eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
نیّت مهمه.mp3
8.65M
🔊 📌 «نَفَس‌های مهدی» 👤 استاد ؛ حجت‌الاسلام 💢 مؤثرترین و پُرفایده‌ترین کاری که می‌تونیم انجام بدیم چیه؟ 👈 همین امروز با صداقت و عشق، نیّت کن مهدی فاطمه رو برگردونی.
📖 🖋 قسمت صد و پنجاه و ششم و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه‌ام را به کلامی شیرین داد: «می‌دونم الهه جان!» و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل می‌کردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا می‌ترسم! بخدا منم امام حسین (علیه‌السلام) رو دوست دارم!» اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم می‌خندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار می‌کرد: «می‌دونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!» نمی‌دانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته‌ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: «الهه جان...» مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم می‌کرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده‌اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکی‌اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیه‌السلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش می‌دانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد. نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.» و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن می‌ریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.» و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.» مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که همه مکمل‌ها و قرص ویتامین‌هایی که دکتر برام نوشته، می‌خورم!» سری جنباند و مثل اینکه صحنه‌های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو می‌دیدی! حالت خیلی بد بود!» و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره‌ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!» و من هم دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی‌‌هایش را دادم: «چَشم! از امروز نمی‌ذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!» از اشاره پُر شیطنتم خنده‌اش گرفت و همانطور که لقمه‌ای برایم آماده می‌کرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، می‌بینی دخترم چقدر خوشگله!» از جواب رندانه‌اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
📖 🖋 قسمت صد و پنجاه و هفتم هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه‌اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه می‌کرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم.» ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمی‌خواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...» که از حالت مظلومانه‌ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده‌اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش می‌بارید، برایم دست تکان داد و رفت. تا ساعتی از روز به خُرده کاری‌های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا می‌کردم و بابت تمام رنج‌هایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی می‌کردم. از خدا می‌خواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیدِ مهربانم، تمام تلاشش را می‌کرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمی‌کرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه‌ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی‌اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه‌ای نیش‌مان می‌زد و می‌دانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگی‌مان آوار می‌کند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه‌ای رها نمی‌کرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشه‌ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعمل‌هایی که به تجربه به دست آورده و می‌خواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: «چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا می‌خوری؟ استراحت می‌کنی یا نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «آره، خوب غذا می‌خورم. مجید هم خیلی کمکم می‌کنه، خیلی هوامو داره.» که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: «ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت می‌رسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!»
📖 🖋 قسمت صد و پنجاه و هشتم و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه‌اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: «الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...» و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: «من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمی‌تونی جلوش رو بگیری، غلط می‌کنی پاتو بذاری تو خونه من!» و همچنان به سمتم می‌آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر می‌داشت، قدمی عقب می‌رفتم و لعیا بی‌خبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی‌ام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: «کجاس این سگ هار؟!!!» دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: «رفته سرِ کار...» که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورتِ زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: «بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... » دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس می‌لرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمی‌فهمیدم لعیا با گریه از پدر چه می‌خواهد و پدر در جوابش چه می‌گوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می‌رفت. از پسِ چشمان تیره و تارم می‌دیدم که از خبر بارداری‌ام، مِهر پدری‌اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرف‌نظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: «دیشب نیومدم سراغش، چون نمی‌خواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می‌اُوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!» و من فقط نگاهش می‌کردم و در دلم تنها خدا را می‌خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می‌کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را می‌لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: «لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می‌خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...»
📖 🖋 قسمت صد و پنجاه و نهم که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش می‌خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: «خیالت راحت الهه جان! چیزی نمی‌گم، قربونت برم، گریه نکن!» و بعد با سر انگشتان خواهرانه‌اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: «قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می‌خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه می‌کنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!» و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه‌ام از غصه شکافت و ناله بی‌مادری‌ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می‌زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می‌خواست: «آقا مجیده! می‌خوای جواب نده، آخه از صدات می‌فهمه حالت خوب نیس!» و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین‌تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه‌ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: «اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می‌افته.» و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی‌ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟ حالت خوبه؟» در برابر غمخوار همه غم‌هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه‌هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: «الهه! چی شده؟» و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: «چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!» و حالا دلِ او قرار نمی‌گرفت و مدام سؤال می‌کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه‌اش، خیال مجید را راحت کرد: «آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!» و آنقدر به لعیا سفارش الهه‌اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می‌داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
📖 🖋 قسمت صد و شصتم پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه‌های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می‌کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی می‌شد مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازه‌ای را در زندگی‌مان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش می‌خواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی می‌کرد و چقدر قربان صدقه‌اش می‌رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمستِ حضور دخترم، شادتر از هر برنده‌ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می‌کردم که در خیالم از هر فرشته‌ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران می‌بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بی‌کران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده‌ای از رطوبت باران همچنان از شادی می‌درخشید. هر چه اصرار می‌کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی‌کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می‌ترسید سرما بخورم و دخترک‌مان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت‌ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می‌شدند و ما همچنان به تفرج ساحلی‌مان ادامه می‌دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو می‌شد، نمی‌توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه‌های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می‌زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه‌ها می‌پیچید و احساس می‌کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته‌اند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم می‌شد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم.» و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: «نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!» ولی حریف کمردردم نمی‌شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «کمرت درد می‌کنه الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می‌کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متری‌مان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که می‌خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :«خُب می‌گفتی من دستمال کاغذی بدم!» کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد: «این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!» و همچنانکه کمکم می‌کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: «می‌خواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی.» و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گِلی شده بود، کردم و گفتم: «شلوارت کثیف شده!» از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: «فدای سرت الهه جان! میرم خونه می‌شورم.» و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید: «الهه! اسمش رو چی بذاریم؟» پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: «نمی‌دونم، آخه راستش من همش اسم‌های پسرونه انتخاب کرده بودم!» از اعتراف صادقانه‌ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: «عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!» و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد: «همه زحمت این بچه رو تو داری می‌کِشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!»
‼️بیرون بودن گوشواره 🔷س 5186: اگر گوشواره از روسری بیرون باشد، در صورتی که هیچ قسمتی از گردن و گوش بیرون نباشد، اشکال دارد؟ ✅ج: بنابر احتیاط واجب، جایز نیست 📕منبع: leader.ir 🆔 @resale_ahkam مقام معظم رهبری - دامت برکاته -
حیف نون رفت انگلیس. صبح پاشد با زنش رفت بیرون توی خیابون. یه اقاهه از کنارشون رد شد و گفت : «گود مورنینگ سر». اونم جواب داد : «سر مورنینگ گود»! زنش گفت: وا چی میگی؟ گفت هیچی! این یارو انگلیسیه گفت : «سلام علیکم» و منم بهش گفتم : «علیکم سلام»😁😅😂😂 ............................... خانومه تو اتوبان رانندگی میکرد که یه ماشین با سرعت ازش سبقت میگره و اینه بغلشو میبره از قضا راننده اون ماشین هم یه خانوم بود میزنه کنار زنگ میزنه پلیس بزرگ راه شکایت میکنه مأمور میاد میگه ماشین چی بود؟ پلاکش چند بود؟ رنگش چی بود؟ میگه والله نمیدونم ولی یه خانم بود سی ساله، موهاش مش بود ، رنگ چشش عسلی ، سینه ریز طلا، بینی عمل کرده ، و نامزد نداشت چون حلقه دستش نبود!😳😂 عیدتون مبارککک💖💖💖
14000101_40570_1281k.mp3
13.9M
🎙 بیانات مهمّ رهبر معظّم انقلاب در سخنرانی نوروزی ۱۴۰۰/۰۱/۰۱ ✅ شرح شعار سال و ملزومات آن ✅ بعضی از ظرفیت‌های اقتصادیِ کشور ✅ اهمّیت انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۰ ✅ ویژگی‌های لازم برای رئیس‌جمهور ✅ تذکراتی درباره‌ی برجام ✅ نکاتی درباره‌ی بعضی مسائل جهان اسلام @qom_khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*یک بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:* «شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت ‌خواهیم کرد» راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ... با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟» پیش خدمت با خنده جواب داد: « چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست ...! » ✨*نتيجه اخلاقی:*✨ اين داستان حقيقتی را در قالب طنز بيان میکند که کاملا مصداق دارد ... 👈*ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...* 👈*" انتخاب ها را جدی بگیریم ... در قبال آیندگان مسئولیم ...! "* *صورتحساب سال۹۲ راالان داریم پرداخت میکنیم* 😭😭😭 *❗مراقب انتخاب ۱۴۰۰ باشیم...*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 یعنی بازگشت به خویش 💠 ✍حاج آقا قرائتی - زید عزه - : واژه عید از «عود» به معنای بازگشت است. درعید نوروز، دید و بازدید، صحرا رفتن و کوهنوردى، شادى و خنده‏ وجود دارد. اما کمی هم باید به خود برگردیم. عودِ به خود کنیم. چه مى‏توانم باشم و چه هستم. همین فکرها، راه را براى انسان باز مى‏کند. اگر در انسان تغییرى پیدا نشود، اگر استعدادهاى انسان شکوفا نشود و اگر انسان، گُل ندهد، این درخت از چرخه حیات بیرون خواهد افتاد. همان گونه که این درخت در راهى که خدا مى ‏خواهد مى‏ رود، من هم تصمیم بگیرم در راهى که خدا مى ‏خواهد، بروم؛ اینها همه درسهایى است که انسان در کنار جوى آب مى‏ نشیند، زیر درخت‏ هاى گُل مى ‏نشیند، استراحت مى ‏کند و مرور می کند. باید خودش دست خودش را هم بگیرد. 📚 کتاب خنده و گریه در آثار استاد قرائتی ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ ➥ @Qaraati313_ir
💥 دوره صفر تاصد گلدوزی وروبان دوزی 💫 معرفی وسایل کار 💫آموزش تمام نکات کاربردی و ریز در گلدوزی و روبان دوزی 💫نحوه انداختن طرح روی پارچه به روش‌های مختلف 💫انواع دوختها مهم و کاربردی 💫نحوه انداختن کارگاه و پارچه و نخ 💫 انواع دوختها مقدمات 💫دوخت انواع ساقه 💫دوخت انواع برگ 💫دوخت انواع گل 💫گلهای برجسته 💫گلدوزی برزیلی 💫دوره کامل برای همه بانوان جویای کار ‼️ شهریه دوره کامل و جامع گلدوزی برزیلی وروباندوزی100هزار تومان ✅ مقدماتی ✅ روبان دوزی ✅ نقاشی روی پارچه ✅ گلدوزی برزیلی ✅ گردنبندهای رومانتویی 💥تماما بافیلم ✅ جهت ثبتنام دوره های آموزشی 👇 @yasbaft1628
مواد لازم :👇(برای ۲ نفر) پیاز ....... ۱ عدد متوسط یا ۲ تا کوچیک گوجه ..... ۴ عدد متوسط بادمجون ... ۲ عدد متوسط سیر رنده شده .... ۳ حبه تخم مرغ......۲ عدد نمک و فلفل و ادویه ... به مقدار لازم دستور تهیه :👇 اول رو کمی تفت میدیم تا سبک شه. بهتره رو در اینجا اضافه کنید. بعد هامونو پوست میکنیم و خورد میکنیم به همراه سیر به پیاز اضافه میکنیم و و میزنیم. میتونید گوجتونو رنده هم بکنید. بعد در تابه رو میذاریم تا گوجه ها با حرارت کم آب بندازن و له بشن. هر از گاهی با پشت قاشق گوجه هارو له کنید. تو این فاصله هاتونو رو شعله گاز کنید.ولی نذارید خیلی خیلی له بشن که پوست کندنش براتون سخت بشه.و بعد پوستشو میکنید و ساطوریش میکنید و به گوجه ها اضافه میکنیم. مجددا در تابه میذاریم تا حدودا ۸_۷ دقیقه تقت بخوره. در آخر توشون میشکنیم و مدام هم میزنیم تا حرارت متوسط تا تخم مرغ هم بپزه. ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
🎊🎊🎊🎊🎊 ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ اسعد الله ایامکم در شروع سال جدید همدیگر را بخاطر محبت امیرالمومنین و اهل بیت علیهم السلام حلال کنیم.. 💥عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، قَالَ حَدَّثَنِي اَلْفَضْلُ ، قَالَ حَدَّثَنِي عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا : أَنَّ يُونُسَ بْنَ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ قِيلَ لَهُ: إِنَّ كَثِيراً مِنْ هَذِهِ اَلْعِصَابَةِ يَقَعُونَ فِيكَ وَ يَذْكُرُونَكَ بِغَيْرِ اَلْجَمِيلِ! فَقَالَ: أُشْهِدُكُمْ أَنَّ كُلَّ مَنْ لَهُ فِي أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ) نَصِيبٌ فَهُوَ فِي حِلٍّ مِمَّا قَالَ . 💥به یونس بن عبدالرحمن که از اصحاب امام کاظم و امام رضا - علیهماالسلام - هست گفتند: کثیری از مردم تو را مذمت کرده و به زشتی از تو یاد میکنند. یونس بن عبدالرحمن گفت: شاهد باشید هر کسی که محبت امیرالمومنین علیه السلام را داشته باشد، حلال کردم رجال کشی، ۱/۴۸۸ 👈👈👈به همین آسانی و به عشق امیرالمومنین همدیگر رو حلال رو حلال کنیم 🍃 🙏🏻 🌷 🌷
📌 دل‌های با ایمان ✳️ مهمترین ویژگی یاران امام زمان که مانند شاه کلید، قفل‌های بستهٔ همه مسائل را باز می‌کند، ایمان عمیق و استواریست که: همت را بر می‌انگیزد، گام‌ها را استوار می‌کند، دل‌ها را قوّت می‌بخشد و مانع لرزش قلوب در حوادث عجیب و فتنه‌های آخرالزمان می‌شود ❤️ امام صادق فرمودند: «آن‌ها (گنجینه‌ها) مردانی هستند که دل‌هایشان مانند پاره‌های آهن است؛ هیچگونه تردیدی در آن‌ها راه ندارد؛ در اعتقادشان به خدا از صخره و سنگ محکمترند.»*۱ 🔆 حضرت، مؤمن‌ترین افراد را براى برقراری حکومت جهانى خود انتخاب می‌کند. اگر قصد یاری حضرت را داری باید از هر فرصتی برای تکمیل و تقویت ایمانت استفاده کنی. ظهور، نامشخص اما نزدیک است. مبادا با تعلّل و سهل انگاری، فرصت یاری حضرت را از دست بدهی! مبادا به خودت بیایی و ببینی در لشکر دشمن و در مقابل حضرت ایستاده‌ای 📖 امام صادق فرموده‌اند: «ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون در لحظات ظهور ایمان‌ها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می‌گیرند.»*۲ 📚۱.بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۵۲،ص۳۰۸ ۲.كمال الدين و تمام النعمة، ج‏ ۱،ص۱۸ ۳۱
تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض سال هزار و چند که فرقی نمی کند ... تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ویژگی های عجیب امام مهدی (عج) 🔆کمی بیندیشیم چرا امام صادق(ع) آرزوی خدمت دراین دوران راداشتند❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️اولین جایی که شیطان می‌زند، نماز است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️استاد رائفی پور 📌 (خواااااهش میییکنم حتما ببینییییید)اگر نت ندارین دانلود کنید حدااقل پخش کنید 💯 🔖 اینجا شیعه خانه‌ی امام زمانه... هر رای اشتباه من و تو، میتونه ظهور رو به تاخیر بندازه... 🔺 لطفا تا میتونید این کلیپ مهم رو تا منتشر کنید تا همه بفهمند چه مسئولیت بزرگی به دوششون هست. حتی اگه کسی قصد نداره رای بده، توصیه میشه فقط یکبار این کلیپ رو ببینه... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃     •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠