میـوه سبز : افزایش گردش خون
میـوه قرمز : برطرف کردن کم خونی
میـوه نارنجی : استحکام استخوان
میـوه سفید : کاهش سکته قلبی
میـوه زرد : افزایش اشتها
میـوه بنفش : جوانی و شادابی
💥سبک تغذیه اسلامی ↙️
https://eitaa.com/joinchat/3632463883Cd3dcf3978b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛱دلخوشی های کوچک یعنی ذوق کودک از توصیف کفش جدیدش
🍀یعنی یک لبخند در جواب نگاهت
🌹یعنی جمع دوستانت
🍀یعنی امروز تو زنده و سالم هستی
🌹یعنی باز عقربه ساعت زندگی ات برای ۲۴ ساعت دیگر به راه افتاده
🍀دلخوشی کوچک یعنی چراغ خانه هنوز روشن است
🌹یعنی مادر می خندد پدر حالش خوب است
🍀زندگی همین دلخوشی های کوچک است
💥به جزییات زندگی دقت می کنم و از آنها لذت می برم
خدایا شکرت🤲🤲
✍تهیه و تنظیم : عاشوری
🍃🍃ثبت نام آغاز شد 🍃🍃
📣برگزاری دوره های تربیت معلم
⚜️تربیت معلم روخوانی و روانخوانی
⚜️تربیت معلم تجوید
⚜️تربیت معلم حفظ
🌸به صورت حضوری و مجازی🌸
🦋 با اعطای مدرک رسمی از سازمان تبلیغات اسلامی
شرایط ثبتنام :
🔶قبولی در آزمون ورودی
🔶حداقل سن 18 و حداکثر 45 سال
🔶دارا بودن حداقل مدرک دیپلم
🔶داشتن مدرک حفظ پنج جزء (ویژه تربیت معلم حفظ)
♦️علاقه مندان جهت ثبت نام می توانند
شنبه تا پنجشنبه با شماره های 👇تماس بگیرند
⏰ ساعت 8 الی 12 صبح
☎️ تلفن 32903408_025
📞همراه 09191986356
🔹آموزشگاه تخصصی قرآن هدی، وابسته به جامعه الزهرا سلام الله علیها
🔹قم، سالاریه، خیابان بوعلی، جامعه الزهرا سلام الله علیها، مجتمع هدی
____🍀🍃🍀________
@hodaqoran
_____🍀🍃🍀_______
تقويم ما ...
هنوز بهـ🌸ـاري ...
نديده است❗️
بشکن ...
سکوت يـ❄️ـخ زده ...
انتظار را❗️
سلام بهـ❤️ـار و خرمی روزگاران ...
#سلام
ramezani-03.mp3
2.27M
هرکی دلش گرفته و ...😭💔
#مجتبی_رمضانی
#راهیان_نور🕊✨
#مداحی🌿
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌷پیامبر اکرم صلےاللهعلیهوآله:
🌷 بر هر مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد
🌷عرض شد : کسی که مال ندارد چکارکند ؟
🌷حضرت فرمودند: برداشتن چیزهای آسیب رسان از ســر راه صـدقـه است. نشان دادن راه به کسی صدقه است .عیادت بیمــار صدقه است . امر به معروف صدقه است. نهی از منکر صدقـه است. و جـواب سـلام دادن صدقه است .
📚 بحارالانوار ، ج ۷۵ ، ص ۵۰
سبک زندگی شاد_53.mp3
8.84M
🌷🌿🌷
🌿🌷
🌷
#سبک_زندگی_شاد ۵۳
🎓 عاقل تـــویی؛
اگه نذاری هیچ چیز، حتی گناهات،
از بغلِ خدا، جدات کننـــد!
چجــوری؟
🌷🌿🌷
#کتاب_من_میترا_نیستم📕
#قسمت_چهل_و_نهم🎈
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کتاب_من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه🎀
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحان میرود بارها برای من و مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان می رفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده اما سر زدن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانوادهام آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتن به اصفهان با شهلا به خانه خانم دارابی رفت و به مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید.
هر چه می رفتیم جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه وحشت من را چند برابر کرده بود فکرهای آزاردهندهای به سراغم میآمد فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند.
مرتب امام حسین و حضرت زینب را صدا می زدم تا خودشان مراقب زینب باشند.
به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابانهای اطراف و تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت اول به بیمارستان عیسی بن مریم بریم.
زینب چند روز پیش با یکی از مجروهان این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای اون رو با کاست ضبط کرد و نوار رو سر صف برای بچه ها گذاشت.
مجروح درباره نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبههها صحبت کرده بود همه ما سر صف به حرفایش گوش کردیم تازه زینب بعضی از حرفهای مجروح رو توی روزنامه دیواری نوشت تا بچهها بخونن.
وجیهه راست میگفت مجروحی به اسم «عطا الله نریمانی» یک مقاله درباره خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح ها راهم برای همکلاسی هایش گذاشته بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کتاب_من_میترا_نیستم🌿
#قسمت_پنجاه_و_یک💚
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم.
آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شوین اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم.
دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتاد.
آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد.
از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند.
صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند میشد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر میکرد آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم.
داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه.
با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم ناخودآگاه فکرم سراغ حرفها و کارهای زینب افتاد یکدفعه یاد نوشتههای روی دفتر زینب افتادم:
خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم.
خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹