💠شروع مبحث چگونه کودک فرمان پذیر میشود؟
🌈 قسمت اول:
🌀 ۹ روش برای فرمان دادن به کودک
🔻فرمان پذیر کردن کودکان برای بسیاری از والدین کار دشواری است.
🔻بچهها اغلب ساز خودشان را میزنند و از کوچکترین فرصتی برای سرپیچی از دستورات و قوانین بهره میبرند.
🔻 در چنین شرایطی راحت نیست که کودکتان را طبق اصول تربیتی خودتان بار آورید.
اما شاید اگر در شیوههای فرمان دادن خود تجدید نظر کنید،
فرزندان فرمان پذیرتری داشته باشید.
💌 در قسمت بعد ویژگیهای یک فرمان درست و تأثیرگذار را عنوان میکنیم..
ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#فرمانبری_کودک
#قسمت_اول
#تجربه_من ۸۹۷
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#معرفی_پزشک
#چسبندگی
#قسمت_اول
من متولد ۱۳۷۰ هستم. دوتا بردار دارم، یکی بزرگتر از خودم و یکی کوچیکتر. در زمان خودمون خیلی درس خوان بودم و خیلی به درسام اهمیت میدادم. دوره دبیرستان وقتی انتخاب رشته کردم مصمم شدم برای این که پزشکی قبول بشم و باید خیلی درس میخوندم. اینم خانواده من می دونستند و خیلی همراهیم میکردن
زمانی که پیش دانشگاهی بودم چند تا از دوستانم ازدواج کردن و من اصلا به این چیزا فکرم نمیکردم و تو هوای بهترین دانشگاه و بهترین رشته دانشگاه بودم و تو اون عالم سیر میکردم.
مامان بابامم خیلی از خواستگارا را خودشون رد کرده بودن بدون این که من متوجه بشم. گذشت و من کنکور دادم و واقعا بد دادم😢😭 و نتایج که اومد اصلا باورم نمیشد ولی چون تمام تلاشم رو کرده بودم و نتیجه رو به خدا سپرده بودم ناراحت بودم ولی ناشکر نه و این رو حکمت خداوند میدونستم. و اون سال رو دانشگاه نرفتم و تصمیم گرفتم دوباره امتحان بدم.
مهرماه سال ۸۸ بود که یه فامیل دور داشتیم و من تازه از کتابخونه برمیگشتم که اونا رو تو خونه مون دیدم با پسر بزرگشون اومده بودن و من اصلاااااا به اینکه ممکنه برا خواستگاری اومده باشن، فکر نکرده بودم. که بعد از رفتن شون مامانم قضییه رو تعریف کرد و من این شکلی بودم 😳😳 و اصلا تا اون موقعه به ازدواج فکر نمیکردم.
و اصرار بابام که بیان برای خواستگاری و باهم صحبت کنید و... چون واقعا خانواده خوبی بودن و من پسرشون رو خیلی سال بود ندیده بودم و این بهونه ای شد تا بیان خواستگاری 🤦♀
وقتی اومدن و باهم صحبت کردیم، زیاد راضی نبودم یعنی بهم نمیومدیم 😒 و نمی تونستم این رو مستقیم به بابام بگم و به مادرم گفتم و....
ولی فامیلا که فهمیده بودند همه گفتند دیگه موقعیت مثل این برات نیست و... حتی مادربزرگم خیلی اصرار میکرد که جواب منفی ندی یه موقعه و... و من مونده بودم سر دو راهی 😔 دلم همراهش نبود. ولی عقل و دیگران میگفتن خوبه...
چند روز گذشت. اون موقع ها ما گوشی نداشتیم نه اینکه نباشه از این ساده ها بود ولی من نداشتم، هر موقع کارش داشتم از گوشی بابام استفاده میکردم.
یه روز که گوشی دستم بود یه پیام از پسر داییم برا بابام اومد، منم جواب دادم که بابام نیست و گوشی دست منه (اینم بگم ما کلا تو خانواده پسرا و دخترای فامیل حتی سلام و احوالپرسی هم باهم نداشتیم 😊 اینم از حجب و حیای خانواده ما بود 😉)
خلاصه اون هم پیام داد که شنیدم عروس شدی؟ من😳 گفتم نه در حد حرف بوده همین، هنوز کسی جواب نداده. اون هم سریع پیام داد اگه من بیام خواستگاریت جوابت چیه؟ به محض خوندن این پیام قیافه من 😳😱🤯
اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم. ولی من پسر داییم رو از بچگی دوست داشتم 🙈 بعد از کلی تعجب و خود زنی 😜 خیلی خوشحال بودم که اون ازم خواستگاری کرده و کلی قند تو دلم آب شد.
ولی من دیگه جواب پیام رو ندادم و گفتم بابام اومد، گوشیش رو میخواد که دیگه بهم پیام نده
برای من و پسرداییم که هیچ وقت حتی در حد سلام هم باهم برخورد نداشتیم، گفتن این حرف از طرف او برام خیلی سخت بود.
خلاصه این که اون خواستگارم رو با این که همه چی داشت و همه موافق بودن، رد کردم 😊 رد کردنش ساده نبود خیلی زجر کشیدم 😢
بعد از سختیهایی که من و پسر داییم کشیدیم. چون من خواستگاری داشتم که هم کار داشت، هم پول داشت، هم موقعیت عالی و الان من میخواستم با کسی ازدواج کنم که نه پول داشت نه کار 🤦♀ فقط ایمان داشت و من همین رو میخواستم. همیشه نمازاش رو مسجد میخوند و خیلی باخدا بود و برای زندگی خیلی خوب بود و این که دل و عقلم همراهش بود و مخالفت ها از مادرم گرفته تا همه فامیل 😢 چه ها که بر سر ما نیوردن...
و در این بین فقط بابام موافق بود و میگفت خدا خودش کار و پول رو جور میکنه و این شد که بعد از سه ماه کش مکش ۲۰ آذر ۸۸ ما بهم رسیدیم 😍😍
بعد از سختیهایی که کشیدیم از بیکاری همسرم و موندن خونه بابام برای زندگی در یک اتاق و حرف و حدیث های مردم و...
خیلیا بهم میگفتن خواستگار به این خوبی رو رد کردی تا زن کسی بشی که هیچی نداره 😢 و من میدونستم اون همه چی داره چون خدا رو داره☺️ و زندگیم شد پر از معجزه خدا که الان همه از خوبیهای همسرم میگن...
بعد از چند ماه همسرم در اداره ای استخدام شدن و ماهم تونستیم با وام ازدواج و فروش طلا زمین بخریم و اینها قدرت خداوند بود.
بابام یه خونه مستقل داشتند که بعد از یک سال به ما دادن و گفتند تا خونه تون رو بسازید، اینجا مستقل زندگی کنید و چه کمک هایی که من از طرف پدرم شدم و دستشون رو میبوسم و همیشه دعاگوشون هستم.
ادامه👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
15 اردیبهشت 1393
جوانی حدودا سی ساله با محاسنی معمولی، قدبلند و عینکی پشت درِ اتاق معاون آموزش، روبروی منشی معاون که مردی جاافتاده و حدودا پنجاه ساله بود، نشسته و هر از گاهی به ساعت دیواری نگاه میکرد. مشخص بود که دیرش شده اما فضا جوری بود که نمیتوانست بگذارد و برود. و از طرف دیگر، اگر دوباره میپرسید که پس کی جلسه حاج آقا تمام میشه، صورت خوشی نداشت.
حوالی ساعت یه ربع به دوازده، یعنی کمتر از بیست دقیقه به اذان ظهر، در باز شد و دو نفر آقا از اتاق خارج شدند. منشی که دو دستش مشغولِ تایپ بود، از بالای عینکش به او نگاه کرد و سرش را به معنی«بفرما داخل!» تکان داد.
دقایقی نگذشت که روبروی هم روی مبل نشسته بودند و معاون آموزش در حال مطالعه پروپوزالش بود. وقتی تمام شد، نگاهی به او کرد و گفت: «خب این که خوبه اما بعیده بتونی ... نه این که نتونی ... بعیده که به شما وقت بدن.»
او خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت: «خب موضوع من در خصوص الگوریتم تاثیر سنت ها در طراحی و تولیدات دفاعی هست. دقیقا موضوعی که مورد علاقه دکتر هست. ببینید حاج آقا! شما که از وضع و حال این موضوع خبر دارین. به یافته هایی رسیدم که باید به سمع و نظر دکتر برسه. بنظرتون چیکار کنم؟ رهاش کنم و دیگه پیگیر ملاقات با دکتر نباشم و همین چجوری سر و تهشو هم بیارم و بفرستم قم؟ یا چی؟ چیکار کنم؟»
معاون که از سماجت آن جوان خوشش میآمد جواب داد: «این که در عرض 9 ماه تونستی این رساله رو جمع و جورش کنی و این کاره هستی، شکی نیست. اما دیدن دکتر ... بذار اینجوری بگم ... ملاقات کسی که چند تا مجموعه بزرگ رو اداره میکنه و اسمش تو لیست ترور موساد هست و هر لحظه ممکنه خدایی نکرده اتفاق بیفته...»
حرفش را قطع کرد و گفت: «به خدا منم از همین میترسم. میدونم که موساد چندین مرتبه تلاش کرده که زبونم لال ... میدونم که دکتر یه سر هست و هزار سودا، جان من! جان عزیزتون! یه نامه ای ... دست خطی ... چیزی به من بدید که بتونم تا دیر نشده دکتر رو ببینم. پشیمون نمیشین. قول میدم.»
حاج آقا بلند شد و چند قدمی در اتاقش راه رفت. همین طور که جلوی پنجره به بیرون زل زده بود، چیزی به ذهنش رسید. به طرف تلفنِ روی میز کارش رفت و شماره ای را گرفت و چند لحظه منتظر ماند. کم کم صدای اذان ظهر به گوش میرسید. تلفن را به زمین گذاشت. رو به طرفش کرد و گفت: «وضو داری؟ بریم یه جایی نماز؟»
-آره. مشکلی نیست. امروز مرخصیام.
ده دقیقه بعدش در ماشین بودند که جلوی یکی از دانشکدهها ماشین توقف کرد و هر دو با سرعت از ماشین پیاده شدند و به طرف نمازخانه رفتند. نمازخانه مملو از جمعیت بود و رکوع دوم از نماز ظهر را به امام جماعت اقتدا کردند. بعد از این که نماز تمام شد، حاجی با چشمش ردیف اول را شخم زد تا آخر. سپس سرش را به طرف او خم کرد و گفت: «دلم میخواست یکی از دانشمندانی که میدونم خیلی کارش درسته، پروپوزالتو ببینه.»
-کیه؟ به دکتر وصله؟
-آره. خاطر جمع باش. اگه خوشش بیاد و بدونه که طرحت ارزششو داره، دستتو میذاره تو دست دکتر.
-خدا خیرتون بده. هستش الان؟
-الان که ... بذار دوباره ببینم ... هر وقت بیاد، پشت اون ستون میشینه. اما ... نه ... مثل این که امروز نیومده. شاید دفترش باشه.
-اگه نبود چی؟
-نگران نباش. بعضی وقتا نمازو تو دفترش میخونه.
نماز عصر را هم خواندند. اصلا نفهمید چه خواند؟ وقتی نماز تمام شد، دید حاجی، همین طور که با دوستانش سلام و قبول باشه میگفت، دوباره جمعیت را دید زد و وقتی مطمئن شد که نیامده، دستش را گرفت و به طرف آسانسور رفتند.
به طبقه سوم رسیدند. تا در باز شد، یک محافظ روبرویشان سبز شد. محافظ که اسمش آقاحامد و قدبلند و شیک و جدی بود، حاجی را میشناخت. تا چشمش به حاجی افتاد، سلام و علیک کردند. حاجی سر در گوش آن محافظ کرد و حرفهای مبهمی بین خودشان رد و بدل شد. داشتند حضور او را هماهنگ میکردند. آن محافظ پذیرفت و هر دو را به طرف درب اصلی که دو نفر محافظ دیگر مراقب آنجا بودند، راهنمایی کرد.
ادامه👇