✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید:
«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید:
«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد:
«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در، کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم:
«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم:
«بذار برم، من از این خونه میترسم...»
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد:
«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد:
«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم:
«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد:
«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی آنقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد.
وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد.
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد:
«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!»
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد:
«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد:
«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟»
میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد:
«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد:
«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد:
«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!»
و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید:
«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد:
«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!»
و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید:
«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم.
درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم.
روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند.
جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،
خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت.
کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد:
«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت:
«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم:
«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...»
و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید.
از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست:
«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید:
«میخواید بریم بیمارستان؟»
ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد:
«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید.
همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد:
«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید:
«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم:
«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید:
«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید:
«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد:
«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در، کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم:
«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم:
«بذار برم، من از این خونه میترسم...»
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد:
«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد:
«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم:
«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد:
«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی آنقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد.
وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد.
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد:
«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!»
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد:
«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد:
«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟»
میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد:
«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد:
«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد:
«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!»
و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید:
«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد:
«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!»
و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید:
«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم.
درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم.
روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند.
جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،
خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت.
کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد:
«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت:
«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم:
«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...»
و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید.
از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست:
«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید:
«میخواید بریم بیمارستان؟»
ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد:
«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید.
همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد:
«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید:
«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم:
«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم:
«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید:
«شما رو داد دست این مرتیکه؟»
و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد:
«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد:
«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد:
«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند:
«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد:
«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد:
«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید:
«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت:
«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید:
«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد:
«اسمت چیه دخترم؟»
و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد:
«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت:
«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست:
«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!»
و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم:
«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد:
«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد:
«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید.
اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد:
«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!»
و دوباره صدایش پیشم شکست:
«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید:
«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد:
«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟
تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد:
«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد:
«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید:
«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید:
«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم:
«بعدش چی؟»
هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد:
«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید#ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید:
«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚦
#نامحرم【 #نگاه_به_نامحرم 】
💬 شاید یواشکی نگاه کنی
شاید کسی نفهمه
ولی خدا که میبینه
حواست هست؟؟!
💐بله عظمت واقعی در چشمان کسی است که نگاهش را کنترل کند...
#بمانند_شهید_ابراهیم_هادی
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
⭕️یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته است: ما موفق شدیم #چادر_مشکی #زن_ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم.
#چادر توری و گلدار #زنان_مسلمان را به #مانتو تبدیل کنیم و مانتوهای بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.
و اکنون از #حجاب یک #زن_مسلمان فقط یک #روسری مانده است. آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند! از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با #نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند.
اگر ما بتوانیم این #روسری را هم از خانمهای ایرانی بگیریم، چیزی از #اسلام و #انقلاب در #ایران باقی نخواهد ماند!!
پس خیلی باید ساده و احمق باشه، کسی که خیال میکنه غربیها، طرفدار #آزادی در ایران هستند. طبق اعترافهای خودشان آنها بدنبال فاسد کردن #بانوان_ایرانی و نابودی اسلام و انقلاب هستند.
علیایحال، جمهوری اسلامی باید تکلیفش را با مردم مشخص کند!
اگر #حجاب، #قانون است پس با بیحجابانی نظیر این شخص باید برخورد جدی و پشیمان کنندهای صورت گیرد. اگر قانون نیست پس بگویید که حضور در جامعه با هر پوششی آزاد شده. این مدل #جمهوری_اسلامی جز توهین به اصل #حجاب و #دین_اسلام چیزی نیست. #مانتو_جلو_باز بس نبود، شلوار جلو باز هم مد شده!
من نمیخوام به تمام مانتوییها یا کسانی که چندتا موی آنها مشخص است ایراد بگیرم، چون بین خودشان است و خدای خودشان، که امیدوارم همینها هم به آغوش حجاب فاطمی برگردند.
اما کسانی که به این شکل در جامعه هستند، واقعا خانواده ندارند؟ پدر، برادر، همسر، و... ندارند؟ حتما و قطعا دارند، اما باید بگویم مردان اینها #بی_غیرت هستند. وگرنه این حجم از بی بند و باری یک زن هرچقدر هم خودخواهانه باشد، باید یک حد یَقِفی داشته باشد.
القصه، #دکترین_امنیت_ملی_آمریکا، صندوق جمعیت بینالملل ذیل «مرکز عملیاتهای نظامی و غیرنظامی آمریکا» و تحت مدیریت پنتاگون فعالیت میکنه.
بنده در #اینستاگرام_خیمه_گاه_ولایت بارها در قالب استوری پروژه های دشمن رو شرح دادم و گفتم هسته ای بهانه هست، راه انداختن داعش بهانه است، جنگ های اطلاعاتی بهانه است. چون آمریکا و کشورهای غربی تیریلیون_تریلیون دلار خرج کردند تا زنان جامعه خودشون و بیارن توی خیابونا، مردهارو هم بی غیرت کنند، دائم غرق در فساد باشند و... تا سیاستمدارانشون به هرجایی که میخوان لشکر کشی کنند و مردمانِ غرق در #شهوت متوجه نباشند، که سیاسیون جامعهشان دارند چه غلطی میکنند. حالا بیاید برید در غرب ببینید دارند چیکار میکنن!
سیاسیون ورشکسته غربی دارن میلیون ها دلار خرج میکنند تا زنهارو مجددا برگردونن داخل خونه ها یا مهدکودکها تا به خانوادههاشون برسن و دور از فساد باشند.
خانوم های محترم، بدونید که آماج دشمن اول از همه شماها هستید. در همین زمینه #برژینسکی سیاستمدار کهنهکار و مشاور امنیت ملی سابق امریکا به همفکران خودش توصیه میکنه: «از فکرکردن به حمله پیشدستانه علیه تأسیسات هستهای ایران اجتناب کنید و گفتوگوها با تهران را حفظ کنید و بالاتر از همه بازی طولانیمدتی را انجام دهید، چون زمان آمارهای جمعیتی و تغییر نسل در ایران به نفع رژیم کنونی نیست.»
این اظهارنظر نشان میده که الگوی جمعیتی در کشورمون و تغییرات اون علیالخصوص از لحاظ فرهنگی و... تا چه حد برای آمریکا مهم هست و چقدر دقیق رصد میشه.
یکی از عوامل سازمان جاسوسی دشمن شماره یک ایران در کشورمان، پروژهای را دنبال میکرد و ماموریت داشت ترویج بی بند و باری کند.. مثلا به برخی زنان و دختران پول میدادند تا فلان مانتو و رنگ سال را که این شبکه نفوذی تعیین میکرد به تن کنند و در خیابانها و جلوی دانشگاهها و معابر عمومی، یک مسیر خاص وَ نسبتا طولانی را 10 مرتبه بروند و بیایند تا تا همهی مردم اون زن و ببينند و براشون عادی بشه.
این طرح هم شکست خورد و اون افراد دستگیر شدند.
مراقب باید بود.
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
👀 مراد از جمله ی [#یک_نظر_حلال_است] چیست؟👀
#سوال🧐🧐
در مورد #نامحرم شنیده ایم که می گویند: یک نظر #حلال است، یعنی اگر یک #لحظه نامحرم ما را ببیند، برای ما و نامحرم #حلال است؟🙄
🤖 #پاسخ:👇👇👇
برخی می گویند منظور از یک نگاه #حلاله این است، که جایز است هر نامحرمی را یک بار نگاه کرد،😒
این سخن بدون شک بی پایه و اساس است و دلیل شرعی ندارد ❌
و زمینه ساز گناه کردن عده ای شده است.👌
✍ لذا بهتر است به این سخنان بی پایه و اساس گوش فرا ندهید❌ و نظر مراجع عظام را مورد توجه قرار دهید.💕
آنچه مربوط به این سخن است، این است که اگر به صورت #اتفاقی مرد، نامحرمی را دید، به صرف برخورد و نگاه #اولیه، مرتکب گناه نمی شود❌، به شرط این که سریعاً نگاه خود را برگرداند👌 و نگاه خود را ادامه ندهد.❌
📚منابع:
استفتائات آیت الله مکارم، ج2، ص254.
✨﷽✨
🔴 چرا حجاب؟
✍ آیا منطق اسلام را در مورد #حجاب میدانید؟ هدف اسلام از واجب کردن حجاب چیست؟ اصلا چرا حجاب؟
اسلام از #زن میخواهد که در محیط خانه [برای شوهرش] آراسته و جذاب باشد و نسبت به زیباییاش بیاعتنا نباشد. وقتی مردِ مقابل او شوهرش است، باید نقش زن را بازی کند و آراسته و دلربا و خوشایند و آرامش و آسایش شوهرش باشد. اما وقتی برای کار و خرید و فروش و درس و ایفای وظایف خانوادگی و اجتماعی از خانه خارج میشود، باید #نقش_انسانی خود را بازی کند، نه نقش زنانه و جنس مؤنث را.
🔺 برای اینکه زن بتواند بهعنوان انسان [و نه فقط زن و جنس مؤنث] در جامعه حضور پیدا کند، باید راه رفتن او تحریکآمیز نباشد و با ناز و عشوه حرف نزند و اعضایی را که زینت محسوب میشوند، مثل سینه و موها و پاها و... بپوشاند؛ بهگونهای که وقتی با خانمی روبهرو میشویم، خود را مقابل یک انسان ببینیم، نه یک جنس مؤنث. مطلب روشن است؟ من مجبورم تکرار کنم و از این بابت معذرت میخواهم. اگر زن، اعضای زینت خود را نپوشاند و در هنگام راه رفتن زیباییهایش را آشکار کند و بهطور کلی، اگر وضع تحریککننده و وسوسهانگیزی داشته باشد، هر اندازه هم عالم و بااستعداد و فداکار و بافضیلت باشد، در اولین برخورد با #نامحرم، همان زیباییها و جذابیتهایش جلب توجه میکند و قابلیتهای دیگرش نادیده گرفته میشود و تنها یک نگارهی هنری است!
👤 امام موسی صدر
📚 از کتاب «زن و چالشهای جامعه»
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
⭕️یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته است: ما موفق شدیم #چادر_مشکی #زن_ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم.
#چادر توری و گلدار #زنان_مسلمان را به #مانتو تبدیل کنیم و مانتوهای بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.
و اکنون از #حجاب یک #زن_مسلمان فقط یک #روسری مانده است. آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند! از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با #نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند.
اگر ما بتوانیم این #روسری را هم از خانمهای ایرانی بگیریم، چیزی از #اسلام و #انقلاب در #ایران باقی نخواهد ماند!!
پس خیلی باید ساده و احمق باشه، کسی که خیال میکنه غربیها، طرفدار #آزادی در ایران هستند. طبق اعترافهای خودشان آنها بدنبال فاسد کردن #بانوان_ایرانی و نابودی اسلام و انقلاب هستند.
علیایحال، جمهوری اسلامی باید تکلیفش را با مردم مشخص کند!
اگر #حجاب، #قانون است پس با بیحجابانی نظیر این شخص باید برخورد جدی و پشیمان کنندهای صورت گیرد. اگر قانون نیست پس بگویید که حضور در جامعه با هر پوششی آزاد شده. این مدل #جمهوری_اسلامی جز توهین به اصل #حجاب و #دین_اسلام چیزی نیست. #مانتو_جلو_باز بس نبود، شلوار جلو باز هم مد شده!
من نمیخوام به تمام مانتوییها یا کسانی که چندتا موی آنها مشخص است ایراد بگیرم، چون بین خودشان است و خدای خودشان، که امیدوارم همینها هم به آغوش حجاب فاطمی برگردند.
اما کسانی که به این شکل در جامعه هستند، واقعا خانواده ندارند؟ پدر، برادر، همسر، و... ندارند؟ حتما و قطعا دارند، اما باید بگویم مردان اینها #بی_غیرت هستند. وگرنه این حجم از بی بند و باری یک زن هرچقدر هم خودخواهانه باشد، باید یک حد یَقِفی داشته باشد.
القصه، #دکترین_امنیت_ملی_آمریکا، صندوق جمعیت بینالملل ذیل «مرکز عملیاتهای نظامی و غیرنظامی آمریکا» و تحت مدیریت پنتاگون فعالیت میکنه.
بنده در #اینستاگرام_خیمه_گاه_ولایت بارها در قالب استوری پروژه های دشمن رو شرح دادم و گفتم هسته ای بهانه هست، راه انداختن داعش بهانه است، جنگ های اطلاعاتی بهانه است. چون آمریکا و کشورهای غربی تیریلیون_تریلیون دلار خرج کردند تا زنان جامعه خودشون و بیارن توی خیابونا، مردهارو هم بی غیرت کنند، دائم غرق در فساد باشند و... تا سیاستمدارانشون به هرجایی که میخوان لشکر کشی کنند و مردمانِ غرق در #شهوت متوجه نباشند، که سیاسیون جامعهشان دارند چه غلطی میکنند. حالا بیاید برید در غرب ببینید دارند چیکار میکنن!
سیاسیون ورشکسته غربی دارن میلیون ها دلار خرج میکنند تا زنهارو مجددا برگردونن داخل خونه ها یا مهدکودکها تا به خانوادههاشون برسن و دور از فساد باشند.
خانوم های محترم، بدونید که آماج دشمن اول از همه شماها هستید. در همین زمینه #برژینسکی سیاستمدار کهنهکار و مشاور امنیت ملی سابق امریکا به همفکران خودش توصیه میکنه: «از فکرکردن به حمله پیشدستانه علیه تأسیسات هستهای ایران اجتناب کنید و گفتوگوها با تهران را حفظ کنید و بالاتر از همه بازی طولانیمدتی را انجام دهید، چون زمان آمارهای جمعیتی و تغییر نسل در ایران به نفع رژیم کنونی نیست.»
این اظهارنظر نشان میده که الگوی جمعیتی در کشورمون و تغییرات اون علیالخصوص از لحاظ فرهنگی و... تا چه حد برای آمریکا مهم هست و چقدر دقیق رصد میشه.
یکی از عوامل سازمان جاسوسی دشمن شماره یک ایران در کشورمان، پروژهای را دنبال میکرد و ماموریت داشت ترویج بی بند و باری کند.. مثلا به برخی زنان و دختران پول میدادند تا فلان مانتو و رنگ سال را که این شبکه نفوذی تعیین میکرد به تن کنند و در خیابانها و جلوی دانشگاهها و معابر عمومی، یک مسیر خاص وَ نسبتا طولانی را 10 مرتبه بروند و بیایند تا تا همهی مردم اون زن و ببينند و براشون عادی بشه.
این طرح هم شکست خورد و اون افراد دستگیر شدند.
مراقب باید بود.
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم:
«چی شده؟»
از صراحت سؤالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد:
«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...»
گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم:
«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد:
«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم.
مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد.
رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست، از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم.
با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم:
«عباس! من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم:
«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب، دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید.
پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس، دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
👁 #برجسته_کردن_مو 👁
مطابق نظر #رهبری👇👇👇
س۹۹. آیا گل سر بزرگ (کلیپس) که پشت سر #بسته میشود، و از زیر روسری و چادر به صورت #برجستگی دیده میشود، در حضور نامحرم اشکال دارد؟🧐
ج. در صورتی که باعث جلب #توجه نامحرم بشود، اجتناب کنید.👌
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
س۱۰۰. اگر موها را طوری #ببندیم که به صورت دم اسبی باشد، یعنی از پشت سر موها #برجسته شوند، و این برجستگی از روی چادر یا روسری در مواجهه با نامحرم دیده شود، در حالی که در #عرف جا افتاده شده است، اشکال دارد ؟🤔
ج. در صورتی که باعث جلب توجه #نامحرم بشود، اجتناب کنید
💄#آیا_زن_در_مقابل_نامحرم به #درخواست_همسرش می تواند #آرایش_کند؟💄
👁👁 #پرسش :👇👇👇
مردی از زنش می خواهد که بیرون از خانه و در مقابل #نامحرم خود را #آرایش کند و می گوید #گناه آرایش کردن تو #گردن من، آیا زن #واجب است اطاعت کند و آیا اگر به درخواست #همسرش برخلاف #میل قلبی در مقابل نامحرم آرایش کرد #گنهکار است؟😦
🔴 #پاسخ:🔻🔻🔻
اطاعت از همسر در موارد گناه واجب نیست❌ و شما نباید به درخواست ایشان عمل کنید.👌
اما اینکه می گویند گناه آرایش کردن شما گردن من، این حرف درست نیست،❌ زیرا هرگز کسی نمی تواند گناه دیگری را به عهده بگیرد و فقط با این حرف می خواهند شما را تسلیم هوی و هوس خود کنند و شما را به گناه آلوده کنند👌.
⏺ البته مردی که #همسرش در مقابل نامحرم آرایش کند، #گناهکار هست و در روایتی پيامبر گرامي اسلام صلی الله عليه و اله فرمودند:👇👇
هر مردي راضي شود همسرش آرايش كند و با همان حال از خانه خارج شود، آن مرد "ديوث"است😮 و از اين كه به او اين فحش را بدهند نبايد ناراحت شود❌ و اين زن اگر با حالت آرايش و عطر از منزل خارج شود و همسرش به اين كار او راضي باشد😢، براي آن مرد به اندازه هر قدمي كه زن در بيرون از خانه بر مي دارد خانه اي در جهنم بنا مي شود😱، پس كوتاه كنيد دستان زنان تان را(از آزادي عمل) و نگذاريد دستان شان باز باشد، زيرا نتيجه اين كار پشيماني و جزاي آن آتش #جهنم است و در كوتاه كردن دست آن ها(از آزادي عمل) رضايت و شادي و داخل شدن در #بهشت بدون حساب است.👌 پس وصيت مرا در مورد زنان تان خوب حفظ كنيد تا نجات پيدا كنيد.[1]✅
⏺ اما اینکه مرد گناه کار است، دلیل بر این نیست که زن گناهکار نباشد❌، بلکه با آرایش زن در مقابل نامحرم زن گناه کار است و شوهری که به این آرایش کردن زن راضی باشد، نیز گناه کار است👌 و عذاب اخروی برای هر دو آن ها می باشد.✅
📚منبع:
۱.شعيري تاج الدين، جامع الأخبار، قم، انتشارات رضي، ۱۴۰۵ق، ص ۱۵۸..
•┈┈••✾❀✿💜✿❀✾••┈┈•
‼️غسل و وضو با وجود مژه مصنوعی
🔷 س 1358: آیا چسباندن #مژه_مصنوعی برای #وضو و #غسل اشکال دارد؟
✅ج: چسباندن مژه مصنوعی چه دائم و چه موقت، #مانع_رسیدن_آب به اعضای وضو و غسل است و باید قبل از وضو و غسل، هر چند مستلزم هزینه یا زحمت باشد، برطرف شود و وضو و غسل جبیره ای صحیح نیست مگر آنکه برطرف کردن در وقت نماز حرج و مشقت غیرقابل تحمل داشته باشد، که در این صورت باید وضو و غسل به صورت #جبیره ای انجام شود، ولی پس از رفع عذر باید برای وضو و غسل بعدی مانع را برطرف کند، در هر حال با توجه به #زینت بودن آن، باید از #نامحرم پوشانده شود.
#احکام_وضو #احکام_غسل #وجود_مانع_در_اعضای_وضو #احکام_حجاب
🆔 @resale_ahkam