خوشبهحال دل من مثل تو آقادارد
بر سرش سایۀ آرامش طوبادارد
با شما آبرویی قدر دو دنیادارد
پای این عشق اگر جانبدهم جادارد
#سلام_حضرت_آقا
راه را گم کرده ام آواره و تنها شدم
یاد آقایم نبودم غرق در دنیا شدم
دل سپردم بـه هـمه الا عـزیـز فـاطـــمـه ۜ
حق من بوده دچار غصه و غم ها شدم
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چرا اگر کسی نمازش قبول شد بقیه اعمالش پذیرفته میشه؟ واقعا علت چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی که به دلم نشست (یا صاحب الزمان) امام زمان عج
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
یا صاحب الزمان 😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم
اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
#سردار_دلها
#حاج_قاسم🕊🌹
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
🧕#ابروی_اصلاح_شده_در #مقابل_نامحرم🧕
متن سوال: نمایان بودن ابروی اصلاح شده در برابر نامحرم چه حکمی دارد؟🤔
نظرات مراجع عظام تقلید
🔰🔰🔰
🌸 امام #خمینی (رحمة الله علیه)
👇👇
در صورت نداشتن مفسده مانع ندارد، ولي نبايد با زينت باشد.
استفتائات، ج3، ص256، س33 احکام حجاب
➖➖➖➖➖➖➖
🌸 آیت الله #بهجت (رحمة الله علیه)
👇👇
جايز نيست.
➖➖➖➖➖➖
🌸 آیت الله #تبریزی (رحمة الله علیه)
👇👇
بر زن جايز نيست كه آرايش خود را بر أجنبي نمايان كند، ولكن پوشاندن آنچه كه بين زنها و پيره زنها متعارف است مانند ابرو گرفتن واجب نيست، اگرچه احتياط در پوشاندن است.
🌸 آیت الله #خامنه_ای (دام ظله العالی)
👇👇
اگر زينت محسوب ميشود بايد از نامحرم پوشانده شود.
➖➖➖➖➖➖
🌸 آیت الله #سیستانی (دام ظله العالی)
👇👇
اشكال ندارد.
➖➖➖➖➖➖
🌸 آیت الله #شبیری (دام ظله العالی)
👇👇
اگر نوعاً محرک نباشد اشکال ندارد.
🌸آیت الله #صافی (دام ظله العالی)
👇👇
بايد از نامحرم پوشانده شود.
پاسخ کوتاه به 300 پرسش از احکام، ص70، س230
➖➖➖➖➖➖
🌸آیت الله #فاضل لنکرانی (رحمة الله علیه)
👇👇
بايد از ديد نامحرم پوشيده شود.
➖➖➖➖➖➖➖
🌸آیت الله #گلپایگانی (رحمة الله علیه)
👇👇
جایز نیست.
🌸 آیت الله #مکارم شیرازی (دام ظله العالی)
👇👇
اشكالي ندارد.
➖➖➖➖
🌸آیت الله #نوری همدانی (دام ظله العالی)
👇👇
اگر عرف زينت محسوب كند، بايد بپوشاند.
استفتاء شفاهي از دفتر معظم له
➖➖➖➖➖➖
🌸آیت الله #وحید خراسانی (دام ظله العالی)
👇👇
در فرض سؤال واجب است از نامحرم بپوشاند.
استفتائات موجود در واحد پاسخ به سؤالات
🔹منبع : سایت جامعه الزهراء س
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌹 حضور امام خامنهای در منزل خانواده بسیجی شهید محمد حسین حدادیان و علی بایرامی از شهدای #ناجا که در اغتشاشات خیابان پاسداران تهران، توسط دراویش داعشی به شهادت رسیدند/سال۹۶
#امام_خامنهای
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهید_فتنه
#فتنه_دراویش
=====================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار نماز برروی ژن های بدن انسان👆👆👆
بسیار عالی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_ششم
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم.
در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزهداری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگیاش بکاهد و وجود گرما زدهاش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیهام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفرهای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «انشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.»
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزدهام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشهها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریدهام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو میزنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشهها روشن کرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبتبارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بند نمیآمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگیاش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «میخوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدیام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت.
طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد