eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و هفتم ✋همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: ❓چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر می‌کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم! 🌊 از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خنده‌ای شیرین باز شد و با کلامی شیرین‌تر ستایشم کرد: 💖 قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی! 🏻 سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: - ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت می‌خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره! 🏻سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته‌ای که امروز به خانه‌ام پناه آورده بود، تمنا کردم: - مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه... 👌🏻و شاید نمی‌خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: 🏻نه! 🏻و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: ☝من می‌دونم دلت سوخته و می‌خوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمی‌بخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکنی! 💓 ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: ⁉ پس نمی‌خوای امشب دل امام جواد (علیه‌السلام) رو شاد کنی؟ 👌🏻بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: 🏻الهه جان! همون امام جواد (علیه‌السلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه‌ام رو به خطر بندازم؟ 💓 از اینکه نمی‌توانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. 🚪دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می‌کرد که سرِ پا ایستادم. 🏻با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: - بهم گفت به جان جواد الائمه (علیه‌السلام) در حق دخترش خواهری کنم! 👁 و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم‌های کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. ✋دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس می‌کردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: 🏻یعنی تو به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) قبول کردی که از این خونه بری؟ 🚪در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه‌اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه می‌گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: 🏻من مثل شماها به امام جواد (علیه‌السلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط می‌دونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اولیای خداست، ولی نمی‌تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیه‌السلام) قسم داد، دهنم بسته شد. 🏻 و نمی‌دانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی می‌کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: 👁 دهن منم بسته شد!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و هشتم 🌅 عصر جمعه ٢۶ اردیبهشت ماه سال ٩٣ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن‌های مجید در خیابان‌های بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. 💵 هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. 🏻🏻حالا همه سرمایه زندگی‌مان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته می‌شد، باید با همین مقدار اندک زندگی‌مان را سپری می‌کردیم. 👌🏻با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیب‌مان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه می‌کردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. 👨🏻 عبدالله وقتی فهمید می‌خواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرف‌مان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گره‌ای از کار بنده‌اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگی‌مان خواهد گشود. 🌅 چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. 🏙 صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش می‌داد تا کلید خانه را بدهد. 🍰 دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی‌آنکه جریمه‌ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بی‌دردسر تخلیه می‌کند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی‌ام بودم که در این جابجایی صدمه‌ای نخورند. 💼 مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراول‌ها را داخل کیف پولش جا می‌داد که با دل نگرانی سؤال کردم: ⁉ می‌خوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش می‌ریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت می‌کردی. 🏻همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: ‌- به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو می‌خوای پول رو با خودت بیار بنگاه! 🏻 از لحن تعریف کردنش خنده‌ام گرفت و به شوخی گفتم: ☝🏻خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر می‌زنه! 🏻که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: - بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه‌اش بشه! 🏻از پشتیبانی مردانه‌اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. 💼 زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: 🏻مجید! کِی بر میگردی؟ ⌚نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با گفتن «ان شاء‌الله تا یکی دو ساعت دیگه خونه‌ام. 💼 کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: ⁉ شام چی دوست داری درست کنم؟ 🏻 دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: - همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم! 👁 و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: 👌🏻خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره! ✋🏻 دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه‌ام درخواستش را اجابت کردم: 🏻به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست می‌کنم!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و نهم 👁 از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: - مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر می‌گردم! 🏻 و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: - مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم! 🚪دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. 👁 نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی‌نظیرش پاسخ قدردانی‌ام را داد: 🏻من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونارو شاد کنی! 🚪 و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. 🏻هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر می‌زد که پشت سرش آیت‌الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. 🛌 بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخ‌شان باز شود، برنج را هم در کاسه‌ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. 🏻دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم می‌کشید و گاهی لگدی کوچک می‌زد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می‌آورد، به فدایش می‌رفتم که کسی به در خانه زد و نمی‌دانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. 💓 طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله‌ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان می‌کوبید. 🚪از در زدن‌هایِ محکم و بی‌وقفه‌اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمی‌توانستم چادرم را سر کنم. 🏻به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دست‌هایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس می‌زند. 👦 رنگ از صورت سبزه‌اش پریده و لب‌هایش به سفیدی می‌زد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمی‌توانست حرفی بزند. 🏻از حالت وحشت زده‌اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: ⁉چی شده علی؟ 👦 به سختی لب از لب باز کرد و میان نفس‌های بُریده اش خبر داد: آقا مجید ... آقا مجید... 💓 برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه‌ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: ⁉ مجید چی؟! 👦انگار از ترس شوکه شده و نمی‌توانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: آقا مجید رو کُشتن... 👁 و پیش از آنکه بفهمم چه می‌گوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله‌ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و دیگر جایی را نمی‌دیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس می‌کردم که خودش را به دل و کمرم می‌کوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ می‌کشیدم و می‌شنیدم که علی همچنان با گریه خبر می‌داد: 👦 خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود... 🏻 دیگر گوشم چیزی نمی‌شنید، چشمانم جایی را نمی‌دید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه می‌زدم. 👦 حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمی‌دانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم می‌کرد: الهه خانم! مامانم خونه نیس، من می‌ترسم! چی کار کنم... 🏻 و من با مرگ فاصله‌ای نداشتم که احساس می‌کردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه می‌کشید، بی‌اختیار جیغ می‌زدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا می‌زدم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهلم 🏻دلم پیش حوریه بود و نمی‌خواستم دخترم از دستم برود که بی‌پروا ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمی‌شد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه می‌کردم و میان ضجه‌هایم فقط نام مجید را تکرار می‌کردم. 👥👤 افراد دور و برم را نمی‌شناختم و فقط جیغ می‌کشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم می‌رسید، چنگ می‌زدم. 🏻زنی می‌خواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن می‌کشیدم که دیگر نمی‌توانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه می‌زدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم. ⏳نمی‌دانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه‌هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. 🚗 صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، می‌شنیدم و صحنه گنگ خیابان‌هایی را می‌دیدم که اتومبیل به سرعت طی می‌کرد و باز فقط از منتهای جانم ناله می‌زدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. ✋🏻دستم را روی بدنم فشار می‌دادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمی‌کرد که وحشتزده فریاد کشیدم: 🏻 بچه‌ام... بچه‌ام از دستم رفت... دیگر نه به دردهایم فکر می‌کردم و نه حسرت مجیدم را می‌خوردم و فقط می‌خواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی‌آمد که فقط جیغ می‌زدم تا پاره تنم از دستم نرود. 💓 حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه می‌زدم: - بچه‌ام تکون نمی‌خوره... بچه‌ام دیگه تکون نمی‌خوره... بچه‌ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمی‌خوره... 🏥 ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده‌ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد. 🛌 شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمی‌شد. 🗓 بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی‌آمد، از من جدا شده بود. 🏻حسرت لمس گونه‌هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه‌هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. 👌🏻بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمی‌زد. 💓 حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بی‌قراری می‌کرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. 🛌 هر چه می‌کردند و هر چقدر دلداری‌ام می‌دادند، آرام نمی‌شدم که صدای گریه‌هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه می‌زدم: - به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون می‌خورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد می‌زد... 🏻 و باز نفسم از شدت گریه به شماره می‌افتاد و دوباره ضجه می‌زدم که هنوز از مجیدم بی‌خبر بودم. 🛌 هنوز نمی‌دانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمی‌خواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه می‌زدم و گاهی نام مجیدم را جیغ می‌کشیدم و هیچ کس نمی‌توانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمی‌شد. 🛌 آنقدر بی‌تابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. 🚪خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: 👤 من الان داشتم با یکی از همسایه‌ها صحبت می‌کردم. می‌گفت کسی شوهرت رو ندیده... و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: ⁉ علی کجا آقا مجید رو دیده؟ 👌🏻و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: - نمی‌دونم، می‌گفت چند تا خیابون پایین‌تر... و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: 📱الهه خانم! شماره آقا مجید رو می‌تونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته! 👦 و چطور می‌توانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه‌اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی‌ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ می‌زدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه می‌زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ ماه رمضان 🎤 حاج آقا عالی 🔶موضوع: بالاترین عمل در ماه رمضان
fa-mirzamohamadi-ramezan-abohamzeh01.mp3
9.23M
💧مناجات دلنشین سحر💧 از ابوحمزه ثمالی 🌱حجت الاسلام میرزامحمدی🌱 🕊 خدایا من جز تو چه کسی رو دارم؟ التماس دعا برای همه ی گنه کارها
مداحی آنلاین - چرا زیبایی های دین کمتر گفته شده - استاد رفیعی.mp3
4.39M
♨️چرا زیبایی های دین کمتر گفته شده؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
🌹تصویری از اقامه نماز و تدفین سردار حجازی در کنار مزار برادر شهیدش ♦️پیکر سردار دلاور اسلام در جایگاه ابدی خود در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨﷽✨🌹 ⭕️انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند 🌹💫 و خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند 🌹💫یاد بگیریم که گاهی مثل خدا باشیم 🌹💫طاعاتتون قبول ‌‌
✨﷽✨ 🌹 (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری به اصحاب فرمودند: 🔹 دلم بحال ابوذر می‌سوزد، خداوند متعال رحمتش کند. اصحاب علت را پرسیدند؟ 🔸مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه‌ی او رفتند چهار کیسهی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: 🔹 شما دو توهین به من کردید: اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید دوم بی انصاف‌ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می‌خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی‌کنم. آن‌ها را بیرون کرد و درب را محکم بست. 🔸مولا گریه کردند و فرمودند : به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده‌اش هیچ نخورده بودند. ⚠️‌ مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 برهنگی ، نماد روشنفکری !؟ 💥 آناستازیا یِژووا (فاطمه) اهل مسکو (خبرنگار و دانش آموخته فلسفه از دانشگاه دولتی مسکو) : ✔️ روزگاری من هم بدون هیچ دلیل و شناختی «بی‌حجاب» بودم. مشکل امروز بخشی از جوانان ایرانی هم دقیقاً همین است. مشکل نسل جدید آن‌ها هم با اسلام است. هنوز قشنگی‌های اسلام و شیعه را نمی‌دانند وگرنه را جذاب ، نماد روشنفکری و پرستیژ نمی‌خواندند.» 💥به عنوان یک انسانی که در جامعه و در خانواده‌ای که پایه دینی نداشت، بزرگ شدم، به جوانان می‌گویم که فکر می‌کنند اگر تصور می‌کنند که درآوردن لباس یا برهنگی به معنای آزادی است. من در سن 15 سالگی در سال 1999 مسلمان شدم و در 20 سالگی شیعه شدم. ✔️ حجاب جامعه را از بسیاری از نجات می‌دهد که یکی از آن‌ها خطر مشاهده بیش از حد بدن‌های نپوشیده زنان توسط مردان است، امری که برای سلامت مردان مضر است. این موضوع در مرحله باعث بی‌قیدی مردان می‌شود و در مرحله به سرکوب دائم تمایلات طبیعی‌اش نیاز دارد که، مردان را به مشکلات روانی و فیزیولوژیکی دچار می‌کند و باعث 🚶‍♂️کم شدن تمایل نسبت به زنان، 👬افزایش همجنس‌بازی، 🙇‍♂️ناتوانی جنسی، واکنش‌های نورولوژیک، 🧟‍♂️خشونت بی‌دلیل علیه زنان و سرانجام، سبب از هم پاشیدن یک خانواده سالم می‌شود. 📚 منبع : خبرگزاری تسنیم ، هفته نامه افق حوزه 👉 @sadaf_98 👈 سروش و ایتا 👉 @98_sadaf 👈 اینستـاگــرام
🔴 برهنگی ، نماد روشنفکری !؟ 💥 آناستازیا یِژووا (فاطمه) اهل مسکو (خبرنگار و دانش آموخته فلسفه از دانشگاه دولتی مسکو) : ✔️ روزگاری من هم بدون هیچ دلیل و شناختی «بی‌حجاب» بودم. مشکل امروز بخشی از جوانان ایرانی هم دقیقاً همین است. مشکل نسل جدید آن‌ها هم با اسلام است. هنوز قشنگی‌های اسلام و شیعه را نمی‌دانند وگرنه را جذاب ، نماد روشنفکری و پرستیژ نمی‌خواندند.» 💥به عنوان یک انسانی که در جامعه و در خانواده‌ای که پایه دینی نداشت، بزرگ شدم، به جوانان می‌گویم که فکر می‌کنند اگر تصور می‌کنند که درآوردن لباس یا برهنگی به معنای آزادی است. من در سن 15 سالگی در سال 1999 مسلمان شدم و در 20 سالگی شیعه شدم. ✔️ حجاب جامعه را از بسیاری از نجات می‌دهد که یکی از آن‌ها خطر مشاهده بیش از حد بدن‌های نپوشیده زنان توسط مردان است، امری که برای سلامت مردان مضر است. این موضوع در مرحله باعث بی‌قیدی مردان می‌شود و در مرحله به سرکوب دائم تمایلات طبیعی‌اش نیاز دارد که، مردان را به مشکلات روانی و فیزیولوژیکی دچار می‌کند و باعث 🚶‍♂️کم شدن تمایل نسبت به زنان، 👬افزایش همجنس‌بازی، 🙇‍♂️ناتوانی جنسی، واکنش‌های نورولوژیک، 🧟‍♂️خشونت بی‌دلیل علیه زنان و سرانجام، سبب از هم پاشیدن یک خانواده سالم می‌شود. 📚 منبع : خبرگزاری تسنیم ، هفته نامه افق حوزه 👉 @sadaf_98 👈 سروش و ایتا 👉 @98_sadaf 👈 اینستـاگــرام
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و سوم 🛌 حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می‌آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی‌خبر است، تا مغز استخوانم می‌سوخت که می‌دانستم همه این درد و رنج‌ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت‌داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه‌ام بلند شد. 🏻هر چه می‌کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی‌خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت که دوباره ناله زدم: - عبدالله! بچه‌ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده... 👌🏻و حالا بیش از خودم، بی‌تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می‌شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می‌کردم: 🏻تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می‌کنه، می‌خوام خودم بهش بگم... 👨🏻چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی‌قراری‌ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می‌کرد با کلماتی پُر مِهر و محبت آرامم کند. 🛌 دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می‌رفت و من دیگر این ناخوشی‌ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می‌خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می‌پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می‌کردند. 🕑 به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گرداب گریه‌هایم به گِل نشست و نه اینکه داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: 🏻مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمی‌خوام... ولی محبت برادری‌اش اجازه نمی‌داد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم: 🛌 وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی‌خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش... 🏻و حتی نمی‌توانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: - عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه! 🏻که به اندازه کافی درد کشیده و نمی‌خواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم: - بگو الهه خیلی دلش می‌خواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمی‌تونست بیاد... و چقدر هوای هم صحبتی‌اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش می‌کردم و در دلم حقیقتاً با محبوبم سخن می‌گفتم: - بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه. 🏻و دلم می‌خواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: - بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و چهارم 🛌 به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم می‌کشیدم و دیگر پرواز پروانه‌‌وارش را زیر سرانگشتم احساس نمی‌کردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش می‌گرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوری‌اش می‌سوخت. 🏻حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس می‌کردم، پَر پَر می‌زد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی می‌ارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه‌ام نمی‌گذشت و هنوز نمی‌توانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. 🛌 مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه‌اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. ☝🏻حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غم‌ها و مرد مهربان زندگی‌ام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگی‌مان بی‌خبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. 🌃 دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. 🚪حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بی‌خبر بودم. 👁 اگر بگویم از لحظه‌ای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بی‌قرار چشمانم لحظه‌ای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته‌ام که با هر دو چشمم گریه می‌کردم و باز آتش مصیبت‌هایم خاموش نمی‌شد. 🏻من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (علیه‌السلام) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه‌ای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهی‌مان را می‌گیریم و نمی‌دانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا می‌شویم. 💔 دلم نمی‌خواست ناسپاسی کنم، ولی نمی‌توانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. 🛌 هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. 👁 نگاهم زیر پرده‌ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا می‌کردم: 🛌 خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که می‌دونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه‌ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟... 👁 و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. 🏥 می‌ترسیدم پرستاران و بیماران اتاق‌های کناری از گریه‌های بی‌وقفه‌ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را می‌گرفتم تا صدای ناله‌هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد اینهمه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه می‌کردم. 🕐 ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. 👨🏻حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بی‌تابی سؤال کردم: 🛌 مجید چطوره؟!!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و یکم 👤 لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست می‌کشید، باز اصرار کرد: ☝🏻الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! 🛌 نمی‌توانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه‌ای از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان می‌گرفت. 💭 بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه‌ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: 👤 گوشی‌اش خاموشه!! 💓 از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: 🏻 تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن! 🔪 می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: 🏻شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... 🛌 گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: ✋🏻خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! 👤لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. 👁 از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: 👤 شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. 🏻 و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم. 💭 بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: 📱سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... و نمی‌دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: 📱ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... و نمی‌دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: 📱نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم... و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می‌زدم تا سرانجام از قدرت مُسکّن‌ها و آرامبخش‌هایی که پشت سر هم در سِرُم می‌ریختند، خوابم بُرد. 🛌 نمی‌دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک‌هایم ورم کرده و مژه‌هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می‌کردم روی نگاهم پرده‌ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می‌دیدم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و پنجم پاکت کمپوت و میوه‌ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره‌ام را داد: 👨🏻خوبه... 💓 و دل بی‌قرار من به این یک کلمه قرار نمی‌گرفت که باز سؤال کردم: 🛌 خُب الان حالش چطوره؟ می‌تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟ و می‌ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم: ❓خبر داشت من اینجوری شدم؟ 👨🏻 که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: - نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می‌گرفت. می‌خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می‌گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه می‌گفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه! 👨🏻 سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: - ولی نمی‌دونست چه بلایی سرت اومده! 🛌 و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می‌کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی‌توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می‌زد و جگرم وقتی آتش می‌گرفت که تصور می‌کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. ⏳دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه‌هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می‌رفت. 🍲 عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: 👨🏻چرا نهار نخوردی؟ 🏻و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره‌ای آب از گلویم پایین نمی‌رفت که می‌شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. 👨🏻 عبدالله صندلی‌اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: - الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می‌گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی‌خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری! 🏻و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی‌ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: 💓 دلم برای مجید تنگ شده... 📱و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: 👌🏻اتفاقاً مجید هم می‌خواست باهات صحبت کنه. می‌خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می‌لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می‌کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! 🏻و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: 🏻دعا کن از صِدام چیزی نفهمه! 👨🏻و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. 📱شماره‌ها را تک تک می‌گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: - بله؟ 📱 صدایش به سختی بالا می‌آمد و در نهایت ضعف می‌لرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: 🏻سلام... و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: 📱سلام الهه! حالت خوبه؟
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و دوم 🛌 هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی‌اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می‌دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می‌زدم: 🏻 مجید... مجید زنده اس؟ 🛌 که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: 👨🏻الهه... 🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: ⁉ از مجید خبر داری؟! پیداش کردی؟! زنده اس؟! 👨🏻 از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می‌داد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: - آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. 🛌 و من باور نمی‌کردم که با گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: ⁉ حالش خوبه؟! 👨🏻و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - آره... سپس سرش را بالا آورد و می‌دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی‌گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: 👨🏻 فقط دست و پهلوش زخمی شده... و خدا می‌داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب‌های خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. 🏻برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی‌اش بودم که از عبدالله پرسیدم: ⁉ باهاش حرف زدی؟! و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: ⁉ می‌دونه من اینجوری شدم؟ 👨🏻 سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: - من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.. "که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: ⁉ چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ 👨🏻 دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: - گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! 💓 و دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: 👨🏻 نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده!! 💓 از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمی‌کردم که باز گریه امانم را بُرید: ⁉ راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! 👨🏻 با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: - باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس... و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: ☝🏻یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! 👁 بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: 👨🏻 می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره...
سَلٰامٌ علیٰ إبراهیٖم ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶... سالروز تولد شهید ابراهیم هادی، مبارک باد. جمله‌ای از شهید ابراهیم هادی: مشکل ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا.
🚦 】 💬 شاید یواشکی نگاه کنی شاید کسی نفهمه ولی خدا که میبینه حواست هست؟؟! 💐بله عظمت واقعی در چشمان کسی است که نگاهش را کنترل کند... 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚