eitaa logo
خانواده بزرگ ما😍
141هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
107 فایل
خانواده دوازده نفره ما🥰 اینجاسبکی متفاوت وجذاب اززندگی رامشاهده میکنید😍 و البته کمکتون میکنم شماهم متفاوت وجذاب ترباشی😉 متولد64/کارشناسی علوم تربیتی تبلیغات👈 @bano_sadeghy_tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 📚 پایان بی‌قراری حدود ده روز از شروع حمله رسمی عراق به کشور می‌گذشت. بیژن را داخل مسجد دیدم؛ نگران بود. شنیده بود جبهه با کمبود نیرو و امکانات مواجه است. می‌خواست برای کمک برود اما راهی پیدا نکرده بود. پرسید: «شما می‌دونی چطوری می‌شه به منطقه رفت؟ فقط نظامی‌ها اعزام می‌شوند؟» من که از قبل پرس و جو کرده بودم گفتم: «فقط یک راه داره؛ آقای چمران برای ستاد جنگ‌های نامنظم، ثبت نام داره و بعد از آموزش، به جبهه اعزام می‌کنند.» برق خوشحالی در چشمانش درخشید. همان شب موضوع را به دو نفر دیگر از دوستانمان گفتیم و فردایش باهم به شورای مرکزی مساجد تهران رفتیم. صف طولانی و شلوغ بود. بیژن آرام و قرار نداشت. آن‌قدر رفت و آمد تا بالاخره توانست زودتر از بقیه وارد بشود و اسم هر چهار نفرمان را بنویسد. آموزش‌ها در پادگان ۰۶ ارتش که شروع شد تمرین‌ها طاقت‌فرسا شد. اما بیژن برای آمادگی بدنی کامل، حتی ساعت‌های بیشتری نسبت به بقیه ورزش می‌کرد. مرحله آخر آموزش، عبور از موانع بود. خیلی از مدعیان کم آوردند. ولی او همه موانع را چابک و حرفه‌ای گذراند. اواخر آبان ۵۹ که برای اولین بار به منطقه اعزام شدیم پایان بی‌قراری او و آغاز حماسه‌اش بود. ✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۲/۱۲/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: کوثر راد 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به کانال زیر مراجعه بفرمایید👇🏻 🆔https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 📚روز وصال محاسنش را کوتاه کرد و عطر زد. قرار بود برای دیداری خاص آماده شود. مهر و تسبیحی را که داخل کشو بود به همسرش نشان داد. دلش نیامد به او بگوید اینها را میان کفنم بگذارید. یکی از آشناها را به دکتر برد و بعد هم خودش را رساند سر شفیت خدمتش در حرم. صدای اذان همراه همهمه و هیاهو، جیغ و ناله کودکان در حرم پیچید. دیگر وقتش شده بود. خودش را دید که ایستاده و بالای مزار شهدای حیاطِ حرم سلام می‌دهد. وقتش شده بود بعد از سال‌ها خادمی اهل‌بیت و خدمت در سپاه اسلام؛ برود پیش رفقا و همرزمانش. وقتش شده بود، دوستان قدیمی که به استقبالش آمده‌‌اند را در آغوش بگیرد. بوی عطر پیراهنش با خون مطهرش در حرم پیچید. ✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۱/۴ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌳 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد زندگی این شهید والامقام به کانال زیر مراجعه بفرمایید👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️🌻 📚صدر تاریخ نبوغ، در آغوش پدر جای گرفته بود و از بازی انگشتان بابا در موهایش لذت می‌برد. دیگر نیاز نبود به دروغ خودش را به مریضی بزند و با لحنی شیرین بگوید: «موهایم درد می‌کند!» تا موهایش میزبان دستان پرمهر پدر شود. چند ماهی می‌شد که عطش دوری برای بچه‌ها رفع شده بود و جایش دل‌ضعفه‌های گرسنگی، گریبان‌گیرشان کرده بود. سربازها لحظه‌ای از درب خانه غافل نمی‌شدند و مجال خرید غذا را هم نمی‌دادند. از وقتی پدر، مصرانه به دنبال دگرگونی عراق مانند ایران شده بود سختگیری‌ها از سوی سربازان بیشتر به چشم می‌آمد... نبوغ یاد آن روزها افتاد که گروه‌گروه به رسم قدیم برای بیعت با پدرش به خانه‌شان پا می‌گذاشتند و حالا... حتی وقتی بابا را از خانه بیرون بردند نیز کسی جویایش نشد. اشک‌های گرمش روی گونه سرازیر شد؛ هنوز هم نمی‌توانست باور کند همین چند روز پیش پدر و عمه را بردند و آنها دیگر، برنمی‌گردند... ✍🏻زهرا رضایی ۱۵ ساله ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌹🌹 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد این شهیدان به کانال مربوطه مراجعه کنید 👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
🌞 📚برای مادرم درد مادر و حال و هوای شهر که با ضربان قلبم همنوا بود غباری تاریک از غم، در دلم می‌نشاند. دلم می‌خواست کاری کنم. هم برای شهر و هم مادرم... مادر از کودکی به ما آموخت که به هنگام هجوم درد و غم به حرمِ امن فرزندِ باب الحوائج، حضرت شاهچراغ برویم. عازم حرم شدم. در راه، تعدادی از هم‌سن و سال‌هایم شعری را باهم می‌خواندند... برای خواهرم خواهرت خواهرامون برای آزادی... به ظاهر دردمان مشترک بود؛ اما درمان دردمان نه... به حرم حضرت رسیدم؛ قلبم کمی آرام گرفت و مشغول دعا شدم. صدایی مهیب و بعد جیغ کودکان و آه مادرانشان در هم پیچید؛ دیگر هیچ ندیدم... ناگهان رایحه‌ای بهشتی و عطر دل‌انگیز یاس به مشامم رسید. چشم باز کردم. چه باشکوه بود. مادرانی با چادرهای گلدار نمازشان، آماده‌‌ی سفر با مادری که چادر خاکی بر سر داشت بودند... از فرزندانشان خداحافظی کردند و مادرانه برای غبار غمی که در شهر نشسته بود، دعا می‌کردند. من هم همراهشان شدم. خدا را شکر این‌بار، من دعاگوی مادر در حرم بودم. ✍🏻سوده مهدیان ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌱 برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید در سایر پیام‌رسان‌ها به زیلینک زیر مراجعه بفرمایید👇🏻 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 📚 به من گفته بودند... جلوتر که آمدند، شناختمشان. صدایشان را شنیدم. _ اینقدر گریه نکن! من بهت می‌گم خوبه. این رو بدون! شما فقط هفت سال باهم زندگی می‌کنید! بیدار شدم و با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم. _ مامان جواب من مثبته! دیگه مردد نیستم. *** دستی روی صورت خیسم کشیدم. _ خدایا! چقدر زود روح‌الله رو بردی پیش خودت! مگه ما چند سال با هم زندگی کردیم؟! با حالی پریشان، شروع کردم به شمردن. از ۸۹ که به ۹۶ رسیدم، شد هفت سال! چیزی مثل جرقه، توی ذهنم روشن شد! خدایا چطور آن خواب شیرین را توی این سال‌ها از یادم برده بودی و حالا به وضوح برایم مجسم شد؟! مولا امیرالمؤمنین، به من گفته بودند!... ✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۲/۱۱/۵ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد شهید روح‌الله عالی به کانال سی‌روز سی‌شهید مراجعه بفرمایید.👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid