🔰امام سجاد علیه السلام
همیشه نمازت را به گونهای بجا آور ، که فکر کنی آخرین نماز توست.
🌷شهید ابومهدی المهندس🌷
@banooye_dameshgh
#میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میفتے؟!
❗️ زمانۍڪہآقا امامزمان
سرشوبندازه پایین و از
گناهڪردن تو خجالت بڪشہ
ولے تـوانگار نہانگار..!:(
✨ نزارڪارت بہ اونجاها برسہ...!
ღ یقیناً ڪُلُه خَیرღ
@banooye_dameshgh
او برای دینش ۶پسرش را
او برای دینش یک چشمش را
او برای دینش سلامتی همسرش را
فدا کرد تا ۳۰میلیون انسان را شیعه کند
تو برای دینت چه کردی؟!
@banooye_dameshgh
🌹امام صادق(ع)🌹
هرکس در ایام عزای جد ما حسین(ع) بر سر در خانه ی خود پرچم مشکی نصب نماید مادرم حضرت زهرا(س) هر روز او و اهل خانه را دعا میکند.
🏴 @banooye_dameshgh
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ فضیلت یاد کردن حضرت سید الشهدا علیه السلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #فرحزاد
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣2⃣1⃣
تیمم کردم و نماز صبح را بدون پیداکردن قبله خواندم. داشتم جای بچهها را پیدا می کردم که صدای شنی تانکها، حقیقت ماجرا را معلوم کرد. تانکها با روشن شدن هوا تیرمستقیم می زدند و برای باز پسگیری تپه جلو میآمدند. تا خواستم حرکت کنم توپی کنارم منفجرشد و موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید. تمام تنم مور مور شد. به سختی خودم را داخل کانال کشیدم تا از تیر مستقیم تانک در امان
بمانم. هنوز لب کانال بودم که تیرتانک نشست توی شکم کانال و با انفجاری بدتر از قبلی زمین و آسمان دور سرم چرخید. ضرب گلوله ی تانک دو سه متر زیر پای مرا مثل غاری کرده بود که من در مرکز آن غار بودم و تمام خاکها شاید به اندازهی یکبار کمپرسی خاک روی تنم ریخته بود. فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود. شده بودم مثل آدم های زنده به گور. کانون چشمهایم به چپ و راست میچرخید، اما از نوک پا تا بالای گردنم داخل خاک بود. به سختی سرم را تکان دادم و صدایی شنیدم. یکی داشت خرخر می کرد و جان میداد. ترکش یا همان موج تیر تانک، او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود و داشت دست و پا می زد. من اراده نداشتم حتی دستهایم را از زیر انبوه آوار خاک، جابه جا کنم. بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند و مرا دیدند. باورم نمیشد. با مژههایی که از سنگینی خاک بالا نمیآمد تصویر محو جعفر در چشمانم نشست. بالای سرم ایستاد و داد کشید:
« داداشم شهید شده، داداشم شهید شده. »
مثل مرده ها با چشمان باز به او خیره مانده بودم؛ آنقدر بیحرکت که او باورش شده بود شهید شدهام. صدای گریه.اش دلم را زیر همان خاک لرزاند. پلکهایم را به سختی جنباندم تا بفهمید زندهام، اما زنده به گور. و فهمید. داد زد و دوید و با خوشخاضع و کاظم بادپا برگشت و هرسه خاک ها را کنار زدند و تن بی رمقم را از زیر خاک بیرون کشیدند. خوش خاضع و بادپا اسلحه برداشتند و به سمتی که فکر می کردند عراقی ها هستند، رفتند. جعفر هم ذوق کرده بود. هنوز باور نمیکرد زنده باشم. دست روی سر و سینهام می کشید و من به پیکر آن شهید نگاه می کردم که شاهد جان دادنش بودم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣2⃣1⃣
عراقی ها داشتند از تپه بالا می آمدند. جعفر، کلاش را برداشت و به سمت آنها هجوم برد و برگشت و خیلی خوشحال و هیجان زده گفت:
« سه نفرشان را کشتم، جلوتر نمی آیند. »
کسی از عقب آمد و به ما اضافه شد و با عجله گفت:
« همهی بچه ها برگشتهاند. عقب نشینی شده است. فقط شما مانده اید. شما هم خودتان را عقب بکشید. »
این ها را گفت و رفت. جعفرگفت:
« من نمیآیم. تو توان عقب رفتن نداری داداش، داری؟ »
گفتم:
« اگر تو بیایی دارم. »
ساکت شد. عراقیها نارنجک به سمت ما میانداختند. شروع به عقب نشینی کردیم، اما این بار ناخواسته افتادیم داخل همان میدان مینی که ابتدا پشت آن کپ کرده بودیم. در مسیر، شش نفر دیگر هم زمینگیر شده بودند. ما را که دیدند جان گرفتند و افتادند پشت سرما. من معبر را می شناختم. به جعفر گفتم:
« پشت سر من بیاید. »
اما در آن وانفسا مشکل تازه ای مزید بر موج انفجار و ضرب انفجار تانک سراغم آمده بود. دستشویی و فشار عذابآوری که پیچ و تابم میداد.
چپ و راست مین بود. به همه چیز میشد فکر کرد الا قضای حاجت، آن هم در معبر.
پشت سرم چند نفر بودند. اگر ته صف بودم باز فرصت قضای حاجت بود، اما جلو دار بودن اینجا کار دست من داده بود. خواستم به جعفر بگویم لحظهای بایست و به بقیه بگو رویشان را برگردانند که رگبار عراقیها منصرفم کرد. یک راه مانده بود؛ آن قدر سریع بدوم تا به چالهای برسم. تمام رمقم را در پاهایم ریختم و دویدم و از بخت خوب من یک کانال عریض دیگر پیدا شد. بیدرنگ، به داخل کانال پریدم و جعفر و نفرات پشت سرم هم کنارم آمدند. داخل کانال، تعدادی مجروح بود که توان بالارفتن از کانال را نداشتند. حالا مصیبت شده بود چندتا. مجروحان راببرم؟ تن کوفته و موج زدهام را بالا بکشم؟ یا به دنبال قضای حاجت باشم؟
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣2⃣1⃣
چشمم به مجروحی افتاد که از شکم تیر خورده بود و در خودش مچاله. مثل کسی که به سجده افتاده باشد پیشانی روی خاک گذاشته بود. تا ما را دید که به ظاهر سرپاییم گفت:
« عراقیها دارند می آیند. پا بگذارید روی من و ازکانال بالا بروید. »
مخم به دلیل فشارهای متعدد جسمی و روحی از کار افتاده بود. معطل نکردم و گفتم:
« حلال کن اخوی. »
پا رویش گذاشتم و از کانال بالا رفتم. پشت سر من، جعفر آمد و آن چند نفر دیگر. شاید میخواستند به مجروحان کمک کنند، اما مجال درنگ نبود. با جعفر به سمتی میدویدیم که فکر میکردیم نیروهای خودیاند که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت. هردو پرتاپ شدیم یک طرف. گوشم زنگ می زد. چشمهایم جعفر را می دید که سرتا پایش خونین است. خواستم به سمت او حرکت کنم دیدم نمی توانم. از سر و صورت و پاهایم خون شرشر می کرد. ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود. سهم من از این انفجار نُه ترکش ریز و درشت بود و سهم جعفر پنج ترکش و البته کاریتر.
به جعفر نزدیک شدم و کنار او بیهوش افتادم، اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقالمان بدهند.
به هوش که آمدم روی تختی در کنارم جعفر را دیدم و بالای سر هردومان چند پرستار. جعفر پرسید:
« داداش خوبی؟ »
پرستارها متعجب پرسیدند:
« شما باهم برادرید؟! »
خندیدم و گفتم:
« ما همه اینجا برادریم. »
جعفر خوشش آمد، ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت با دو سه روز آموزش آن هم در حد آموزش باز و بسته کردن اسلحه به جبهه می رود.
پرستار با خوش رویی پرسید:
« اسمتان چیست؟ »
هر دو با هم همزمان گفتیم:
« خوش لفظ. »
پرستار خندید. طوری که اطرافیانش پرسیدند:
« چه شده؟ »
- « به نظرمن این دو برادر باید فامیلیشان را به جای خوش لفظ، خوش زخم بگذارند. این دو نفر روی هم چهارده ترکش خورده اند، اما انگار نه انگار. »
و بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت:
« برادران خوش زخم. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh