مهربونیپیامبربادوسردارشجاعغیرمسلمان.mp3
9.04M
#موضوع: داستان هایی از زندگی آخرین پیامبر خدا(۲۷)
📚عنوان: مهربونی پیامبر با سرداران غیر مسلمون
🎤گوینده:خانم وفایی
پیامبر و چوپان یهودی.mp3
10.52M
#قصه های مادر جون
🌺
📚موضوع: آشنایی با زندگی پیامبر اکرم(آخرین پیامبر خدا) شماره ۲۸💐
عنوان: پیامبر و چوپان یهودی☘🌸
🎤گوینده:خانم وفایی
بازهم مهربونیت با دشمن.mp3
7.71M
#موضوع: داستان هایی از زندگی آخرین پیامبر خدا(۲۹)
📚عنوان:باز هم مهربونی با دشمن😔
انتظار به پایان می رسد...؟ .mp3
9.35M
#موضوع: داستان هایی از زندگی آخرین پیامبر خدا(۳۰)
قصه گو: خانم وفایی
برای روز ۱۷ ربیع الاول سالروز ولادت آخرین پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد مصطفی(ص) اعمالی وارد شده که به این شرح است:
اعمال روز ۱۷ ربیع الاول:
۱- غسل.
۲- روزه:
از برای آن فضیلت بسیار است و روایت شده هر که این روز را روزه بدارد ثواب روزه ی یک سال را خدا برای او می نویسد و این روز یکی از آن چهار روز است که در تمام سال به فضیلت روزه ممتاز است.
۳- زیارت:
زیارت حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم و همچنین زیارت امام امیرالمؤمنین علیه السّلام .
۴- نماز:
دو رکعت نماز که در هر رکعتی یک مرتبه حمد و ۱۰مرتبه سوره قدر و ده مرتبه سوره اخلاص است، بگزارد و پس از نماز در محلّ نماز بنشیند و دعائی که روایت شده است بخواند : اَللَّهُمَّ اَنتَ حَی لاَ تَمُوتُ ...
۵ - تصدّق و خیرات:
مسلمانان این روز را تعظیم بدارند و تصدّق و خیرات نمایند و مؤمنین را مسرور کنند و به زیارت مشاهد مشرّفه بروند. (مفاتیح الجنان . فصل نهم . در اعمال ماه ربیع الأّوّل)
۶- عید گرفتن:
به آنچه موافق حقیقت عید است (عمل کند) یعنی به آنچه که در شرع وارد گشته نه آنچه خلاف مقرّرات شرع باشد همچنان که عادت و سنّت پاره ای از نادانان است که به لهو و لعب بلکه پاره ای از افعال حرام می پردازند. برای هر مجلسی لباس مخصوصی و زینتی مناسب آن لازم است و لباس شایسته ی اهل چنین مجلس(ی)، لباس تقوا و تاج آنها، تاج کرامت و وقار می باشد؛ یعنی لباس اهل این مجلس تخلّق به اخلاق حسنه و تاج معارف ربّانیه و تطهیر آنها، پاکیزه ساختن دل از اشتغال به غیر خدا و بوی خوش ایشان، ذکر خدا و درود بر رسول خدا و آل طاهرین او{علیهم السّلام} است. ( المراقبات .ص۸۱ – ۸۴)
🌷قسمت سی ام🌷
#اسمتومصطفاست
انتخابات سال ۱۳۸۸بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث.
فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
_کجا آقا مصطفی؟
_کافی نت.
تلفنت زنگ خورد،یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که میشنیدم.
_آقا مصطفی کجایی؟اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون!
دیگر نمیشد جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند،امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟
گاهی میگفتم:((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟نمیبینین مدام میره گشت؟چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!
راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!))
ولی فایده ای نداشت.
میدانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی،خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر.
اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است. در حال رفتن بودی که گفتم:((منم میام آقا مصطفی!))
_نه عزیزجان ،اوضاع مساعد نیست!
_هست یا نیست فرقی نمیکنه،میام!
_گفتم که نه سمیه!
نمیشد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمیشد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده میشد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دوساعت،سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد،خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمیدادند.کنج دیوار نشسته بودم،زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم:((میاد،میاد،میاد.))
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم،دیدم پدرت است:((کجایی آقاجان؟))
_منزل پدرم.
_نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه میشه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش.
_چیزی شده؟تورو بخدا راستش رو بگید!
_چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده!
زنگ زدم آژانس .ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه.
دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ارتش .
مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد.
پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند:((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.)
نمیدانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم،پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود . پرده را کنار زدم،دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی:((بالاخره اومدی؟))
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟))
_میبینی که زنده ام.
ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود:((پس این چیه؟))
_چیزی نیست ،یه بوسه کوچولو از قمه!
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود:((این دیگه چیه؟))
_یه بوسه دیگه!
_مسخره بازی در نیار آقا مصطفی،چی کار کردی؟
_فقط همین پشت پامه،چیزی نیست!حال خودت چطوره؟
_من خوبم،توچطوری؟
_فقط کمی سرگیجه دارم،اما طبیعیه.
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
_من همین جا میمونم!
_با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟!
اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم:((اروم باش عزیز!))
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود،انگار خستگی در کند،بدن خود را کشید دستت را چسبیدم.
_آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده!حالا بگو ببینم چی شده؟
ادامه دارد✅🌹
🌷قسمت سی و یکم🌷
#اسمتومصطفاست
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش . نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت.
ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد:بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم،به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد:بخواید ببرینش،میکشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد:سوختم،سوختم.
بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن،تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد،اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم.
تو تعریف میکردی و من اشک میریختم و التماس میکردم:((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!))
دیگر پا به ماه بودم. هرروز منتظر که دردم بگیرد،اما خبری نبود.
اخرین توصیه دکتر،خوردن روغن کرچک بود.
شب نوزده رمضان بود،برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و میخواستی به زور به خوردم بدهی.
_شب قدره.نمیخورم!میخوام باهات بیام احیا!
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم،اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
_آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی!
تا ساعت یک و نیم شب ماندی،اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم:((سمیه رو بیارم پیش شما؟))
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم،اما در دلم نقشه ای ریختم.
به محض اینکه رسیدیم خانه مامان،جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم.
مامان گفت:((سمیه،میری مسجد دردت میگیره ها!))
گفتم :((عیبی نداره!))
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد،ولی بعد از دوروز انتظار زدم زیر گریه:((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟))
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:((بند ناف پیچیده دور گردن بچه،همین حالا برو بیمارستان!))
شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه.مادرهایمان هم آمده بودند.
پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه میکرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنهس،براش شیر خشک تهیه کنین.))
برایت پیامک دادم:((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار،هر چه زودتر.))
_چشم.
پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که میخندید.
ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد،وا رفتم:((پس مصطفی کو؟))
_رفت نمازجمعه و راهپیمایی روزقدس، گفت اگر برسم میام.
اما نیامدی.پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟
اگر الان بودی، میگفتی :((راه پیمایی روزقدس.))
مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. میخواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند،اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم:((خسته نباشی،قرار بود بیایی بیمارستان!))
خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی،طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی.انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری.
_وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روزقدس بود.
مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم میگفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما...
ادامه دارد ...✅🌹
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#تفسیر_قرآن_جلسه_118
🌹 آیه ۱۶۴ سوره انعام
💥 قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ ۚ وَ لَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْهَا ۚ وَ لَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ ۚ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ
#ترجمه: بگو: آیا جز خدا پروردگاری بجویم در حالی كه او پروردگار هر چیزی است؟ و هیچ كسی جز به زیان خود [عمل زشتی] مرتكب نمی شود، و هیچ سنگین باری بار گناه دیگری را بر نمی دارد؛ سپس بازگشت همه شما به سوی پروردگارتان خواهد بود، پس شما را به آنچه درباره آن اختلاف می كردید آگاه می كند.
🌷 #أَبْغِي: بجویم
🌷 #لَا_تَكْسِبُ: مرتکب نمی شود
🌷 #وَازِرَة: بردارنده بار گناه
🌷 #وِزْر: سنگینی بار
🌷 #مَرْجِعُكُمْ: بازگشت همه شما
🌷 #يُنَبِّئُكُمْ: آگاه می کند
این آیه همانند سایر آیات سوره انعام در #مکه نازل شده است.
در اين آيه از طريق ديگرى منطق #مشركان را مورد انتقاد قرار مىدهد و به #پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايد: «قُلْ أَغَيْرَ اللّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ؛ بگو: آیا جز خدا پروردگاری بجویم در حالی که او پروردگار هر چیزی است؟
سپس به جمعى از مشركان كوتاه فكر كه خدمت #پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» رسيدند و گفتند: تو از آيين ما پيروى كن، اگر بر خطا باشد، گناه تو به گردن ما پاسخ مى فرمايد: «وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى؛ و هیچ کسی جز به زیان خود [عمل زشتی] مرتکب نمی شود و هیچ سنگین باری بار #گناه دیگری را بر نمی دارد و «ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ؛ سپس بازگشت همه شما به سوی پروردگارتان خواهد بود، پس شما را به آنچه درباره آن اختلاف می کردید آگاه می کند.
🔹پيام های آیه ۱۶۴ سوره انعام🔹
✅ در برخورد با منكران و #مشركان، موضع بر حقّ خود را قاطعانه اعلام كنیم.
✅ وجدان بیدار، بهترین پاسخ دهنده به سؤالات درونى است.
✅ كفر و شرک و فساد مردم، ضررى به #خدا نمى زند، بلكه دامنگیر خودشان مى شود.
✅ در پیشگاه #خداوند مسئولیّت عمل هر كسی، بر عهده ى خود اوست.
✅ برپایى #قیامت و بازخواست انسان، پرتویى از ربوبیّت خداوند است.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐تولّد پیغمبراکرم(ص)و امام صادق (ع)برای از بین بردن سلطۀ شیطانی
📢 لباسِ بشریِ پیغمبر خاتم نباید حجابی برای ما باشد و مقام والای ایشان را در نظرمان کوچک کند.
استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری:
«اینکه پیامبر گرامی اسلام در قالب «بشر» آمده است، نباید رهزن ما شود؛ اگر ما خیال کردیم که این پیغمبر بشر است پس امتیازی بر ما ندارد و حتی یک جاهایی ممکن است ما از ایشان بهتر بفهمیم، نتیجهاش این است که با او نمیشود به معرفت رسید. انسان به اندازهای که به معلمش معرفت پیدا میکند با او سلوک میکند. اگر کسی بهترین معلم در اختیارش باشد اما فهم او از این معلم فهم محدودی باشد بیش از فهمش نمیتواند از این معلم تعلم کند و بهرهمند شود. پیغمبر خاتم که همه کائنات با او در وادی توحید سیر میکنند و معلم انبیا و ملائکه مقرب است و حتی انبیاء توحید را در عالم ارواح از ایشان تعلم کردند، لباس بشر پوشیده و در میان انسانها آمده است، اما اگر این لباس بشر پوشیدن حجاب انسان شود طبیعی است که او نمیتواند با این معلم سیر کند و به آن مقامات برسد. این حجاب شدن گاهی مبدأ استکبار است، چرا که تفاوت ملائکه با ابلیس این بود که خدای متعال به همه دستور به سجده در مقابل آدمی را داد که از روح خودش در آن دمیده بود اما ابلیس بدون توجه به این نکته استکبار ورزید و رانده شد. به تعبیر امیرالمومنین(ع) ملائکه بر روحی الهی سجده کردند نه بر جسم آدم. خداوند میفرماید: «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَئكَةِ إِنىِّ خَالِقُ بَشَرًا مِّن طِينٍ * فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِينَ» (وقتی این جسم را به مرحله اعتدال رساندم و از روحم در او دمیدم آن وقت بر آن سجده کنید.)
جسمی که روح در آن دمیده میشود باید جسم فوقالعادهای باشد، زیرا هر جسمی ظرف این روح نیست؛ لذا ائمه(ع) اجسادشان هم فوقالعاده و از عالم انوار است. آنچه مهم است این است که، آن روحی که در این جسم دمیده شده حقیقت مقام نبوت و ولایت را دارد، و اگر این جسم حجاب شد هیچوقت انسان به آن حقیقت نمیرسد. ملائکه آدم را در همین قالب گل میدیدند، به تعبیر امیرالمومنین(ع) خداوند آن روح را در حجاب قرار داده بود، لذا کار بر ملائکه خیلی سخت و سنگین شد، چرا که ملائکهای که از عالم انوار هستند باید به یک موجودی که از گل برخاسته سجده کنند. اما وقتی سجده کردند آن وقت حجاب برداشته شد و آن حقیقت روحی که در مقابل او تواضع کردند برای آنها آشکار شد. معلوم شد که آن معلم است که حقیقتاً باید در مقابلش تواضع و خشوع کرد و اگر کسی بخواهد به توحید برسد باید از او یاد بگیرد.
قصه ما هم به همین صورت است و ما نباید مثل ابلیس دچار اشتباه شویم؛ وقتی خدای متعال فرمود چرا بر آدم سجده نمیکنی؟ گفت: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ» (من بهتر از او هستم و هیچوقت آتش در مقابل گل نباید سجده کند.) امیرالمومنین(ع) درمورد این کار شیطان فرمود: عصبیت او را گرفت و کارش را به عداوت کشید «فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِين». البته شیطان با این کار حقیقتاً در حجاب ماند و هیچوقت نتوانست آن روحی را که عالم ملکوت در مقابلش سجده کرد ببیند، چهره حقیقی نبی اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) الی الابد بر ابلیس پنهان است و به خاطر همین هم سجده اتفاق نمیافتد. ما نباید اشتباه شیطان را تکرار کنیم و لباس بشری پیغمبر نباید حجابی برای ما باشد، چون اگر حجاب شد دیگر هیچوقت به آن حقیقت و باطنی که در این لباس و قامت درآمده راه پیدا نمیکنیم.»
☑️ @mirbaqeri_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اهل نماز شبه !
✘ همش روزه مستحبی میگیره!
✘ دائماً تسببح بدسته!
✘ دائم السفر به شهرهای زیارتیه!
ولی مدام با اخلاقش، حال بقیه رو خراب میکنه، به همه بدبینه!
💥چرا اینهمه عبادت اثری براش نداشته؟
#استاد_شجاعی
🌹 پیامبر اکرم صلّیاللهعلیهوآله:
🔹️ "ادِّبوا اَولادَكُمْ عَلى ثَلاثِ خِصالٍ: حُبِّ نَبيِّكُمْ و حُبِّ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ عَلى قِراءَةِ الْقُرآنِ؛
🔸️ فرزندان خود را با سه خصلت تربيت كنيد: دوست داشتن پيامبرتان، دوست داشتن اهل بيت او و خواندن قرآن".
📗كنز العمّال، ح 45409
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 🌹
💖داستان تولد پیامبر اکرم صلوات الله علیه💖.mp3
6.19M
#داستان
داستان تولد پیامبر مهربونمون هدیه به همه ی بچه هام
#مخاطب: گروه سنی۶-۱۲
# قصه گو: وفایی
تولد دخترا و پسرای گلم؛ نازنین و مهران فاطمی از اصفهان-منصور و محمد بلبلی از ساری مبارک باشه🍒🍰
به به چه روزایی🙂 همه شادی 🌈و جشن🍒 و شیرینی🍰
د روز تولد پیامبرجون مون و امام ششم مونه 😂 خدایا شکرت🤲
این روز قشنگ به هممممه تون مبارک🌺💐 باشه
-_🐌-_🌳-_🌴-_-🐿_-
https://eitaa.com/joinchat/3462398084C13bcd4bb22
~.~.~☘🌸☘~.~.
سه راه عاقبت بخیری.pdf
347.8K
#امام_صادق علیه السلام
💠سه راه عاقبت بخیری در کلام امام صادق علیه السلام 💠
‼️ متن منبر ولادت با سعادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و #امام_صادق علیه السلام
#هفته_وحدت
شرح صدر پیامبر- رفیعی.pdf
923K
سخنرانی مکتوب با موضوع شرح صدر پیامبر اکرم(ص)
استاد رفیعی
♦️متن این سخنرانی کاملا تایپ شده ودارای فهرست بندی می باشد ضمنا ویراستاری و منبع شناسی انجام شده است و تمامی منابع ذکر شده است .
🕹مناسبت: ولادت نبی مکرم اسلام /هفته وحدت
🕹مخاطب: عام
🕹موضوع: شرح صدر پیامبر اکرم(ص)
🕹برگرفته از سخنان استاد رفیعی
🕹تعداد جلسات: ۱ جلسه
🕹تعداد صفحات : ۴۹ صفحه
فهرست ♦️
📩مقدمه
📩پیامبر و ایجاد تحول در جامعه
📩عامل ایجاد تحول
📩شرح صدر به کفر
📩نمونههایی از شرح صدر به کفر
📩شرح صدر به حقپذیری
📩شرح صدر در قرآن
📩بیشترین دعای انبیا
📩شرح صدر و حقگویی
📩نمونههایی از حقگویی
📩آگاهی و شرح صدر
📩سفر جابر بن عبدالله برای تحقیق
📩نشانه های شرح صدر از زبان پیامبر
📩جمعبندی سخنان
📩نتیجۀ شرح صدر پیامبر
📩نمونههایی از شرح صدر پیامبر
ای یوسفـ❤️ـ
گم گشته دل
در کجایی؟
چشمان بر در مانده
گریان است بی تـ❤️ـو
سلام یوسف زهرا ...
#سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند جالب برا دیس برنج، تو مهمونی 😍👌
👩🏻🍳🎂دهکده کیک خانگی🎂👩🏻🍳
🍰 @dehkade_cake_home 🍰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاپ_کیک_نسکافه 🧁😍 با یه تخم مرغ 😃🥚
بدون همزن😃 تازه تو فر دست سازم میتونید درستش کنید👌
مواد لازم:
تخم مرغ : ۱ دونه
شکر: ۲ الی ۴ ق غ
ماست: ۲ ق
روغن مایع: ۴ق
شیر: ۳ق
وانیل: ی کوچولو
پودر نسکافه فوری: ۱ ق
پودر کَکَئو : ۱ق 😁
آرد قنادی: ۲/۳ لیوان که حتما از قبل الک کنید (آرد فیلم بربری بود)
بکینگ پودر: نصف ق چ
آب جوش: ۲ الی ۳ ق
.
با این مقدار مواد۶ عدد کاپ کیک گوگولی میتونید درست کنید
.
دمای فر: ۱۸۰ درجه که حتما قبل از شروع به کار روشنش کنید
مدت پخت: حدود ۲۰ دقیقه طبقه وسط
.
کلا حدود نیم ساعت آماده سازی وپختش طول میکشه. خیلی فوری وخوشمزه🥰🤗
.
حتما حتما درستش کنید که عاشقش میشید😍
👩🏻🍳🎂دهکده کیک خانگی🎂👩🏻🍳
🍰 @dehkade_cake_home 🍰
🌷قسمت سی و دوم🌷
#اسم تومصطفاست
تو از هر دو تشکر کردی :((خیر،همین جا میمونن،خودمم بهشون میرسم!))
واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی:از حمام تا پوشک بچه.
حتی وقتی خواب بودم صدایم نمیزدی و وقتی اعتراض میکردم،میگفتی:((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!))
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه میکرد بغلش میکردی:((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟))
برایش مداحی میکردی و برایش روضه میخواندی . شب سوم ،تب شدیدی کرده بودم.نصفه شب بیدار شدم،دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:((خداروشکر بیدار شدی،فاطمه خیلی گریه میکرد،اما بیدارت نکردم.بهش آب قند دادم،بیا شیرش بده.))
روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی،بعد ها هم برای واکسن.
دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و میگرفتی.
_آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن!
_بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره،باید رنجر بار بیاد،طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه!
فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج.
نمیشد هم کار کرد،هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ ،هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی.
آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم میفروختی. آن هارا با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند.
به قول خودت میخواستی به او کمک کنی، اما درروز های شلوغی،مغازه نیمه تعطیل شد.
یا چیزی فروش نمیرفت یا اگر میرفت،درست یادداشت نمیشد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده میکردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم،وقتی که مهمان ها رفتند گفتی:((بلند شو بریم بیرون.))
_کجا؟
_اشتهارد.
_با نیسان؟بچه اذیت میشه!
_چه اذیتی؟هر جا دیدم اذیت میشه نگه میدارم!
وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر،فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن،سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره میکردی،هم دانشگاه آزاد درس میخواندی،هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو میدیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار میکردی. کارهایت را هماهنگ میکردم و سعی میکردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت میکردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی،منتظر میماندم تا کلاست تمام شود.
وقتی می آمدی فاطمه را برمیداشتم با هم میرفتیم فروشگاه و خرید میکردیم بعد،قدم زنان به خانه می آمدیم.بودن باتو،رویای من بود.
اینکه باشی،باتو حرف بزنم،صدایت را بشنوم،به حرف هایم گوش بدهی،نظرت را بگویی،حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک باتو بودن،فقط ما سه نفریم:من و تو و فاطمه.
حتی گاهی بودن او را هم فراموش میکردم،فقط من و تو.
یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی:((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!))
تعجب کردم:((چه کاری؟))
_بیا تا بگم!
هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم:((آقا مصطفی این چه صداییه؟))
_صدای گاوه!
_تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟!
_بیا ببین چه قشنگه خانم!
ادامه دارد...🌹✅
🌷قسمت سی و سوم🌷
#اسمتومصطفاست
امدم و دیدمش . یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب.
مادرت را صدا زدی . آمد.از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه ،آدم رو غافل گیر میکنه!))
فکر نمیکنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد.
رفتی و جایی را اجاره کردی.دوستی که قرار بود با تو شریک شود ،منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی.
پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید.
من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت.
نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت،چون گوساله هارا باید شیر میدادی.
از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند،شیر میخریدی ، گرم میکردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها میدادی.
برای رونق گاوداری ،نیسان را فروختی و یک موتور خریدی.
بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت میگذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه میرفتیم تا گاوداری. میتوانستی از پدرم،برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی،اما غرورت اجازه نمیداد.
کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:((پاترول بنزین زیاد میسوزونه آقا مصطفی!))
اما تو کم نیاوردی:((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!))
رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمیتوانست ماشین را در بیاورد . تو آن را بکسل کردی و در آوردی.
حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت میکرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم.
بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار میکردی و میبردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام میدادی یا میدادی دست بچه هایت و آن ها انجام میدادند.
هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج میرفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها میرفتی برایشان علف میریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمیگرداندی.
شبی گفتی:((امشب کسی نیست بره گاوداری،وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.))
_اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟
_بد به دلت نیار،بسپار به خدا.
رفتیم.غروب مادرت زنگ زد :((کجایین شما؟))
_گاوداری. شبم همین جا میخوابیم!
_میخوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟راه بیفتین بیایین همین حالا!
مادرت حرص میخورد و تو میخندیدی. آن شب همان جا ماندیم.
بو و صدا اذیتم میکرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد.
چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت،چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای!
ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه میرفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد میبخشیدی به او. حتی گفتی:((قراره بچشون بدنیا بیاد ،ما که میخوایم هدیه بدیم،بهتره سیسمونی بدیم.))
_فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟
_هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفتهم!
آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت،کمد،ننو،پوشک،لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی.
وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر میدادی، از ذوق تو ذوق میکردم.
از دور می ایستادم و تماشایت میکردم. فاطمه را بغل میکردی و پیش آن ها میبردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی،گریه ات گرفت و گفتی:((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده،پولشم برای او.))
از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی.
میخواستی برای فاطمه حساب باز کنی،اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت،اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود.
ادامه دارد ....✅🌹