🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و سوم
🏻نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟
🏻که بیمعطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:
⁉ مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟
🏻همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبیام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:
⁉ یعنی واقعاً دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟
🏻 موهای مشکیاش در دل باد لب ساحل، میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:
⁉ مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟
🏻 درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود.
👌🏻میدانستم همچنانکه من لحظهای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامدهام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:
🏻 یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت شیعه باشم؟
🏻 سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:
- نه!
🌃 و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم میآمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:
☝🏻الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!
🏻جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم:
- ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگهای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای... که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:
☝🏻حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!
🏻 و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتیام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:
☝🏻ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!
🏻🏻 حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعهام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگیاش سؤال کرد:
⁉ مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟
🏻 میخواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، میخواست معجزهای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، دلش را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید:
⁉ نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه... و نمیخواستم جملهاش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم:
⁉ مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و چهارم
🏻حالا میفهمیدم که تفکر افراطیگریِ وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک میافتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم.
🔯 حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیر منصفانهاش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست:
🏻الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی...
⚡ از دردی که بیرحمانه به دل و کمرم چنگ میزد، طاقتم طاق شده و دم نمیزدم که نمیخواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزهای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم:
☝🏻ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه میشدم... و میخواستم مباحثهمان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم:
🏻خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی.
👁 سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم:
☝🏻من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت بهتره، سُنی بشی!
🏻میدانستم پیشنهاد زیرکانهای دادهام تا قُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند که میخواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد:
🏻باشه الهه جان!
👁 کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمدهام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم:
🏻خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!
🏻 از اینهمه جدیتم خندهاش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانهام را به شوخی داد:
👌🏻حتماً حوریه هم میشه داور!
❤ و شاید هم شوخی نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق محکمتری برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و پنجم
🏻سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
🏻مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟
👌🏻و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:
🏻الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر (صلی الله علیه و آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.
🏻🏻 و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
🏻خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!... و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
☝🏻بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...
🏝 و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد.
🏻با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود.
🏻 مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید.
⚡تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
🏻✋🏻مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم... و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود.
👣 مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:
❓بهتری الهه؟
🏻سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:
🏻از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!
🏻 با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
- فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد... دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم.
🚕 حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم.
🛌 مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:
🏻ای کاش الان مامانم اینجا بود!
🏻 که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود.
🛌 دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد:
💞 قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!
🏻🏻 و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
487.9K
#حکم_فقهی_تقلید
#تقلید_از_میت(مرجعی که از دنیا رفته)
استاد محترم: #بخشنده
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
360.8K
#حکم_فقهی_تقلید۳
#وجوب_یادگیری_مسائل_مبتلا_به
استاد محترم: #بخشنده
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
احکام روز4رمضان.m4a
4.29M
🍃جلسه ی چهارم
احکام روزه
🔸آیا نگاه به نامحرم منجر به ابطال روزه میشود؟
🔹رابطه ی زناشویی و روزه
🔸چه دروغی روزه را باطل میکند؟
🔹اگر با اعتقاد به اینکه اذان گفته نشده سحری خورده شود و بعد غیر از آن ثابت شود آیا روزه باطل است؟
🔸ضعف چشم و خوف از ضرر روزه ،ضعف بدن و سست شدن آن میتواند سبب ترک روزه باشد؟
🔹کسیکه نمیداند چندروز روزه قضا دارد ،چه تکلیفی برعهده اوست؟
🔸شخصی با فرض اینکه ترک روزه فقط به قضا نیاز دارد روزه راترک کرده ،آیا کفاره بر او واجب است؟
🌱سر کار خانم درویشی
#روزه
#احکام
#درویشی
#روز_چهارم
🔸احکام ماه رمضان
❓۴. آیا مسواک زدن روزه را باطل می کند؟
🔸اگر با مسواک زدن چیزی از حلق فرو نرود برای روزه اشکالی ندارد ولى اگر رطوبت پیدا کندومسواک را بیرون آورده و به دهان بازگرداند و رطوبت آن در آب دهان مستهلک نگردد،جایز نیست، و در صورتى که با خمیر دندان مسواک کند، باید دهان را بعد از آن کاملا بشوید.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔹۵. چشیدن غذا یا کارهایی مانند آن:
❓آیا چشیدن غذا و کارهایی مانند آن روزه را باطل می کنند؟
🔹جویدن غذا براى بچّه و همچنین چشیدن غذا و مانند آن و شستشوى دهان با آب یا دارو، اگر چیزى از آن فرو نرود روزه را باطل نمىکند. و اگر بدون اراده به حلق برسد اشکالى ندارد، ولى اگر از اوّل بداند بىاختیار به حلق مىرسد روزهاش باطل است و قضا و کفّاره دارد.
#احکام
#رمضان
#روزه
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧#پادکست_تصویری
#مقطع_ابتدایی
🌙#ماه_مبارک_رمضان
☆هر #سحر_یک قصه_یک #آیه☆
#قصه_بندگی
این قصه : ( دعوا نکنیم )
📚#کتاب هرآیه یک قصه،جلد ۱
✍سیدحمید موسوی گرمارودی
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•