eitaa logo
بانک تولیدات مجازی
6.2هزار دنبال‌کننده
42هزار عکس
23هزار ویدیو
3.3هزار فایل
بانک تولیدات مجازی معاونت تبلیغ حوزه‌های علمیه 🔰 اینجا سعی میکنیم بهترین تولید‌های رسانه‌ای را قرار دهیم تا ادمین‌های عزیز در کانال‌ها و سکو‌های خود منتشر کنند 🗒 موضوعات: 🔰مذهبی 🔰سیاسی 🔰فرهنگی ارتباط با ادمین @Mobalegh20 @ahmad
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 💢 برا عروسیمون هر کدوم از اقوام هدیه ای آورد. اما توی هدیه ها یه بسته زیبا چشم رو خیره می کرد. بازش که کردند یک دوره نوار کاست درس اخلاق آیت الله مشکینی بود، هدیه ای از طرف داماد به عروس خانم... ❤️ امان الله این جمله از شهید مظلوم آیت الله بهشتی رو با خط زیبا نوشته و زیر میز کارش گذاشته بود: ما در راه اعتقاداتی که داریم، اهل سازش و تسلیم نیستیم... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید امان الله غلام حسین پور، راوی: خانم شفیعی، همسر شهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 70 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 کنار سفره نشسته بودیم، موضوعی پیش آمد که من ناراحت شدم. دیدم شهید رضاپور خسروانی بلند شد و به اتاق دیگر رفت. دنبالش رفتم به نماز ایستاده بود. علت این نماز بی موقع را جویا شدم. گفت: نماز استغفار خواندم که چرا حرفی زدم که پدرم رنجید. 🌷 خاطره ای از زندگی شهید رضاپور خسروانی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 26 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 برای عروسی هیچ هدیه ای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگی مون بشه؟ تمام وسایل زندگی مون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چندتا کتاب و یک اجاق گاز دوشعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروری مون رو بخریم، نه بیشتر... 🌷 خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری 📚 منبع:کتاب شام عروسی، ص51 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 برای دیدن پدر و مادر میرفتم، بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان (عج) دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. ❤️ شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن نوکری ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: انشاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 🌷 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه 6 الی 19 دی یادگار 1395 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 32 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ ❤️ زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسایل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. 💢 من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجاره ای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز، به عنوان آشپزخانه ای با یک چراغ خوراک پزی و مقداری ادویه جات، مورد استفاده قرار گرفت. 👈 آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری می کردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تامین هزینه های زندگی، مبلغی را قرض می کردیم. 🌷 برشی اززندگی شهید حسن آبشناسان 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 75 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 یک روز جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است. ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمی پذیرم، مگر اینکه امام (ره) به من تکلیف بفرمایند، 👈 ولی اگر ایشان این تکلیف را نمی کنند، نمی پذیرم؛ چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است. در این ساعات باید به فرزندنم دیکته بگویم و در درس های به آنها کمک کنم به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است. 📚 سیره شهید دکتر بهشتی، نشر شاهد، ص۷۰ 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 امین روزها وقتی از اداره به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی؟ اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم. 👈 می‌گفتم: چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است. می‌گفت: خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم، مادرم همیشه بهش می‌گفت: با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود! ❤️ امین جواب می‌داد: نه حاج خانم! مگر زهرا کُلفَت من است؟ زهرا رئیس من است. به خانه که می‌آمد دست‌هایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: سلام رئیس 🌷 روایت همسرشهید امین کریمی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 56 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 برخلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادرش رسیدگی کرد رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. ❤️ بارها مادر را روی دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می گذاشت. 🌷 برشی اززندگی شهید محمد گرامی 📚 منبع : همسفر شقایق، صفحه 264 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره ای از او دلخور و ناراحت می شدم به هر طریقی دلم رو به دست می آورد، حتی پشت پاهامو می بوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو می بوسید. یکبار خواهرش این اتفاق رو دید و به من اشاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ ❤️ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می زنم یک وقت خجالت نکشه. 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم امیر لطفی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 29 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 همسرم، عزیزم! می خواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه می آمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه ی شرعی بود که به جبهه بیایم. ❤️ خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم 🌷 قسمتی از وصیت نامه شهید، رشید اسدی لک لر 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 87 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده می شد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» گفت «بله. من خودم می‌روم.» 👈 تماس گرفت و گفت «من عذرمی‌خوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» شیطنتش را فهمیدم. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» ❤️ فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» گفتم «حالا چرا با این‌ همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید! 🌷 روای همسر شهید محمد کامران 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 98 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که وقت عقد آن را برایم بخواه. خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت: این را داداش فرستاد. ❤️ روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم…» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمی‌کردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود. 🌷 خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم شهیدعبدالصالح زارع 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 99 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 عباس هفته‌ای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید می‌گفت عباس هفته‌ای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او می‌گفتند اگر می‌خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. 🔹 در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرف‌ها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. ❤️ اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم شهید عباس آسمیه 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 101 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند. اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمان ها اول برویم خانه خودمان ونمازمان را با هم بخوانیم یک نماز دونفره عاشقانه... 👈 و این هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند که چرا نمی آیید مهمانها منتظرند. من هم گفتم قبول فقط جواب آنها با شما... ایشان هم گفتند مشکلی نیست موبایلم را برای یک ساعت می گذارم روی بی صدا تا متوجه نشویم. ❤️ بعد با هم به خانه پر از مهر و محبتمان رفتیم و بعد ازنماز به پیشنهاد ایشان یک زیارت عاشورای دلچسب دونفره خواندیم. بنای زندگیمان را بامعنویت بنا کردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم. 🌷 برشی از زندگی مدافعان حرم شهیدعلی شاهسنایی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 97 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم و بعد از چند روز با یکی از دوستانم به تهران برگشتم. نزدیکی های سحر بود که به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه بچه ها خواب هستند، ولی آقا بیدار است. چای حاضر کرده بودند، میوه و شیرینی چیده و منتظر من بودند. 👈 بعداز احوال پرسی با تأثر به من گفتند: می ترسم یک وقت من نباشم و شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به استقبالتان بیاید. ❤️ بیشتر صبحها چای درست می کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند یک لیوان آب به ایشان بدهم. 🌷 خاطره ای از زندگی روحانی شهید استاد شهید مطهری-راوی همسر شهید 📚 منبع: کتاب نگاهی به زندگی و مبارزات استاد مطهری، ص 23 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 موقع خريد جهيزيه، مادرم می خواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عريض و طويلی تهيه كرده بود و هر روز چند قلم به آن اضافه می كرد. امروز تخت و سرويس خواب. فردا مبل و ميز ناهارخوری و... 👈 هر چه كردم نتوانستم منصرفش كنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبه ای خواند! به زمين اشاره كرد و گفت: «مادرجان، مگه قرار نيست يه روز بريم اون زير؟» 🔹مادرم لبش را گزيد و گفت: «خدا مرگم بده! اولِ زندگي به اون زير چكار داری علی آقا؟» علی خنديد؛ گفت: «اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زير در مياريم. بذاريد روی خاک باشيم. بذاريد باهاش انس بگيريم، بذاريد همين يكی، دو وجب فاصله را هم كم كنيم.» ⬅️ مادرم خلع سلاح شد. خيلي چيزها را از فهرست خريد حذف كرديم. نه مبل خريديم و نه تخت و نه... 🌷 راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 66 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمی‌توانم همسر خوبی برای تو باشم. ❤️ می‌گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی‎هایش در خانه. وقتی داوود به خانه می‌آمد، ما نمی‌فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. 🌷 راوی: همسر سردار شهیدداود عابدی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 47 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. ❤️ شب اولی که تنها شدیم،آمد خانه و گفت: ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها می خوان بیان دیدن. می تونی شام درست کنی؟ کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت: خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده، وارفته. 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 41 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 آنوقت ها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یه روز رفتم خونه شون؛ دیدم پیش بند بسته و داره ظرف می شوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرف ها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند... 🌷 خاطره ایی از زندگی شهید دکتر چمران 📚 منبع: مجموعه یادگاران، ج یک، ص 3 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 علیرضا صبح ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می رفت لحاف دوزی، یک تشک می دوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا این کار رو می کنی؟ بهم گفت: می خوام توی هزینه های مدرسه ام کمک خرج پدرم باشم، و حداقل پول قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم... 🌷 خاطره ای از زندگی مدافع حرم شهید علیرضا قلی پور 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 22 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 داریوش یک شب شیراز بود، اما یک مرتبه غافل‌گیرمان کرد، زنگ خانه را زد. دویدم دم در. گفتم:«مگه تو شیراز نبودی؟» ❤️ گفت:«دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم» این همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبح دوباره رفت شیراز! 🌷 برشی از زندگی شهیددکترداریوش رضایی نژاد راوی همسرشهید 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 96 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. ❤️ بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. 👈 می گفت: «برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم». به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 🌷 شهید مدافع حرم احمدعطایی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 30 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. 🔹 آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم. 👈 کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 🌷 راوی همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 62 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ 💢 به درخواست خودم مهریه ام شد یک دوره تفسیر المیزان به جای آینه شمعدان، تفسیر المیزان را دور تا دور سفره عقد چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگی مان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه و شمعدان می خواست داشته باشد. 🔹 برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم، ولی فتح الله نگذاشت درست کنیم! می گفت: حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسیم چنین غذای گران قیمتی بدهم؟! 👈 برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی (رحمه الله علیه) است. 🌷 خاطره ای از زندگی خبرنگار شهید فتح الله ژیان پناه 📚 منبع: کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 40 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org
❣️ ❤️ احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب تربیت شود. همیشه به خوب شدن من می اندیشید. 💢 گاهی که می خواست از من انتقاد کند. سجاده اش را پهن می کرد. نماز می خواند. با آن قد بلند و سر خمیده اش آنقدر سر سجاده می نشست که حدس میزنم دارد با خودش تسویه حساب می کند. 🔹می فهمیدم که می خواهد نکته ای را تذکر دهد. مثل بچه ای که می داند می خواهد تنبیه شود، می رفتم منتظر می نشستم تا حرفش را بزند. 👈 این اواخر هر بار نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و منتظر تنبیه، می رفتم می نشستم تا بیاید از شلوغ کاری هایم به خودم شکایت کند. 🌷 راوی: فاطمیه امیرانی؛ همسر شهید 📚 منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان، ص ۱۳ و ۲۸ 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه 🌐 btid.org