس چرا تو نرفتے مهمانے ناسلامتے خسته بودم تازه از سفر برگشتم لبخندے زدم و از پله ها بالا رفتم وردشاد دوباره صدایم ڪرد نمے خوای یه قهوه با هم بخوریم خیلے وقته با هم صحبت نڪردیم باشه بذار لباس هامو عوض ڪنم متنظرم.. وارد اتاق شدم چقدر بهم ریخته بود تازه چند روزے مے شد ڪه دستے به اتاق نڪشیده بودم لباس هایم را عوض ڪردم و از پله ها پائین رفتم وردشاد قهوه را آماده ڪرده بود هر دو شروع به قهوه خوردن ڪردیم چے شد تو یهو این قدر تغییر ڪردے ؟ چطور مگه ؟ بے خیال تو این طورے نبود ؟ راستش را بخواے خودم هم دقیق نمے دونم اما دیگر علاقه اے به این جور مهمانے ها ندارم وردشاد سڪوت در ڪرد و قهوه اش را نوشید به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه ڪردم وردشاد من سرم خیلے درد مے ڪنه میرم بخوام امروز خیلے خوابیدے باشه برو شب بخیر شبت تو هم بخیر وقتے رفتم توے اتاق شماره ے نرگس رو توے گوشیم ذخیره ڪردم احساس ڪردم یڪ دوست جدید پیدا ڪردم متفاوت از بقیه دوستانم روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم سعے ڪردم به هیچ چیزی فڪر ڪنم نویسنده: تمنا🌿🌹 کپی ممنوع⛔️ 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f