از لاک جیغ تا خدا
🌺 بِسمِ اللهِ النُّور 🌺 کلاس دوّم راهنمایی معلّم ادبیّات ما، آقای رحیم زاده بودند. آقای رحیم زاده،
به نام خداوند بخشنده مهربان
#قسمت_پنجم
بعد از گذر از هفت خوان کمرویی، بالاخره به مقطع اوّل دبیرستان، ورود پیدا کردم.
در کلاس ما باز هم شاگردان زرنگ و شاگردان قلدر بودند، و چند شاگرد حسود هم تک و توک در گوشه کلاس روی صندلیهایشان نشسته بودند.
من واقعاً تاسف میخورم چرا به خاطر کمبود دوست، با افرادی که درونی توخالی داشتند، و بخل در دلهاشان خانه کرده بود، دوست شدم.
هر چه کشیدم از دل نرم خودم بود. مایل نبودم دل سنگ باشم.
بیخیالی هم در وجودم راهی نداشت.
فقط سوختم و ساختم. و گاهی هر چه حرف بود، از دانش آموزان عقدهای شنیدم.
در کلاس اوّل دبیرستان معلّم مهربان، و با حجابی به اسم خانم نوربخش بودند.
ایشان دبیر مطالعات اجتماعی و یکی از بهترینها بود.
معلّم آسمانی و نورانی ما، دو سال و نیمی است که فوت کردند.
و من هنوز رفتن او را، به دنیای دیگر باور نکردم.
او همیشه زنده است. در دلهای ما، در کلاس درس. او همیشه با نشان چادر سیاه و عفیفانه خود زنده است.
نوربخش، پر از نور، پر از حیا، و پر از عشق الهی است.
✍️ فصل دوم
به خاطر اینکه افراد قلدر خاطرات خوبی در ذهنم باقی نگذاشته بودند، با وجود تلاش و بارها سعی کردن، نتوانستم از خود کم بینیام (که نسبت به خودم داشتم)، بکاهم.
و اعتماد به نفس داشته باشم.
وضع من در زندگی به خاطر ورود افراد مزاحم همیشه تاسف بار بوده است.
این افراد یا غریبه بودند و یا آشنا.
تحت تاثیر نصیحت بعضی افراد، فکر میکردم نسبت به افراد جامعه بدبین هستم.
ولی اینطور نبود. به نظرم خوش بین بودم.
و این ساده نگریستن به مسائل اطرافم ضررهای زیادی به سرنوشت، و روح و قلب من وارد کرد.
بعد از اتمام کلاس اوّل دبیرستان، به کلاس دوّم دبیرستان وارد شدم.
بعد هم که با چند دانش آموز خوب، و برعکس چند دختر عقدهای همکلاسی شدم.
مونس تنهاییهای من همیشه کتاب بوده است.
و من از این جهت که مطالب زیادی از کتابهای مختلف یاد گرفتم، بسیار خوشحالم.
در دوّم دبیرستان دختر بداخلاقی بود، که رفتار و نگاهی بسیار متکبّر داشت.
او از بالا به همه نگاه میکرد، و هر وقت فرصت مناسبی پیدا میکرد، شروع به نیش زدن افراد میکرد.
در این میان من و یکی از دخترهای دیگر، طعمه خوبی برای نیش مار او بودیم.
این دختر بدجنس وقتی به جای معلّم از ما درس میپرسید، نمره کمی به ما میداد.
هر چه درس را خوب حفظ میکردم، زمانی که او از من درس میپرسید، با رنج جواب میدادم.
از بس با غرور نگاه میکرد، پاسخ چندتا سوال به صورت ناقص بر زبانم میآمد.
هر چقدر دانش آموزان زورگو و بدجنس بودند، معلّمهایم با من رفتار خوبی داشتند.
فقط ناظم مدرسه خیلی روانی بود.
او میخواست تصویر ترسناکی از او در ذهن دانش آموزان، باقی بماند.
برای همین تا جای ممکن آنها را تحقیر میکرد.
#قسمت_پنجم
✍️ به قلم. ن. ق
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱🌹
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قد ِم تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از
مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸
نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر
نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر
مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از
دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه
دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می
رفت
#من_میترا_نیستم
فرزند ششم
#قسمت_پنجم
بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با
همان حال مشغول کارهای خانه شدم
🌱🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━