#کنترل_خشم_در_روابط_همسران
✍ در این شرایط استفاده از #دليل و #منطق كاربردی ندارد.
👈 از روش #زنگ_تفریح استفاده کنید.
⛔️ در صورت استفاده هر کدام از طرفین از کلمات #توهین_آمیز، طرف مقابل به بحث خاتمه دهد.
👈لطفاً #همسر او باشید نه مادرش!
👈تربیت #مادرانه بیشتر "تغییر " است،
اما در روابط #همسران انتظار تغییر از طرف مقابل پذیرفته نیست
♻️اشتباهات خود را بپذیرید🙏
♻️با همسرتان همدردی کنید😔
♻️انتقاد کنید، انتقاد سالم و اصولی👌
♻️انتقاد سالم در شرایط سالم و در فضای شاد و مسالمت آمیز اتفاق می افتد، نه تشنجی.
✍🏻ادامه دارد....
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم:
«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید:
«شما رو داد دست این مرتیکه؟»
و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد:
«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد:
«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد:
«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند:
«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد:
«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد:
«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید:
«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت:
«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید:
«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد:
«اسمت چیه دخترم؟»
و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد:
«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🌴🎋🌹🎋🌴🥀
#مادرانه
#صبوری
من #صبورم اما
آه...
این #بـغض گران
#صبر نمی داند چیست ...
#به_یاد_مادران_شهدا
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح#شهدا و #امام_شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
❤️🍃❤️
#خانمهابخوانند
🔴یکی از بزرگترین اشتباهات زنانه در زندگی مشترک ایفای نقش #مادرانه در قبال مرد است.
اولین قربانی چنین رفتاری، عشق خواهد بود.
❤️برای شوهرانتان #همسری کنید
❗️ نه مادری!
@hamsardarry 💕💕💕
﷽
----------
شمام مثل ما به جای #احیاء، میرین پیکنیک؟! 😊
حقش هم همینه!...
اگر من امروز اینجا توی این مراسمم، از *مادرمه* ...
که با همین تکههای میوه و نخود و کشمشها، روح من رو پیوند داد با این فضاها...
بچهها #درک_انتزاعی به اندازه ما ندارن (منی که مثلاً دارم، قدر شب قدر رو فهمیدم؟! 😔 منم به نوبهی خودم مشغول بازی و سرگرمیام... فقط شکلش یه کم بزرگونه شده...)
ساختن خاطرهی خوش و خاص از #شب_قدر، مهربانی و عطوفت بیش از هر وقت دیگه، خاص کردن موقعیت زمانی و مکانی با خوراکی و بازی و شادی،
باعث میشه در ذهن کودک نقش ببنده:
این شب، یه شب خاصه! متفاوته!
.
و اما توصیههای یک «سه بار مادر»!
۱- حتی الامکان #مساجد و جاهایی برید که مهد و اتاق بازی مخصوص بچهها دارن. یا یه حیاط بزرگ با کلی بچه. خیلی مهم و تأثیرگذاره. این شادی و نشاط ويژه #ایام_مذهبی در ذهن بچهها حکاکی میشه
۲- از نشستن کنار افراد سالمند خصوصاً دو سه تا کنار هم، ظاهراً عصبانی، و... پرهیز کنید. نه میشه تا آخر هی به بچه گفت هیس، نه انصافه که این شبِ مخصوص رو برای اونها زهرمار کنیم😕 ارض الله الواسعة!! خب یه جا دیگه بشین #مادر_خوب 😊
۳- با دسشویی فاصلهی مناسب داشته باشید☺از ما گفتن بود🙄
۴-از نشستن کنار خانوادههایی که انواع خاص و زیادی خوراکی یا #اسباببازی برا بچههاشون آوردن بپرهیزین. اعصاب خودتون خرد میشه از نگاههای حسرت بار بچههاتون به خوراکیها و اسباببازیهای زیاد افراطی دیگران! مراعاتم خوب چیزیه. کار درستیه آوردن میوههای نوبرانه یا اسباببازی خفن تو محیط عمومی؟
۵- کنار خانوادهای با #دختر_نوجوان یا جمعی از دختران نوجوان بشینین😉 خیلی پایه ان تو نگهداری و سرگرم کردن بچه😍
۶- نزدیک آبخوری و امثاله نشینین!! بچهها خوششون میاد. از یک طرف آب و خیس کاری و دیوانه کردن ملت با رفت و آمد زیاد، از یک طرف پرشدنِ مکرر مثانهی بزرگوار و...
۷- بالشت ببرید. زیرانداز ببرید قلمروتون رو مشخص کنین!😎 بچه هم هرچقد خواست بریزه و بپاشه! یه درصد نجس کاری هم شد🙈کاسه چه کنم دست نمیگیرین😅
۸- #اسباب_بازی_ساده ببرین. مدادرنگی و کاغذ زیاد
۹- حتتتماً یه تیر تو قبضه نگه دارین برا اون آخر کار! یه خوراکی یا سرگرمی ویژه برای زمان قرآن به سر و دعاهای آخر مراسم که مهمترین بخشه و دیگه میخواید حسابی تو حال خودتون باشین. مبادا هرچی خوراکی دارین همون اول کار رو کنین که بازنده این! 🤐😷
۱۰- بخاطر بچهها با هیچ کسی اوقات تلخی و دعوا نکنیم. #شب_قدر، شب پرواز روحه
۱۱- با بچهها #سوره_قدر رو بخونیم و بهشون بگیم دعا کنن... و با ما آمین بگن
#احیا_با_بچه #شب_قدر #دعا #قرآن #مادر #مادرانه
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشر_فقط_بامنبع
مادر شهید صالح العاروری بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش : خدا قبول کند.. خدا قبول کند.
#مادر
#مادرانه
#عیدی
به💯قرارگاه سایبری عَمّار🇮🇷دعوتید